حرکت و فلسفه در یونان باستان
علوم امروزی دنیای غرب و اروپا، بیشتر از هرچیزی وامدار دانشهای یونان باستان است. دانشهایی که به لطف سبک زندگی خاص آنها، کسی تا اوایل قرن شانزدهم نتوانست از آنها پیشی بگیرد.
مفهوم علم در دوران باستان و قرون وسطی، چیزی جدا از فلسفه نبود
چکیده
علوم امروزی دنیای غرب و اروپا، بیشتر از هرچیزی وامدار دانشهای یونان باستان است. دانشهایی که به لطف سبک زندگی خاص آنها، کسی تا اوایل قرن شانزدهم نتوانست از آنها پیشی بگیرد. آنچه در این مقاله میخوانید به سیر و پیشرفت بخشی از این علوم یعنی فلسفه و مباحث آن مربوط میشود.
تعداد کلمات 3059/ تخمین زمان مطالعه 16 دقیقه
علوم امروزی دنیای غرب و اروپا، بیشتر از هرچیزی وامدار دانشهای یونان باستان است. دانشهایی که به لطف سبک زندگی خاص آنها، کسی تا اوایل قرن شانزدهم نتوانست از آنها پیشی بگیرد. آنچه در این مقاله میخوانید به سیر و پیشرفت بخشی از این علوم یعنی فلسفه و مباحث آن مربوط میشود.
تعداد کلمات 3059/ تخمین زمان مطالعه 16 دقیقه
پس از افلاطون، تفکر و اندیشه یونانیان از روش شاعرانه به رویکردی استدلالی و منطقی تغییر پیدا کرد. این تغییر روش، بیشتر از همه در کارهای ارسطو دیده میشود. ارسطو که نه اهل آتن بود و نه آیونیا، در سال 384 پیش از میلاد در شهر استاگیرا در مقدونیه چشم به جهان گشود. او در سال 367 پیش از میلاد، برای تحصیل در مدرسه افلاطون به نام آکادمی عازم آتن شد. پس از مرگ افلاطون در 347 پیش از میلاد، ارسطو آتن را ترک و مدتی را در جزیره لسبوس (از جزایر دریای اژه) و شهر ساحلی آسوس زندگی کرد. در سال 343 پیش از میلاد، ارسطو به دعوت فیلیپ دوم، پادشاه مقدونیه و برای تعلیم فرزندش، اسکندر که بعدها به اسکندر کبیر شهرت یافت، مجدداً به مقدونیه بازگشت. پس از سقوط شهرهای آتن و تیبز[1] توسط ارتش پادشاه فیلیپ در جنگ کارونیا در سال 338 پیش از میلاد، مقدونیه به مهمترین شهر یونان باستان تبدیل شد. پس از مرگ فیلیپ در سال 336 پیش از میلاد، ارسطو مجدداً به آتن بازگشت تا مدرسه خود با نام لوکئوم[2] را در آن شهر افتتاح کند. مدرسه او یکی از چهار مدرسه بزرگ آتن بود، سه مدرسه دیگر، آکادمی افلاطون، باغ اپیکورس و کولوناد بودند. مدرسه لوکئوم برای قرنها به کار خود ادامه داد تا اینکه پس از حمله رومیان به آتن توسط سولا (از فرماندهان رومی) در 86 پیش از میلاد بسته شد. بههرحال این مدرسه به همراه آکادمی افلاطون به عناوین مختلف تا 529 پس از میلاد به کار خود ادامه داد و بیش از هر دانشگاه اروپایی دیگر تا آن زمان توانست دوام داشته باشد. اکثر نوشتههای به جا مانده از ارسطو مقالاتی هستند که او در لوکئوم ارائه کرده است. جالب اینجاست که در مدرسه ارسطو رشتههای مختلف علمی تدریس میشد، ازجمله: نجوم، جانورشناسی، تفسیر خواب، ماوراءالطبیعه، منطق، اخلاقیات، علم فصاحت، سیاست، زیباشناسی و در نهایت رشتهای که اغلب تحت عنوان فیزیک ترجمه شده است. به گفته یکی از مترجمان عصر جدید: «زبان ارسطو بسیار موجز، به هم پیوسته، گاهی تند و خشن و استدلالات او مختصر و مفید و افکارش نیز بسیار ژرف و عمیق بوده است. درست