نویسنده: سعید حیدری
 

عجایب هفتگانه

معلمی از دانش‌آموزانش خواست عجایب هفتگانه را روی کاغذ بنویسند. دانش‌آموزان همگی به اهرام مصر، تاج محل و کانال پاناما و ... اشاره کرده بودند. در میان برگه‌ها، برگه سفیدی توجه معلم را به خود جلب کرد که فقط نام دانش‌آموز در آن بود.
معلم از شاگردش پرسید: دخترم! چرا چیزی ننوشته‌ای؟ دخترک گفت: آخر عجایب جهان خیلی زیاد است و من نمی‌توانم تصمیم بگیرم کدام را بنویسم. به نظر من عجایب جهان عبارتند از: «لمس کردن، چشیدن، شنیدن، خندیدن، احساس کردن و از همه مهمتر عشق ورزیدن. با شنیدن سخنان دخترک، معلم ساکت مانده بود و با خود فکر می‌کرد براستی چه عجایبی در جهان است که ما به سادگی از کنار آنها می‌گذریم و توجهی به آنها نداریم.

چه چیزی فضای یک اتاق را پر می‌کند

روزی مردی، سه برادرزاده‌اش را به خانه‌اش دعوت کرد و به آنها گفت: من مشکلی دارم که اگر یکی از شما بتوانید آن راحل کنید، صاحب همه ثروت من خواهید شد. سپس به هر یک از آنها مقداری مساوی پول داد و گفت: با این پول چیزی بخرید که دفتر کار مرا کاملاً پر کند، شما تا غروب آفتاب وقت دارید. غروب آفتاب که شد، هر سه نزد عمو بازگشتند.
برادرزاده‌ی اولی مقدار زیادی اسفنج از کیسه‌هایی که آورده بود را درآورد و همه فضای اتاق را با آنها پر کرد. برادرزاده‌ی دومی پس از تمیز شدن دفتر کار، اتاق را پر از بادکنک کرد.
برادرزاده‌ی سومی که ساکت و ناامیدگوشه‌ای ایستاده بود، جلو آمد و گفت: عمو، من نصف پولی که داده‌ بودید را به خانواده‌ای فقیر دادم که خانه‌اشان آتش گرفته بود و باقی آن را به مرکز حمایت از کودکان بی‌سرپرست بخشیدم و با مقدار باقی مانده‌ی آن این شمع و کبریت را خریدم، سپس شمع را روشن کرد، نور شمع همه‌ی اتاق را روشن کرد.
عموی پیر و مهربان دریافت که لایق‌ترین و عاقل‌ترین فرد برای بخشش ثروتش همین برادرزاده است.  

شربت عشق

زنی بنام «یون اوک» به خانه مرد عابدی که در کوهی اقامت داشت، رفت تا مشکلش را برطرف کند. زن به مرد عابد گفت: مشکل من شوهرم است. او مرد بداخلاق و بدخلقی است و همیشه عصبانی است. وقتی غذایی را دوست نداشته باشد، با عصبانیت آن را به کناری پرت می‌کند. در خانه با من حرف نمی‌زند. به جای کار در شالیزار بیکار بر روی تپه می‌نشیند. از دست او خسته شده‌ام، می‌خواهم دارویی به من بدهید تا او را از این وضعیت بیرون آورد. عابد کمی فکر کرد و گفت: من شربتی درست می‌کنم فقط یک نکته مهم وجود دارد و آن اینکه ماده اصلی این شربت سبیل ببر است، اگر آن را برایم بیاوری، شربت را آماده می‌کنم.
زن خوشحال به خانه برگشت. فوراً مقداری غذا تهیه کرد و راهی کوهستان شد. او به نزدیکی غاری رسید که ببری در آنجا زندگی می‌کرد. ببر را صدا زد اما ببر بیرون نیامد. غذا را همانجا گذاشت و برگشت. فردا دوباره غذایی برداشت و به کوهستان رفت. او هر روز کمی جلوتر می‌رفت و به غار نزدیک‌تر می‌شد و آنجا می‌نشست تا ببر به طرف غذا بیاید. تا اینکه ببر به دیدن او عادت کرد. بعد از چند ماه ببر به فاصله چند قدمی زن رسید و او غذا را مقابل ببر گذاشت. بعد از آن دیگر ببر منتظر زن بود، تا اینکه توانست یک تار موی ببر را بردارد.
زن خوشحال نزد مرد عابد رفت. عابد گفت: چگونه این مو را بدست آوردی؟ زن گفت: هر شب با یک ظرف غذا به کوه رفتم و کم‌کم به ببر نزدیک شدم. با صبوری با او حرف زدم. با او تندی نکردم. او را سرزنش نکردم و به او فهماندم که خوبی او را می‌خواهم. پس از جلب اعتماد، مویی از سبیلش کندم. عابد گفت:
به نظر تو یک مرد از یک ببر، وحشی‌تر است؟ آیا او معنی مهربانی را نمی‌فهمد؟ تو می‌توانی همان کارها را برای شوهرت هم انجام دهی. مطمئن باش با صبوری و مهربانی، شربت عشق می‌تواند او را تغییر دهد.
منبع مقاله :
حیدری، سعید، (1396)، داستان‌های کوتاه مثل دانه قهوه باش، قم: قم یاران قلم، چاپ اول.