سه داستان انگیزهبخش
دانشجوی نمونه
آن روز در محوطهی دانشکده ایستاده بودم و به اطرافم نگاه میکردم که دستی به آرامی شانهام را لمس کرد، برگشتم و خانم مسن کوچکی را دیدم که با خوشرویی و لبخندی که وجود پر مهر او را نمایش
نویسنده: سعید حیدری
دانشجوی نمونه
آن روز در محوطهی دانشکده ایستاده بودم و به اطرافم نگاه میکردم که دستی به آرامی شانهام را لمس کرد، برگشتم و خانم مسن کوچکی را دیدم که با خوشرویی و لبخندی که وجود پر مهر او را نمایش میداد، به من نگاه میکرد.او گفت: سلام عزیزم، نام من رز است، هشتاد و هفت سال دارم، آیا میتوانم با شما گپی بزنم؟ پاسخ دادم: «البته که میتوانید»، از او پرسیدم: «چطور شما در چنین سنی به دانشگاه آمدهاید؟» به شوخی پاسخ داد: «من اینجا هستم تا یک شوهر پولدار پیدا کنم، یک جفت بچه بیاورم، سپس بازنشسته شده و به سفر دور دنیا بروم».
ما عادت کردهایم که رویایی داشته باشیم، وقتی رویاهایمان را از دست میدهیم، میمیریم، انسانهای زیادی در اطرافمان پرسه میزنند که مردهاند و حتی خود نمیدانند. پرسیدم: «نه، جداً چه چیزی باعث شده؟» کنجکاو بودم که بفهمم چه انگیزهای باعث شده او این مبارزه را انتخاب نماید. او لحظهای مکث کرد و به من گفت: «همیشه رویای داشتن تحصیلات دانشگاهی را داشتم و حالا، به این آرزو رسیدم».
پس از کلاس به اتفاق تا ساختمان اتحادیه دانشجویی قدم زدیم و در یک کافه گلاسه سهیم شدیم، ما به طور اتفاقی دوست شده بودیم، برای سه ماه ما هر روز با هم کلاس را ترک میکردیم، او در طول یک سال شهرهی کالج شد و به راحتی هر کجا که میرفت، دوست پیدا میکرد، و از توجهاتی که سایر دانشجویان به او داشتند، لذت میبرد، او اینگونه زندگی میکرد.
در پایان ترم ما از رز دعوت کردیم تا در میهمانی ما سخنرانی نماید، من هرگز چیزی را که او به ما گفت، فراموش نخواهم کرد. وقتی او را معرفی کردند، در حالی که داشت خود را برای سخنرانی از پیش مهیا شدهاش، آماده میکرد، به سوی جایگاه رفت.
تعدادی از برگههای متن سخنرانیاش بر روی زمین افتادند، آزرده و کمی دست پاچه به سوی میکروفون برگشته و به سادگی گفت: عذر میخواهم، من بسیار وحشت زده شدهام بنابر این سخنرانی خود را ایراد نخواهم کرد، اما به من اجازه دهید که تنها چیزی را که میدانم، به شما بگویم»، او گلویش را صاف نمود و آغاز کرد: «ما بازی را متوقف نمیکنیم چون که پیر شدهایم، ما پیر میشویم زیرا که از دست میکشیم، تنها یک راه برای جوان ماندن، شاد بودن و دستیابی به موفقیت وجود دارد، شما باید بخندید و به آنچه دارید راضی و شکرگزار باشید.
ما عادت کردهایم که رویایی داشته باشیم، وقتی رویاهایمان را از دست میدهیم، میمیریم، انسانهای زیادی در اطرافمان پرسه میزنند که مردهاند و حتی خود نمیدانند.
تفاوت بسیار بزرگی بین پیر شدن و رشد کردن وجود دارد، اگر من که هشتاد و هفت ساله هستم برای مدت یک سال در تختخواب و بدون هیچ کار ثمر بخشی بمانم، هشتاد و هشت ساله خواهم شد، هر کسی میتواند پیر شود و نیاز به هیچ استعداد خدادادی یا توانایی ندارد. رشد کردن همیشه با یافتن فرصتها برای تغییر همراه است. متأسف نباشید، یک فرد سالخورده معمولاً برای کارهایی که انجام داده تأسف نمیخورد، ولی برای کارهایی که انجام نداده، چرا».
در پایان سال، یک هفته پس از فارغالتحصیلی، رز با آرامش در خواب ابدی فرو رفت. بیش از دو هزار دانشجو در مراسم خاکسپاری او شرکت کردند، به احترام خانمی شگفتانگیز که با عمل خود برای دیگران سرمشقی شد که هیچ وقت برای تحقق همه آن چیزهایی که میتوانید باشید، دیر نیست.
دخترک و گردنبند یاقوت
دختر خردسالی وارد یک مغازه جواهر فروشی شد و به گردنبند یاقوت نشانی که در پشت ویترین بود اشاره کرد و به صاحب مغازه گفت: «این گردنبند را برای خواهر بزرگم میخواهم. ممکن است آن را به زیباترین شکل ممکن بستهبندی کنید؟» صاحب مغازه با کمی تردید به دخترک نگاهی کرد و پرسید: «چقدر پول همراه خود داری؟ دختر، از جیب خود دستمال کوچکی را بیرون آورد و گرههای آن را به دقت باز کرد. سپس در حالی که محتویات آن را روی میز میریخت با هیجان از جواهر فروش پرسید: «این کافی است؟». پولی که او به همراه خود داشت، درواقع چند سکه پول خرد بود.دخترک ادامه داد: «امروز روز تولد خواهر بزرگم است. میخواهم این گردنبند یاقوت را به عنوان هدیه روز تولد، به او بدهم. پس از فوت مادرمان، خواهر بزرگم، مثل مادر از ما مراقبت میکند. فکر میکنم او این گردنبند را دوست داشته باشد چون رنگ آن، درست همرنگ چشمان اوست.