بر عکس شیوه شاعرانه افلاطون.» باید اعتراف کنم که متون ارسطو گاهی ملالآور و خستهکنندهاند ولی متون افلاطون اینگونه نیستند. هرچند ارسطو خیلی اوقات دچار اشتباه میشد ولی ظاهراً خیلی از افلاطون باهوشتر بوده است. افلاطون و ارسطو هر دو واقعنگر بودند ولی به دو شیوه کاملاً متفاوت. افلاطون واقعگرا به معنی قرون وسطایی آن بود. او به واقعیت ایدههای انتزاعی اعقتاد داشت بهویژه به شکل ایدهآل از هر چیز. از نظر او، شکل ایدهآل درخت کاج واقعیت دارد، نه تکتک درختانی که به طور ناقص دارای این شکل هستند. (درختان کاج ناقص جزو درخت کاج واقعی محسوب نمیشوند.) به عقیده او، شکلها [ی ایدهآل] هیچگاه تغییر پیدا نمیکند. (به نحوی که مورد نظر پارمیندس و زنون بود.) ارسطو یک واقعگرا به معنی امروزی بود. هر چند مقولات خیلی برای او اهمیت داشت ولی او بر این عقیده بود که تکتک اجزای یک دسته مثل تکتک درختان کاج واقعی هستند و نه اشکال اشیاء افلاطونی. ارسطو نتیجهگیریهای خود را از طریق دلیل و برهان و نه الهامات شخصی، توجیه میکرد. میتوان با این سخن دانشمندان قدیمی، آر. جی. هانکینسون موافق بود که: «باید توجه داشت که ارسطو در زمان خود، یک دانشمند فوقالعاده، صریح و روشن، نکتهبین و پیشگام بوده است.» با اینحال، بسیاری از افکار و اندیشههای ارسطو در قیاس با اکتشافات علوم جدید، کاملاً نادرست و اشتباه هستند. آنچه مسلم است، کارهای ارسطو با غایتشناسی بسیار عجین شدهاند: هر چیز به دلیل کارایی که دارد بدینشکل درآمده است.اکثر نوشتههای به جا مانده از ارسطو مقالاتی هستند که او در لوکئوم ارائه کرده است. جالب اینجاست که در مدرسه ارسطو رشتههای مختلف علمی تدریس میشد، ازجمله: نجوم، جانورشناسی، تفسیر خواب، ماوراءالطبیعه، منطق، اخلاقیات، علم فصاحت، سیاست، زیباشناسی و در نهایت رشتهای که اغلب تحت عنوان فیزیک ترجمه شده است.
در کتاب فیزیک ارسطو میخوانیم: هر چیز در طبیعت غایتی (هدف) دارد، همه چیز مدام دستخوش تغییر میشود تا اینکه به غایت نهایی خود برسد، این مرحله آخر برای هرچیزی در دنیا وجود دارد. تأکید بر غایتشناسی برای شخصی مثل ارسطو که خیلی به زیستشناسی علاقه داشت، امری طبیعی بود. ارسطو در شهرهای آسوس و لسبوس، زیستشناسی دریایی خوانده بود و پدرش، نیکوماچوس، در دیوانعالی شهر مقدونیه یک فیزیکدان بود. دوستان زیستشناس من که در این زمینه علم و دانش بیشتری دارند، تصدیق میکنند که نوشتههای ارسطو درباره زیستشناسی بسیار قابل تحسیناند. غایتشناسی برای هرکسی که مثلاً کتاب اجزای جانوران ارسطو را میخواند و از خود میپرسد که قلب یا شکم این جانور چه هدفی دارد، یک امر عادی است. به طور حتم تا قبل از مطالعات داروین و والاس در قرن نوزدهم، طبیعتشناسان متوجه این موضوع نشده بودند که با اینکه هریک از اعضای جانداران دارای نقش خاصی هستند ولی هیچ عاملی، تکامل آنها را مشخص نکرده است. این اعضاء طی میلیونها سال در اثر انتخاب طبیعی و به شکل غیرمستقیم دارای تنوعهای وراثتی شده و به این شکل درآمدهاند. البته خیلی قبلتر از داروین، فیزیکدانان ماده و نیرو را مورد مطالعه قرار داده بودند ولی چیزی از نقش آنها