سه داستان کوتاه
بساط دستفروشی
کودکی در حال سقوط از بلندی بود که درویشی این صحنه را دید. پس فوراً فریاد زد: «او را نگهدار.» کودک بین زمین و آسمان ماند و درویش کودک را گرفت. مردم که شاهد این اتفاق بودند، دور درویش جمع
نویسنده: سعید حیدری
تسلیم خدا بودن
کودکی در حال سقوط از بلندی بود که درویشی این صحنه را دید. پس فوراً فریاد زد: «او را نگهدار.» کودک بین زمین و آسمان ماند و درویش کودک را گرفت. مردم که شاهد این اتفاق بودند، دور درویش جمع شدند و شروع به تعریف و تمجید از او کردند و او را معجزهگر نامیدند. درویش در پاسخ مردم گفت: من معجزه نکردم، بلکه من هم مثل شما یک بنده معمولی هستم و فقط در تمام عمر به خدا گفتم بله و تسلیم محض او شدم. هرچه او خواست، همان کردم و اکنون هم من از او چیزی خواستم و او اجابت کرد.بساط دستفروشی
دیروز شیطان را دیدم، در گوشهای بساط کرده بود. در بساطش همه چیز بود: غرور، دروغ، جاهطلبی، خیانت، حرص و طمع... مردم دورش جمع شده بودند و هر کس چیزی میخرید. بعضیها تکهای از قلبشان را میدادند و بعضی پارهای از روحشان را، بعضی ایمانشان و بعضی آزادگیشان را. شیطان هم خوشحال بود و میخندید.جلو رفتم، تا مرا دید موذیانه خندید و گفت: برای خرید آمدهای؟ جوابش را ندادم. جلو آمد و زیر گوشم گفت: این آدمها را که میبینی، خودشان دور من جمع شدهاند. من هیچ کس را مجبور نمیکنم چیزی از من بخرد اما تو با بقیه فرق میکنی. تو زیرکی و مؤمن، زیرکی و ایمان آدم را نجات میدهد. در کنار بساطش نشستم حرفهایش شیرین بود. تا اینکه در میان بساطش چشمم به جعبه عبادت افتاد. دزدکی آن را برداشتم به خانه که آمدم، در جعبه را باز کردم. چیزی جز غرور در آن نبود! فریب خورده بودم. قلبم را جا گذاشته بودم، میخواستم قلبم را پس بگیرم. تمام راه را دویدم اما شیطان رفته بود. آن وقت نشستم و از ته دل هایهای گریه کردم، بلند شدم تا بیدلیام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را ... پس همان جا بیاختیار به سجده افتادم.
کامیون حمل زباله
روزی با یک تاکسی به فرودگاه میرفتم که ناگهان یک ماشین درست جلوی ما از پاک بیرون آمد. راننده تاکسی فوراً ترمز کرد اما راننده دیگر سرش را از پنجره بیرون آورد و شروع به ناسزاگویی کرد. راننده تاکسی لبخندی زد و دست تکان داد. با تعجب از او پرسیدم: او مقصر بود شما چرا در برابر رفتار زشت او کوتاه آمدید و جواب او را ندادید؟راننده تاکسی با آرامش گفت: بسیاری از افراد مانند کامیون حمل زباله هستند. آنها سرشار از آشغال، نفرت، خشم و ناامیدی هستند. وقتی این آشغالها در اعماق وجودشان تلنبار میشود، آنها به جایی احتیاج دارند تا آن را خالی کنند و گاهی اوقات روی شما خالی میکنند اما شما با لبخند به او اجازه نمیدهید که آشغالهایش را روی شما خالی کنند. فقط برای آنها دعا کنید.
منبع مقاله :
حیدری، سعید، (1396)، داستانهای کوتاه، مثل دانه قهوه باش، قم: یاران قلم، چاپ اول.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}