صاحب مغازه، گردنبند یاقوتی که دخترک میخواست را آورد و آن را در یک جعبه کوچک قرار داد و با کاغذ کادوی قرمز رنگی بستهبندی نمود. سپس بر روی آن یک روبان سبز چسباند و به دخترک داد و گفت: «وقتی میخواهی از خیابان رد شوی، دقت کن.» دختر کوچک شاد و خندان در حالیکه به بالا و پایین میپرید، به سمت خانه روان شد.
شب، هنگامی که جواهر فروش میخواست مغازهاش را تعطیل کند، دختری زیبا با چشمانی آبی وارد مغازه شد. او یک جعبه کوچک جواهر که بستهبندی آن باز شده بود روی میز قرار داد و پرسید: «این گردنبند از مغازه شما خریداری شده است؟ قیمت آن چقدر است؟ «صاحب مغازه گفت: قیمت کالای این مغازه، رازی است بین من و خریدار.» دختر زیبا گفت: «خواهر کوچک من فقط مقداری پول خرد داشت. این گردنبند اصل است و قیمت آن بالاست. پول خواهر من به این گردنبند یاقوت نمیرسد.
صاحب مغازه جعبه جواهر را مجدداً دوباره با دقت بسته بندی کرده و روبان آن را بر روی جعبه چسباند. سپس آن را به دختر زیبا داد و گفت: «خواهر کوچک شما، در مقایسه با تمامی انسانها، قیمت بالاتری بابت این گردنبند پرداخت؛ چون او همه دار و ندار خود را برای خرید آن داده است.
پاداش نیکوکاری
چند روزی به آمدن عید مانده بود. بیشتر بچهها غایب بودند، یا اکثراً رفته بودند به شهرها و شهرستانهای خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند. اما استاد ما بدون هیچ تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن.استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بود بر دشواری درسها... بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچهها خیلی آرام گفت: استاد آخر سالی دیگه بسه!
استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را میگذاشت روی میز، روی صندلی نشست. استاد 50 سالهامان با آن کت قهوهای سوختهای که به تن داشت، گفت: حالا که توانستید مرا از درس دادن بیندازید بگذارید خاطرهای را برایتان تعریف کنم. من حدوداً 21 یا 22 سالم بود که در مشهد زندگی میکردیم. پدر و مادرم کشاورز بودند با دستهای چروک خورده و آفتاب سوخته، دستهایی که هر وقت آنها را میدیدم دلم میخواست ببوسمشان، بویشان کنم، اما هیچوقت این اجازه را به خود ندادم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام بو میکردم و در آخر بر لبانم میگذاشتم.
استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را میگوید: نمیدونم بچهها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش میشدم از چادر کهنه سفیدی که گلهای قرمز ریز روی آنها نقش بسته بود حس میکردم، چادر را جلوی دهان و بینیام میگرفتم و چند دقیقه با آن نفس میکشیدم...
اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.
نزدیکیهای عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیاورم.
از پلهها بالا میآمدم که صدای خفیف هق، هق مردانهای را شنیدم، از هر پلهای که بالا میآمدم صدا را بلندتر میشنیدم... استاد حالا خودش هم گریه میکرد... پدرم بود، مادر هم آرامش میکرد و میگفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیگذارد ما پیش بچهها کوچیک بشیم، فوقش به بچهها عیدی نمیدیم، قرآن خدا که غلط نمیشه اما بابام گفت: خانم نوههامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما ...
حالا دیگه ماجرا روشنتر از این بود که بخواهم دلیل گریههای بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم تو جیبم، 100 تومان بود، کل پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوههای پدرم و خم شدم و گیوههای پر از خاکی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.
آن سال همه خواهر و برادرانم از تهران آمدند مشهد، با بچههای قد و نیم قد که هر کدام به راحتی «عمو» و «دایی» نثارم میکردند.
بابا به هر کدام از بچهها و نوهها 10 تومان عیدی داد، 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان.
اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس.
بعد از کلاس، آقای مدیر با کراوات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم اتاقش، رفتم، بستهای از کشوی میز خاکستری رنگ زوار در رفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من.
گفتم: این چیه؟ گفت: باز کن میفهمی. باز کردم، 900 تومان پول نقد بود! این برای چیه؟
از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچهها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند...
راستش نمیدونستم که این چه معنی میتونه داشته باشه، فقط در اون موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید 1000 تومان باشه نه 900 تومان!
مدیر گفت: از کجا میدونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس میزنم، همین!!! مدیر گفت: از مرکز استعلام میگیرد و خبرش را به من میدهد. روز بعد تا رفتم اتاق معلمان، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده صد تومانش را کش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم...
گفتم: چه شرطی؟ گفت: بگو ببینم از کجا میدونستی؟ نگو حدس زدم که خندهدار است.
استاد کمی به برق چشمان بچهها که مشتاقانه میخواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت: به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدهای که خدا 10 برابر عمل نیکوکاران به آنها پاداش میدهد؟!!
منبع مقاله :
حیدری، سعید، (1396)، داستانهای کوتاه، یک مشت شکلات، قم: یاران قلم، چاپ اول.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}