ترازوی سنگین

زن فقیری که شوهرش فلج بود، با اطمینان از اینکه خداوند پول و غذا و سایر مایحتاجش را فراهم خواهد کرد، وارد فروشگاهی شد و از فروشنده چیزهای مورد نیازش را خواست. فروشنده پرسید: چه قدر پول داری؟ زن گفت: شوهرم چند ماه است که مریض شده، درحقیقت من پولی ندارم، فقط می‌توانم برایتان دعا کنم. فروشنده با تمسخر نگاهی به زن کرد و گفت: دعایت را روی کاغذ بنویس و به اندازه وزن آن خرید کن.

زن فوراً کاغذی از کیفش بیرون آورد و گفت: «این دعای کوچک من است که دیشب آن را نوشته‌ام.» روی کاغذ نوشته شده بود: «خداوندا! تو پناه من هستی! تو هر آنچه را برای عید لازم است فراهم خواهی کرد، حتی بیش از آنچه من نیاز دارم، به طوری که آنرا با سایر فرزندان تهیدست سهیم خواهم شد.»

مرد دعا را خواند و خندید. کاغذ را روی ترازو گذاشت و گفت: حالا ببینیم این کاغذ تو چقدر می‌ارزد؟! فروشنده شروع به گذاشتن اجناس بر روی کفه‌ی دیگر ترازو کرد، اما هرچه می‌گذاشت عقربه‌های آن تکان نمی‌خورد. کفه‌ی ترازو پر شده بود از اجناس مختلف.

فروشنده در حالی که متحیر شده بود به زن گفت: به نظر می‌رسد کاغذ تو سنگین‌تر از همه‌ی این اجناس است، هر چه لازم داری بردار و برو. زن خوشحال از لطف خدا، از فروشنده تشکر کرد و رفت.
 

چتر اعتماد

در یکی از سالها در روستایی دورافتاده خشکسالی آمد و تمام چشمه‌ها خشک شدند. مردم روستا بسیار نگران بودند تا اینکه به پیشنهاد کشیش تصمیم گرفتند در کلیسا جمع شوند و برای آمدن باران دعا کنند. در کلیسا هر کس در جستجوی فرصتی بود تا با دوستان نزدیک خود صحبت کند. کشیش مشغول آرام کردن مردم بود تا دعا را شروع کند که ناگهان متوجه دختر کوچکی شد که در ردیف جلو به آرامی در جای خود نشسته بود. چهره دخترک از هیجان می‌درخشید و در کنارش چتر قرمزی قرار داشت که آماده استفاده کردن بود. او مطمئن‌ترین فرد آن جمع بود. اطمینان از اینکه حتماً باران خواهد آمد. 
 

مرد کوهنورد

کوهنوردی هنگام صعود به قله، در تاریکی شب ناگهان پایش لیز خورد و از کوه پرت شد. همین‌طور که در حال سقوط بود، ناگهان احساس کرد طناب دور کمرش به جایی گیر کرد و او بین آسمان و زمین معلق ماند. در تاریکی هیچ چیز را نمی‌دید، در آن لحظه چاره‌ای جز این که فریاد بکشد: «خدایا کمکم کن» برایش باقی نمانده بود. پس فریاد زد. صدایی از آسمان شنید که جواب داد: از من چه می‌خواهی؟ مرد گفت: نجاتم بده.
صدا گفت: آیا واقعاً باور داری که می‌توانم نجاتت دهم.
مرد گفت: البته که باور دارم.
صدا گفت: اگر باور داری، طنابی را که به کمرت بسته شده را باز کن.
یک لحظه سکوت برقرار شد... و مرد تصمیم گرفت که با تمام نیرو به طناب بچسبد. روز بعد گروه نجات، کوهنوردی یخ زده را پیدا کردند که بدنش از طنابی آویزان بود و آن را محکم چسبده بود. او فقط چند سانتی‌متر از زمین فاصله داشت. «وقتی خداوند شما را به لبه‌ی پرتگاهی هدایت کرد، کاملاً به او اعتماد کنید. چون یکی از این دو اتفاق خواهد افتاد یا او شما را می‌گیرد یا پرواز کردن یادتان می‌دهد».
 


منبع: حیدری، سعید، (1396)، داستان‌های کوتاه، مثل دانه قهوه باش، قم: یاران قلم، چاپ اول.