نویسنده: سعید حیدری


هدیه

یکی از دوستانم به نام پل یک اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود. شب عید هنگامی که پل از اداره‌اش بیرون آمد متوجه پسر بچه بازیگوشی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می‌زد و آن را تحسین می‌کرد. پل نزدیک ماشین که رسید پسرک پرسید: این ماشین برای شماست آقا؟ پل سرش را به علامت تایید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است.
افراد معمولی بیشتر اوقات بسیار بهتر و قدرتمندتر از افراد باهوش ظاهر می‌شوند. یادگیری آنها در موضوع کاریشان عمیق و دقیق و جامع است. به همین خاطر موثر و کارآمد هستند، به همین سادگی! پسر متعجب شد و گفت: منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری، بدون اینکه یک دلار هم بابت آن پرداخت کنید، به شما داده است؟ آخ جون، ای کاش...
البته پل کاملاً مطمئن بود که پسر بچه‌ چه آرزویی دارد. او فکر می‌کرد پسر بچه آرزو می‌کند که ای کاش او هم، چنین برادری داشت. اما آنچه پسر گفت سر تا پای پل را به لرزه درآورد... "ای کاش من هم یک چنین برادری بودم."
پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس گفت: دوست داری با ماشین یه گشتی بزنیم.»" اوه بله، دوست دارم."
تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل برگشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می‌زد، گفت: "آقا، می‌شه خواهش کنم به سمت خانه‌ی ما بروی؟
پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می‌خواهد بگوید. او می‌خواست به همسایگانش نشان دهد که با چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود. پسر گفت: "بی‌زحمت اونجایی که دو تا پله داره، نگهدارید.
پسر از پله‌ها بالا دوید. چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید، اما او دیگر تند و تیز برنمی‌گشت. او برادر کوچک فلج و زمین گیرش را بر پشت خود حمل می‌کرد. سپس او را روی پله پایینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد: اوناهاش، جیمی، می‌بینی؟ درست همان طوری که طبقه بالا برات تعریف کردم. برادرش عیدی بهش داده و او دلاری بابت آن پرداخت نکرده. بهت قول می‌دهم من هم یک روز چنین ماشینی به تو هدیه خواهم داد... اونوقت می‌تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ پشت ویترین مغازه‌های شب عید رو، همان طوری که همیشه برات تعریف می‌کنم، ببینی. پل در حالی که اشک‌های گوشه چشمش را پاک می‌کرد از ماشین پیاده شد و پسر بچه را در صندلی جلویی ماشین نشاند. برادر بزرگتر، با چشمانی براق و درخشان، کنار او نشست و سه تایی رهسپار گردشی فراموش نشدنی شدند.

برای یاد گرفتن، گاهی فراموش کن!

