عيد واقعي
عيد واقعي
عيد واقعي
نويسنده: عليرضا حاتمي
ايشان يك گروه از بچّه ها و نزديكان را سراغ داشتند كه هر سال يك ماه مانده به عيد مي رفتند و اندازه لباس آنها را مي گرفتند و نمره كفش آنها را مي پرسيدند و براي آنها لباس و كفش تهيه مي كردند. حتّي يادم هست يك سال خانواده اي آمدند كه خيلي بچّه داشتند. يكي يكي اندازه بچه ها را گرفت تا برايشان كفش و لباس تهيّه كند. من به ايشان گفتم : شما كه براي اينها لباس مي خريد بچّه هاي ما: محمّدحسن و محمّدحسين نيز هم سن اين ها هستند. پس چرا براي اين ها چيزي نمي خريد؟ ايشان پاسخ داد: اين ها خودشان مي دانند عيد ما روزي است كه يك زنداني وجود نداشته باشد. عيد روزي است كه همه خوش باشند. ايشان با خانواده هايي كه شوهرهايشان زنداني بودند سر مي زدند، مايحتاج آنها را مي خريدند و شب ها به منزل آنها مي بردند. حتّي به منزل نمي گفتند كه كجا مي روند. يك روز برادرش آمد و سراغ او را از من گرفت . گفتم : رفت بيرون . پرسيد: اين موقع شب كجا رفته ؟
گفتم : نمي دانم . گفت : مي روم دنبالش . وقتي رفت و برگشت ديدم خيلي در فكر فرو رفته . بعدها گفت : مي داني آن شب علي آقا كجا رفته بود؟ گفتم : نه .
گفت : او را پيدا كردم در حالي كه ديدم به درب خانه اي رفت و به خانواده فلان آقايي كه در زندان بود كمك كرد. اين ماجرا مربوط به زمان شاه بود.
منبع: داستانهايي از علما /س
گفتم : نمي دانم . گفت : مي روم دنبالش . وقتي رفت و برگشت ديدم خيلي در فكر فرو رفته . بعدها گفت : مي داني آن شب علي آقا كجا رفته بود؟ گفتم : نه .
گفت : او را پيدا كردم در حالي كه ديدم به درب خانه اي رفت و به خانواده فلان آقايي كه در زندان بود كمك كرد. اين ماجرا مربوط به زمان شاه بود.
منبع: داستانهايي از علما /س
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}