پل دوستی و محبت

سال‌ها دو برادر در مزرعه‌ای که از پدرشان به ارث رسیده بود زندگی می‌کردند. یک روز به دلیل سوء تفاهمی با هم جر و بحث کردند. برای همین برادر بزرگ‌تر نجاری را به مزرعه آورد و گفت: «می‌خواهم بین مزرعه‌ی من و برادرم حصاری بکشی تا دیگر او را نبینم. »

نجار صبح زود مشغول شد. هنگام عصر که برادر بزرگ‌تر از شهر بازگشت. چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کار نبود، نجار به جای حصار یک پل روی نهر وسط مزرعه ساخته بود. برادر بزرگ‌تر با عصبانیت به نجار گفت:« مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟»

در همین لحظه برادر کوچک‌تر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، پس از روی پل عبور کرد و برادرش را در آغوش گرفت و از او معذرت خواهی کرد. نجار خوشحال از این اتفاق مشغول جمع کردن وسایلش شد. برادر بزرگ‌تر رو به نجار گفت:« می‌خواهم چند روز دیگر مهمان ما باشی.»

نجار گفت: «دوست دارم بمانم ولی پل‌های زیادی هست که باید آنها را بسازم.»

از حرص، با قناعت انتقام بگیر، چنان که با قصاص از دشمن انتقام می‌گیری.
 

بنی آدم اعضای یکدیگرند

معلم از دانش‌آموزی خواست تا شعر بنی‌آدم را بخواند. دانش آموز شروع کرد به خواندن:
بنی آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار


به اینجا که رسید ساکت شد و به معلم گفت:«یادم نمی‌آید. »

معلم گفت: «ای کودن! شعر به این سادگی را هم نتوانستی حفظ کنی.»

دانش‌آموز گفت: «آخه مشکل داشتم، مادرم مریض است، پدرم سخت کار می‌کند اما مخارج درمان بالاست، من باید کارهای خانه را انجام دهم از بچه‌ها مواظبت کنم و از مادر مریضم هم پرستاری کنم، مرا ببخشید.»

معلم گفت:«ببخشید! همین! مشکل داری که داری، باید شعر را حفظ می‌کردی. مشکلات تو به من مربوط نمی‌شود.»

در این لحظه دانش‌آموز گفت:

تو کز محنت دیگران بی‌غمی نشاید که نامت نهند آدمی

دوستش داشته باش

تکالیف بچه‌ها را نگاه می‌کردم. وقتی به نزدیک تروی رسیدم، او دفتر مشقش را جلوی من گذاشت و دیدم که تکالیفش را انجام نداده، او سعی می‌کرد خودش را پشت سر بغل دستی‌اش پنهان کند تا من او را نبینم. پرسیدم: «چرا تکالیفت را انجام نداده‌ای؟»

او در حالی که چشمانش پر از اشک شده بود، نگاهم کرد وگفت: «نتونستم، آخه مادرم داره می‌میره. »

هق هق گریه او سکوت کلاس را شکست. آرام در کنارش نشستم و سرش را روی سینه‌ام گذاشتم و دستم را دور بدنش حلقه کردم و او را در آغوش گرفتم. تروی آن قدر دلشکسته و غمگین بود که می‌ترسیدم قلب کوچکش از حرکت بایستد. بچه‌های کلاس با چشمانی پر از اشک، او را تماشا می‌کردند. اشک های تروی لباسم را خیس کرده بود و دانه‌های اشک من نیز روی موهای او می‌ریخت. تمام مدت فکر می‌کردم برای بچه‌ای که مادرش را از دست می‌دهد، چه می‌توانم بکنم؟!

تنها جوابی که به ذهنم رسید این بود که دوستش داشته باش... به او نشان بده که برایت مهم است. به سختی خودم را کنترل کردم و به بچه‌ها گفتم: «بیایید برای تروی و مادرش دعا کنیم.»

فکر می‌کنم دعایی پرشورتر و عاشقانه‌تر از آن دعا تا به حال به آسمان نرفته بود. بعد از چند دقیقه، تروی نگاهم کرد و گفت: «انگار حالم خوبه!»

آن روز بعد از ظهر مادر تروی مرد. هنگامی که برای تشییع جنازه او رفتم، تروی که انگار منتظر من بود، خودش را در آغوشم انداخت و مرا به طرف تابوت برد.
 

منبع مقاله :

حیدری، سعید، (1396)، داستان‌های کوتاه، یک مشت شکلات، قم: یاران قلم، چاپ اول.