سه داستان کوتاه
نجات صدفها
مردی کنار ساحل قدم میزد. در فاصله دورتر کسی را دید که مدام خم میشود و چیزی را از روی زمین برمیدارد و داخل آب میاندازد. نزدیکتر شد و دید مردی بومی صدفهایی را که به ساحل میافتد، در آب میاندازد.
نویسنده: سعید حیدری
از او پرسید: میتوانم بپرسم چه میکنی؟ مرد بومی گفت: الان هنگام مد است و دریا صدفها را به ساحل آورده اگر آنها را در آب نیندازم، از کمبود اکسیژن خواهند مرد.
مرد گفت: دوست من! تو که نمیتوانی همه این صدفها را به آب برگردانی. کارت بیفایده است! مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به دریا انداخت و گفت: برای این یکی اوضاع تغییر کرد.
مادر زن جواب داد: مادر من هم همیشه این کار را میکرد. داماد به سراغ مادر بزرگ زنش رفت و از او سؤال کرد. مادر بزرگ گفت: چون ماهیتابه من کوچک بود و سوسیسها در آن جا نمیگرفت، مجبور بودم سر و ته آنها را بزنم.
در پایان روز اول، مدیر به سراغ او رفت و پرسید: چند مشتری داشتی؟ پسر گفت: یک مشتری. مدیر با تعجب گفت: فقط یک مشتری، بیتجربهترین نیروهای ما حداقل 10 تا 20 فروش در روز دارند. حالا مبلغ فروش چقدر بوده؟ مایک گفت: 134 هزار دلار. مدیر فریاد زد: غیرممکنه، مگر چه چیزی فروختی؟!
او گفت: اول یک قلاب ماهیگیری کوچک فروختم، بعد یک قلاب بزرگ، بعد یک چوب ماهیگیری به همراه چرخ ماهیگیری. بعد، از آن مرد پرسیدم: برای ماهیگیری کجا میروید؟ گفت: خلیج پشتی. من هم گفتم: پس به یک قایق احتیاج دارید.
بعد پرسیدم: ماشینتان چیست؟ آیا میتواند قایق را بکشد؟ مرد گفت: هیوندا. من هم گفتم: هیوندا نمیتواند، بهتر است یک بلیزر بخرید. مدیر با تعجب گفت: آن مرد برای خرید قلاب ماهیگیری آمده بود و تو به او یک بلیزر فروختی؟
مایک به آرامی گفت: نه او آمده بود یک بسته قرص سردرد بخرد که من گفتم: بیا برای آخر هفتهات یک برنامه ماهیگیری ترتیب بدهیم، شاید سردردت بهتر شود.
منبع مقاله :
حیدری، سعید، (1396)، داستانهای کوتاه، مثل دانه قهوه باش، قم: یاران قلم، چاپ اول.
نجات صدفها
مردی کنار ساحل قدم میزد. در فاصله دورتر کسی را دید که مدام خم میشود و چیزی را از روی زمین برمیدارد و داخل آب میاندازد. نزدیکتر شد و دید مردی بومی صدفهایی را که به ساحل میافتد، در آب میاندازد.از او پرسید: میتوانم بپرسم چه میکنی؟ مرد بومی گفت: الان هنگام مد است و دریا صدفها را به ساحل آورده اگر آنها را در آب نیندازم، از کمبود اکسیژن خواهند مرد.
مرد گفت: دوست من! تو که نمیتوانی همه این صدفها را به آب برگردانی. کارت بیفایده است! مرد بومی لبخندی زد و خم شد و دوباره صدفی برداشت و به دریا انداخت و گفت: برای این یکی اوضاع تغییر کرد.
سر و ته سوسیس
عروس جوانی هر وقت میخواست ساندویچ سوسیس درست کند، قبل از سرخ کردن سوسیسها، سر و ته آن را میبرید و داخل ماهیتابه میانداخت. روزی شوهرش دلیل اینکار را از او پرسید. عروس جواب داد: مادرم همیشه سوسیسها را این طور سرخ میکرد. شوهر زن که بسیار کنجکاو شده بود تا علت این کار را بداند، به سراغ مادر زنش رفت و دلیل این کار را از او پرسید.مادر زن جواب داد: مادر من هم همیشه این کار را میکرد. داماد به سراغ مادر بزرگ زنش رفت و از او سؤال کرد. مادر بزرگ گفت: چون ماهیتابه من کوچک بود و سوسیسها در آن جا نمیگرفت، مجبور بودم سر و ته آنها را بزنم.
بازاریاب
مایک در یک شرکت بازاریابی مشغول به کار شد. روز اول کاری، مدیر شرکت به او گفت: یک روز فرصت داری تا به طور آزمایشی کار کنی و در پایان روز با توجه به نتیجه کار در مورد استخدام تو تصمیم میگیرم.در پایان روز اول، مدیر به سراغ او رفت و پرسید: چند مشتری داشتی؟ پسر گفت: یک مشتری. مدیر با تعجب گفت: فقط یک مشتری، بیتجربهترین نیروهای ما حداقل 10 تا 20 فروش در روز دارند. حالا مبلغ فروش چقدر بوده؟ مایک گفت: 134 هزار دلار. مدیر فریاد زد: غیرممکنه، مگر چه چیزی فروختی؟!
او گفت: اول یک قلاب ماهیگیری کوچک فروختم، بعد یک قلاب بزرگ، بعد یک چوب ماهیگیری به همراه چرخ ماهیگیری. بعد، از آن مرد پرسیدم: برای ماهیگیری کجا میروید؟ گفت: خلیج پشتی. من هم گفتم: پس به یک قایق احتیاج دارید.
بعد پرسیدم: ماشینتان چیست؟ آیا میتواند قایق را بکشد؟ مرد گفت: هیوندا. من هم گفتم: هیوندا نمیتواند، بهتر است یک بلیزر بخرید. مدیر با تعجب گفت: آن مرد برای خرید قلاب ماهیگیری آمده بود و تو به او یک بلیزر فروختی؟
مایک به آرامی گفت: نه او آمده بود یک بسته قرص سردرد بخرد که من گفتم: بیا برای آخر هفتهات یک برنامه ماهیگیری ترتیب بدهیم، شاید سردردت بهتر شود.
منبع مقاله :
حیدری، سعید، (1396)، داستانهای کوتاه، مثل دانه قهوه باش، قم: یاران قلم، چاپ اول.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}