نویسنده: سعید حیدری
 

همسایه مزاحم

روزی مردی خوش‌اخلاق و مهربان برای خود خانه‌ای بزرگ و زیبا خرید که حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت.
در همسایگی او خانه‌ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت. او با ریختن آشغال و گذاشتن سطل زباله در جلوی خانه، مرد مهربان را آزار می‌داد. یک روز صبح مرد خوش اخلاق وقتی به ایوان خانه‌اش رفت. سطل بزرگ زباله‌ای را دید که ایوان تمیز او را کثیف کرده بود. او فوراً سطل را برداشت. آن را شست و از میوه‌های تازه و رسیده حیاط خود پر کرد تا برای همسایه ببرد. وقتی همسایه صدای در را شنید فوراً جلوی درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد همسایه را دید که سطلی پر از میوه‌های تازه و رسیده در دست داشت. او گفت: هر کس آن چیزی را با دیگری تقسیم می‌کند که از آن بیشتر دارد.  

نجات از سردخانه

مردی در کارخانه گوشت کار می‌کرد. یک روز که برای سرکشی به سردخانه رفته بود، ناگهان در سردخانه بسته شد و او داخل سردخانه گیر افتاد. چون ساعت پایانی کار بود، همه کارگرها رفته بودند. او هر چه فریاد زد هیچ کس برای کمک نیامد.
مرد به حال مرگ افتاده بود و دیگر امیدی به زنده ماندن و نجات خود نداشت که در همان لحظه ناگهان صدای باز شدن در را شنید. وقتی به زحمت به طرف در برگشت، نگهبان کارخانه را دید. نگهبان جلو رفت و او را از سردخانه بیرون آورد. مرد با تعجب از او پرسید چطور فهمیدی من اینجا هستم؟ نگهبان گفت: من 35 سال است در این کارخانه کار می‌کنم اما به جز تو هیچ کس هنگام ورود به کارخانه به من سلام نمی‌کند و هنگام رفتن از من خداحافظی نمی‌کند. امروز صبح مانند هر روز به من سلام کردی ولی خداحافظی کردن تو را نشنیدم. به همین دلیل برای یافتن تو به همه جای کارخانه سر زدم. من منتظر احوالپرسی هر روز تو هستم چون از نظر تو من هم کسی هستم و وجود دارم.

جبران محبت

فارمر فلمینگ، کشاورز فقیری از اهالی اسکاتلند بود. یک روز در کنار رودخانه مشغول کار بود که از باتلاق نزدیک آنجا صدای فریادی شنید که کمک خواست. او با عجله به سمت باتلاق دوید و پسری را که وحشت زده تا کمر در باتلاق فرو رفته بود را به هر زحمتی که شده بود بیرون آورد.
روز بعد، کالسکه‌ای مجلل جلوی خانه فارمر ایستاد. پدر همان پسری که فارمر او را نجات داده بود، برای تشکر به دیدن او آمده بود. او به فارمر گفت: شما جان پسر مرا نجات دادید، می‌خواهم جبران کنم.
فارمر گفت: من نمی‌توانم برای کاری که انجام داده‌ام، پولی بگیرم. در همین لحظه پسر فارمر وارد کلبه شد. مرد ثروتمند پرسید: پسر شماست. فارمر با افتخار گفت: بله.
مرد ثروتمند کمی فکر کرد و گفت: اگر موافق باشید با هم معامله‌ای بکنیم. اجاره بدهید پسرتان را همراه خودم ببرم تا تحصیل کند. اگر شبیه پدرش باشد، به مردی تبدیل خواهد شد که شما به او افتخار خواهید کرد.
بدین ترتیب الکساندر فلمینگ با هزینه مرد ثروتمند تحصیل کرد و از دانشکده پزشکی لندن فارغ‌التحصیل شد و بعدها کاشف پنی‌سیلین شد. سال‌ها بعد، پسر همان مرد ثروتمند به ذات‌الریه مبتلا شد و همان پنی‌سیلینی که الکساندر کشف کرده بود جان او را نجات داد.
منبع مقاله :
حیدری، سعید، (1396)، داستان‌های کوتاه، مثل دانه قهوه باش، قم: یاران قلم، چاپ اول.