نویسنده: سعید حیدری
 

دسته گلی برای مادر

مردی مقابل گل‌فروشی ایستاده بود و می‌خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری زندگی می‌کرد، سفارش دهد و از طریق پست برای او بفرستد.
وقتی از گل‌فروشی خارج شد. دخترکی را دید که کنار مغازه نشسته بود و گریه می‌کرد. جلو رفت و پرسید: دختر خوب چرا گریه می‌کنی؟ دخترک گفت: می‌خواستم برای مادرم یک شاخه گل رز بخرم، اما پولم کم است. مرد دختر را داخل مغازه برد و برای او گل خرید.
وقتی از گل‌فروشی خارج شدند مرد گفت: مادرت کجاست؟ می‌خواهی تو را برسانم؟ دخترک دست مرد را گرفت و گفت: آنجا و به قبرستان آن طرف خیابان اشاره کرد.
مرد دلش گرفت و طاقت نیاورد، به گل‌فروشی برگشت و دسته گل را گرفت و 20 مایل رانندگی کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد.

گل سرخی برای محبوبم

«جان بلانچارد» عاشق دختری شده بود که نوشته‌ای از او را در حاشیه یک کتاب دیده بود. او به زحمت آدرس دختر را پیدا کرد. نامه‌ای به او نوشت و از او خواست تا جواب نامه را بدهد.
آن‌ها یک سال با نامه‌نگاری، با یکدیگر در ارتباط بودند تا اینکه بلانچارد از دختر خواست عکسی از خودش برای او بفرستد. اما دختر قبول نکرد. چون احساس می‌کرد جان اگر او را می‌خواهد دیگر نباید ظاهرش برای او مهم باشد تا اینکه آنها اولین قرار ملاقات را گذاشتند. قرار ملاقات در ایستگاه بزرگ مرکزی بود. دختر در نامه نوشته بود مرا از روی گل سرخی که به یقه‌ام می‌زنم خواهی شناخت. جان بی‌صبرانه منتظر دیدن دختری بود که روحش را دوست داشت اما چهره‌اش را ندیده بود.
جان در ایستگاه نشسته بود که دختر جوانی با قدی بلند و لاغر اندام نزدیک شد، «دختری زیبا با موهای مواج». جان به دنبال دختر به راه افتاد. کمی که جلوتر رفت هالیس مینل را دید. زنی که منتظرش بود. زن چهل‌ساله‌ای با موهای خاکستری که کمی هم چاق بود. قوزک پای کلفتش به زور در کفش پاشنه کوتاه جای گرفته بود. جان می‌خواست دنبال آن دختر زیبا برود اما دلش در گرو زنی بود که عاشق روح زیبایش شده بود. پس جلو رفت و سلام داد و با شرمندگی گفت: من سروان بلانچارد هستم. شما باید خانم مینل باشید.
زن لبخندی زد و گفت: پسرم نمی‌دانم قضیه چیست اما آن دختر جوان که همین حالا از این جا دور شد، این گل را به لباس من زد و گفت اگر شما او را به شام دعوت کردید، بگویم آن زن در یک رستوران بزرگ حوالی این خیابان منتظر شماست. او گفت: می‌خواهد شما را آزمایش کند.

نجات از میان آتش

جان و مری زوجی بودند که خانه‌ای مجلل و دختر و پسری دوست‌داشتنی داشتند. آنها در یکی از سفرهایشان، بچه‌ها را به پرستار سپردند. و راهی سفر شدند. یک هفته بعد در راه بازگشت به خانه در کنار جاده متوجه آتش‌سوزی شدند. جلو رفتند تا ببینند چه اتفاقی افتاده. مری گفت: خدا را شکر که خانه ما نیست. باید زودتر به خانه برگردیم. ولی جان گفت: آن خانه‌ی فرد جوتر است که در کارخانه کار می‌کند. باید به کمکش برویم. مری گفت: به ما ربطی ندارد. نیروهای کمکی آتش را مهار می‌کنند. بهتر است تو با لباسهای تمیزت نزدیک نشوی. ولی جان قبول نکرد و به خانه نزدیک‌تر شد. روی چمن‌ها زنی فریاد می‌زد و می‌گفت بچه‌ها، بچه‌ها را بیرون بیاورید. جان فوراً لباسهایش را خیس کرد و داخل خانه شد. خانه پر از دود بود. جان، بچه‌ها را پیدا کرد و با سختی آنها را از خانه بیرون آورد. وقتی بیرون خانه بچه‌ها را دید، ناگهان زبانش بند آمد آنها بچه‌های خودش بودند. زمانی که پرستار به قصد خرید بیرون رفته بود آنها را به خانم جوتر سپرده بود.
منبع مقاله :
حیدری، سعید، (1396)، داستان‌های کوتاه، مثل دانه قهوه باش، قم: یاران قلم، چاپ اول.