نویسنده: سعید حیدری
 

تام هیکل

مایکل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسیر همیشگی شروع به کار کرد. در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و تعدادی مسافر پیاده می‌شدند و چند نفر سوار می‌شدند.
در یکی از ایستگاه‌ها مردی با هیکل بزرگ و قیافه‌ای خشن و رفتاری عجیب سوار اتوبوس شد. او در حالی که به مایکل زل زده بود گفت: تام هیکل پول نمی‌ده، و رفت و نشست. مایکل، جثه ریزی داشت و آدم ملایمی بود بنابراین حرفی نزد ولی راضی نبود.
روز بعد و روزهای دیگر هم این اتفاق افتاد. این اتفاق برای مایکل کابوسی شده بود و آزارش می‌داد. او به فکر افتاد که با مرد برخورد کند، بنابراین به کلاسهای کاراته، جودو و بدنسازی رفت.
بعد از چند ماه با ورزش کمی جرأت پیدا کرد. روزی مرد هیکلی وارد اتوبوس شد و دوباره گفت: تام هیکل پول نمی‌ده!
مایکل ایستاد و گفت: برای چی؟ مرد هیکلی با چهره‌ای ترسان گفت: تام هیکل کارت رایگان داره.  

بیسکویت

زن جوانی وارد سالن فرودگاه شد و از فروشگاه یک بسته بیسکویت خرید و روی صندلی نشست و کتابی از کیفش بیرون آورد تا زمان پرواز، خودش را سرگرم کند. مردی در کنارش نشسته بود و روزنامه می‌خواند.
وقتی او اولین بیسکویت را در دهانش گذاشت، مرد هم یک بیسکویت برداشت او خیلی عصبانی شد ولی حرفی نزد و با خود گفت: بهتر است ناراحت نشوم، شاید اشتباه کرده باشد.
اما هر بار که زن بیسکویتی برمی‌داشت، مرد هم همین کار را می‌کرد. زن خیلی عصبانی شده بود و وقتی یک بیسکویت باقی ماند، زن با خود گفت حالا ببینم این مرد بی‌ادب چه کار می‌کند؟
مرد آخرین بیسکویت را نصف کرد و نصف آن را خودش خورد و نصف دیگر را به زن داد. در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست.
زن وقتی روی صندلی هواپیما نشست، خواست کتابش را داخل کیفش بگذارد که با تعجب دید بیسکویتی که خریده بود داخل کیف است و تازه فهمید که او بوده که با بی‌ادبی بیسکویتهای مرد را خورده و مرد با بزرگواری حرفی به او نزده است.

نمره‌ی نقاشی

پسر کوچولو از مدرسه که آمد، دفتر نقاشیش را پرت کرد روی زمین! بعد هم پرید بغل مامانش و زد زیر گریه! مادر نوازشش کرد. نمره نقاشیش ده شده بود! پسرک، مادرش را کشیده بود، ولی با یک چشم! و به جای چشم دوم، دایره‌ی توپر و سیاه گذاشته بود.
معلم هم دورش، دایره‌ای قرمز کشیده و نوشته بود: پسرم دقت کن! فردای آن روز مادر سری به مدرسه زد و از مدیر پرسید: می‌توانم معلم نقاشی پسرم را ببینم؟ معلم جوان وقتی وارد دفتر شد، خشکش زد، مادر یک چشم بیشتر نداشت. معلم با صدایی لرزان گفت: ببخشید، من نمی‌دانستم، شرمنده‌ام.
آن روز پسر با شادی از مدرسه آمد دفتر نقاشی را به مادرش نشان داد و گفت: معلم امروز نمره‌ام را کرد بیست! زیرش هم نوشته: عزیزم! اشتباهی یک دندانه کم گذاشته بودم!
منبع مقاله :
حیدری، سعید، (1396)، داستان‌های کوتاه، مثل دانه قهوه باش، قم: یاران قلم، چاپ اول.