پزشک و جراح مشهور پاکستانی بنام «ایشان»، برای شرکت در یک کنفرانس علمی که به افتخار او برگزار شده بود، به فرودگاه رفت. بعد از چند ساعت پرواز، به دلیل نامساعد شدن هوا و وجود طوفان، هواپیما به ناچار مجبور به فرود اضطراری شد و پرواز مجدد برای چندین ساعت به تأخیر افتاد.

دکتر که برای رسیدن به کنفرانس عجله داشت، یک تاکسی گرفت تا او را به محل کنفرانس برساند. در وسط راه باد و باران شدید شد و راننده راه را گم کرد. آنها همین‌طور که می‌رفتند ناگهان کلبه‌ای کوچک را دیدند و کنار آن ایستادند.

دکتر فکر کرد که به کلبه برود و از آن جا تلفنی بزند و به مسئولان کنفرانس وضعیت را توضیح دهد. دکتر جلو رفت و در زد. پیرزنی در را باز کرد و با خوشرویی آنها را به خانه دعوت کرد.
 

دکتر داخل شد و گفت: «ببخشید می‌خواستم از تلفن شما استفاده کنم.»

پیرزن گفت: «پسرم! ما اینجا نه تلفن داریم و نه برق، ولی بفرما و استراحت کن و برای خودت چای بریز.»

دکتر تشکر کرد و گوشه‌ای نشست، پیرزن مشغول نماز و دعا و نیایش شد. دکتر متوجه کودکی شد که بی‌حرکت در گوشه‌ی اتاق خوابیده بود. حال و روز کودک نشان می‌داد که بیمار است و به زحمت نفس می‌کشد. دکتر به پیرزن گفت:« گویا فرزندتان بیمار است.»

شما باید او را به بیمارستان می‌بردید. پیرزن گفت:« این طفل معصوم نوه من است و دچار بیماری سختی است که همه پزشکان از معالجه او عاجز هستند به من گفته‌اند: تنها کسی که می‌تواند او را معالجه کند دکتر «ایشان» است. ولی او از ما خیلی دور است و من هم هزینه درمان او را ندارم. من از خدا خواسته‌ام که کارم را آسان کند! »

دکتر در حالی که گریه می‌کرد، گفت: «به خدا قسم دعای تو هواپیما را از کار انداخت و باعث رعد و برق شد و آسمان را واداشت که سخت ببارد و دکتر را به سوی تو بکشاند. من هرگز باور نداشتم که با یک دعا، خداوند این چنین اسباب را برای بندگان مؤمنش مهیا کند.»
 

منبع مقاله :

حیدری، سعید، (1396)، داستان‌های کوتاه، مثل دانه قهوه باش، قم: یاران قلم، چاپ اول.