داستان کوتاه
اجابت دعا
دکتر که برای رسیدن به کنفرانس عجله داشت، یک تاکسی گرفت تا او را به محل کنفرانس برساند. در وسط راه باد و باران شدید شد و راننده راه را گم کرد. آنها همینطور که میرفتند ناگهان کلبهای کوچک را دیدند و کنار آن ایستادند.
دکتر فکر کرد که به کلبه برود و از آن جا تلفنی بزند و به مسئولان کنفرانس وضعیت را توضیح دهد. دکتر جلو رفت و در زد. پیرزنی در را باز کرد و با خوشرویی آنها را به خانه دعوت کرد.
دکتر داخل شد و گفت: «ببخشید میخواستم از تلفن شما استفاده کنم.»
پیرزن گفت: «پسرم! ما اینجا نه تلفن داریم و نه برق، ولی بفرما و استراحت کن و برای خودت چای بریز.»
دکتر تشکر کرد و گوشهای نشست، پیرزن مشغول نماز و دعا و نیایش شد. دکتر متوجه کودکی شد که بیحرکت در گوشهی اتاق خوابیده بود. حال و روز کودک نشان میداد که بیمار است و به زحمت نفس میکشد. دکتر به پیرزن گفت:« گویا فرزندتان بیمار است.»
شما باید او را به بیمارستان میبردید. پیرزن گفت:« این طفل معصوم نوه من است و دچار بیماری سختی است که همه پزشکان از معالجه او عاجز هستند به من گفتهاند: تنها کسی که میتواند او را معالجه کند دکتر «ایشان» است. ولی او از ما خیلی دور است و من هم هزینه درمان او را ندارم. من از خدا خواستهام که کارم را آسان کند! »
دکتر در حالی که گریه میکرد، گفت: «به خدا قسم دعای تو هواپیما را از کار انداخت و باعث رعد و برق شد و آسمان را واداشت که سخت ببارد و دکتر را به سوی تو بکشاند. من هرگز باور نداشتم که با یک دعا، خداوند این چنین اسباب را برای بندگان مؤمنش مهیا کند.»
منبع مقاله :
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}