آفتی عجیب و ناشناخته به جان ذرت‌های دهکده افتاده بود و محصولات تعداد زیادی از کشاورزان را از بین برده بود. شیوانا شاگردان مدرسه را فراخواند و گفت: "دوست کشاورزی دارم در یکی از روستاهای دوردست که حتماً روش دفع این آفت را می‌داند. می‌خواستم یکی از شما را انتخاب کنم و همراه با نمونه محصولات آفت‌زده نزد او بفرستم تا روش پیشنهادی او برای درست کردن سم و دفع آفت از مزارع ذرت را یاد بگیرد. چه کسی پیشقدم می‌شود؟"
یکی از شاگردان شیوانا که حافظه‌ای بسیار قوی داشت و در جمع شاگردان به زیرکی و زرنگی معروف بود قدم پیش گذاشت و گفت: " من آن قدر دانش و اطلاعات دارم که به محض این که دوست شما اصول درست کردن سم را یاد بدهد سریع یاد می‌گیرم. من می‌روم"!
شیوانا با تبسم موافقت کرد و گفت: "اجازه بده یکی از شاگردان معمولی و تازه کار را هم همراه تو بفرستم تا تنها نباشی. فقط چون این شاگرد خیلی ساده است از زرنگی و هوشیاری‌ات علیه او استفاده نکن"!
همه به این جمله خندیدند و آن دو نفر صبح روز بعد، راهی دهکده‌ی دور دست شدند. چند هفته بعد، آنها برگشتند و همه با شوق و علاقه منتظر بودند تا روش دفع آفت را از زبان آنها بشنوند.
شاگرد زرنگ با غرور گفت: "چند ماده ساده را اگر با هم مخلوط کنیم می‌توانیم ضد آفت را بسازیم و در عرض یک هفته مرض را از محصولات ذرت دور سازیم. اصلاً نیازی به این مسافرت نبود."
او به سرعت مواد مورد نظر را مخلوط کرد و روی بعضی از مزارع آفت‌زده پاشید. اما بعد از دو هفته نه تنها تغییری حاصل نشد، بلکه اوضاع از قبل هم بدتر شد.
شیوانا شاگرد ساده و معمولی را صدا زد و از او خواست هر چه را یاد گرفته، برای بقیه نقل کند. آن شاگرد با جزییات، تک‌تک مراحل را از تمیز کردن ظروف سم تا میزان دقیق مواد ترکیبی و نحوه استفاده از سم و آب ندادن مزارع قبل از سمپاشی به مدت مشخص و سپس مخلوط کردن آب و سم با هم و استفاده از آن را توضیح داد.
وقتی طبق دستورات شاگرد معمولی سم ساخته و استفاده شد، بلافاصله در کوتاه‌ترین زمان، آفت‌ها از مزارع پاک شدند و همه چیز درست شد".
شاگردان با تعجب نزد شیوانا رفتند و از او پرسیدند: "آن شاگرد زرنگ اطلاعات بسیار زیادی داشت و هوش و حافظه او در بین جمع بی‌نظیر بود. چگونه او نتوانست جزئیات دقیق را به خاطر بسپارد و یاد بگیرد ولی این شاگرد معمولی توانست به این خوبی همه چیز را یاد بگیرد؟!"
شیوانا پاسخ داد: "آن شاگرد زرنگ و با هوش فریب هوش و زرنگی خود را خورد و به همین دلیل موقع یاد گرفتن درس‌ها از استاد، حواسش به خودش و غرور و دانشش بود.
برای همین دانش او تبدیل به پرده‌ای شد بین او و درسی که می‌آموخت و به همین خاطر به جای حرف‌ها و درس‌های استاد فقط صدای دانش خود را می‌شنید. اما این شاگرد ساده و معمولی با ذهنی پاک و با تواضع یک جوینده واقعی دانش، درس‌ها را فرا گرفت و به همین خاطر همه جزییات را با دقتی وصف‌ناپذیر درک کرده بود.
برای یاد گرفتن چیزهای جدید، اغلب لازم است انسان دانش قبلی خود را برای مدتی به طور موقت فراموش کند تا بتواند در فضای یادگیری موضوع تازه قرار بگیرد. دوست زرنگ و باهوش شما با وجود زیرکی و هوشمندی بالایی که داشت، اما هنر فراموش کردن خودش و کنار گذاشتن دانش قبلی و غرور دانستنش، موقع یادگیری دانش جدید را بلد نبود. اما این دوست معمولی شما چون در مقابل درسی که داده می‌شد، مثل یک فرد تازه‌کار و مشتاق ظاهر شد، توانست همه چیز را جذب کند.
در حقیقت به همین دلیل است که افراد معمولی بیشتر اوقات بسیار بهتر و قدرتمندتر از افراد باهوش ظاهر می‌شوند. یادگیری آنها در موضوع کاریشان عمیق و دقیق و جامع است. به همین خاطر موثر و کارآمد هستند، به همین سادگی!

کشاورز و ساعتش

روزی کشاورزی متوجه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است، ساعتی معمولی اما با خاطره‌ای از گذشته و ارزشی عاطفی. او مدت زیادی را در میان علوفه‌ها جستجو کرد. اما موفق به یافتن ساعت نشد. عاقبت از چند کودک که در بیرون انبار مشغول بازی بودند کمک خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه‌ای دریافت می‌کند.
کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه‌های علف و یونجه را گشتند اما باز هم ساعت پیدا نشد. کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامه‌ی جستجو ناامید شده بود، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد. کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، "چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر می‌رسد."
کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد. بعد از مدتی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت، از انبار علوفه بیرون آمد. کشاورز با خوشحالی و تعجب به پسر گفت که چگونه موفق به یافتن ساعت شدی در حالیکه بقیه کودکان نتوانستند؟" پسرک پاسخ داد، "من کار زیادی نکردم؛ روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم".
منبع مقاله :
حیدری، سعید، (1396)، داستان‌های کوتاه، یک مشت شکلات، قم: یاران قلم، چاپ اول.