سه داستان انگیزهبخش
زور نزن! فکر کن!
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار میکردند. یکی از آنها ازدواج کرده بود و زن و چند فرزند داشت. شب که میشد دو برادر همه چیز از جمله سود و محصول را با هم نصف میکردند.
نویسنده: سعید حیدری
باید همه چیز را نصف کنیم
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی کار میکردند. یکی از آنها ازدواج کرده بود و زن و چند فرزند داشت. شب که میشد دو برادر همه چیز از جمله سود و محصول را با هم نصف میکردند.یک روز برادر مجرد با خودش فکر کرد و گفت: درست نیست که ما همه چیز را با هم نصف میکنیم من تنها هستم و خرج زیادی ندارم در حالی که برادرم خانواده بزرگی دارد. بنابراین شب که شد یک کیسه گندم برداشت و مخفیانه به انبار برادرش برد و روی محصول او ریخت.
از طرف برادری که ازدواج کرده بود با خود فکر کرد من سرو سامان گرفتهام ولی برادرم هنوز ازدواج نکرده و باید برای آیندهاش سرمایهای جمع کند. پس شب که شد یک کیسه گندم برداشت و مخفیانه به انبار برادرش برد. سالها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند که چرا ذخیره گندمشان همیشه با هم مساوی است.
تا آن که یک شب دو برادر، در راه انبارها به یکدیگر برخوردند. لحظهای به هم خیره شدند و آنگاه صمیمانه یکدیگر را در آغوش گرفتند.
زور نزن، فکر کن!
مرد قوی هیکل، در چوببری استخدام شد و تصمیم گرفت خوب کار کند. روز اول، 18 درخت برید. رئیسش به او تبریک گفت و او را به ادامه کار تشویق کرد.روز بعد با انگیزه بیشتری کار کرد، ولی 15 درخت برید. روز سوم بیشتر کار کرد، اما فقط 10 درخت برید. به نظرش آمد که ضعیف شده است. پس نزد رئیسش رفت، عذرخواست و گفت: نمیدانم چرا هر چه بیشتر تلاش میکنم، درخت کمتری میبرم!
رئیس پرسید: آخرین بار کی تبرت را تیز کردی؟ او گفت: برای این کار وقت نداشتم. تمام مدت مشغول بریدن درختان بودم!
دست نوازش
روزی در یک دهکده کوچک، معلم مدرسه از دانشآموزان سال اول خود خواست تا تصویری از چیزی که نسبت به آن قدردان هستند، نقاشی کنند. او با خود فکر کرد که این بچههای فقیر حتماً تصاویر بوقلمون و میز پر از غذا را نقاشی خواهند کرد. ولی وقتی داگلاس نقاشی ساده کودکانه خود را تحویل داد، معلم شوکه شد!او تصویر یک دست را کشیده بود، ولی این دست چه کسی بود؟ بچههای کلاس هم مانند معلم از این نقاشی مبهم تعجب کردند. یکی از بچهها گفت: من فکر میکنم این دست خداست که به ما روزی میبخشد. یکی دیگر گفت: شاید این دست کشاورزی است که گندم میکارد و بوقلمونها را پرورش میدهد. هر کس نظری میداد تا اینکه معلم از داگلاس پرسید: این دست چه کسی است؟
داگلاس در حالیکه خجالت میکشید، آهسته جواب داد: خانم معلم این دست شماست. معلم به یاد آورد از وقتی که داگلاس پدر و مادرش را از دست داده بود به بهانههای مختلف نزد او میآمد تا خانم معلم دست نوازشی بر سر او بکشد.
منبع مقاله :
حیدری، سعید، (1396)، داستانهای کوتاه، یک مشت شکلات، قم: یاران قلم، چاپ اول.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}