نمیدانستند. آشنایی قبلی ارسطو با جانورشناسی، باعث شد تا او روی طبقهبندی موضوعات، تأکید فراوان داشته باشد. ما همچنان از روش طبقهبندی او استفاده میکنیم. برای مثال، طرفداران مکتب ارسطو، حکومتها را به چند دسته پادشاهی، اشرافی، غیردموکراسی ولی بر پایه قانون اساسی تقسیم کرده بودند. اکثر این طبقهبندیها بیمعنا هستند. میتوانم تصور کنم ارسطو چگونه میوهها را طبقهبندی کرده: تمام میوهها از درختان گوناگون حاصل میشوند. میوههایی مثل سیب و پرتقال، بعضی از میوهها هم نه سیب هستند و نه پرتقال. یکی از طبقهبندیهای ارسطو که در کارهایش بسیار فراگیر شده بود، بعدها به یکی از مشکلات بزرگ بر سر راه پیشرفت علم تبدیل شد. او به تمایز میان چیزهای طبیعی و مصنوعی اعتقاد داشت. او جلد دوم کتاب فیزیک خود را اینگونه آغاز میکند: «در میان چیزهایی که در دنیا وجود دارند، برخی طبیعی هستند و برخی دیگر به دلایل غیرطبیعی وجود دارند.» او تنها به چیزهای طبیعی علاقه داشت. شاید همین تمایز میان چیزهای طبیعی و مصنوعی بود که ارسطو و پیروانش را از آزمایش کردن به دور نگه داشت. ایجاد موقعیتهای مصنوعی چه فایدهای دارد وقتی تمام توجهات به پدیدههای طبیعی معطوف شده است؟ ارسطو هیچگاه از مشاهده پدیدههای طبیعی غافل نبوده، او از تأخیر میان دیدن رعد و برق و شنیدن صدای آن و همچنین مشاهده پاروزدن کشتی جنگی یونانیان و شنیدن صدای برخورد پاروها با سطح آب از دوردست، نتیجه گرفت که صوت باید دارای سرعت محدودی باشد.
ارسطو با مشاهدات درست، توانست به نتایجی درباره شکل زمین و چگونگی پدیدآمدن رنگینکمان دست پیدا کند. ولی همه اینها تنها مشاهده علمی پدیدههای طبیعی بود، نه ایجاد شرایط مصنوعی با هدف انجام آزمایش. تمایز میان پدیدههای طبیعی و مصنوعی نقش مهمی در تفکرات ارسطو درباره یکی از مهمترین مسائل تاریخ علم، یعنی حرکت اجسام در حال سقوط، ایفا کرد. ارسطو تصور میکرد که اجسام سقوط میکنند زیرا جهت عنصر زمین به سمت پایین و به طرف مرکز کیهان است و جرقههای آتش از این رو به سمت بالا حرکت میکنند که مکان طبیعی آتش در آسمانهاست. زمین تقریباً کروی شکل است و مرکز آن در واقع مرکز کل کائنات میباشد چرا که بخش عظیمی از آن در مرکز تجمع پیدا کرده است. همچنین سرعت سقوط یک جسم با وزن آن متناسب است. همانطور که در رساله ارسطو به نام در آسمانها[3] میخوانیم یک جسم با وزن مشخص و در زمان مشخص، مسافت مشخصی را طی میکند هر چه وزن جسم بیشتر باشد، مسافت مشخصی را در بازه زمانی کوتاهتری طی میکند، بنابراین زمان با وزن، نسبت معکوس دارد. برای مثال، اگر جسمی، دو برابر جسم دیگر وزن داشته باشد، یک مسیر مشخصی را در نصف زمان، نسبت به جسم دوم، طی میکند.
نمیتوان ارسطو را به نادیده گرفتن مشاهدات درباره سقوط اجسام، متهم کرد. او نمیدانست که عواملی مثل مقاومت هوا یا مقاومت هر محیط دیگر، روی جسم سقوطکننده تأثیر گذاشته و سرعت آن را در نهایت به میزان ثابتی میرساند و یا اینکه سرعت نهایی، با افزایش وزن جسم، زیاد میشود. احتمالاً آنچه که برای ارسطو مهم بود و با تفکرات او نیز سازگاری داشت، مشاهده افزایش سرعت سقوط، در اثر افزایش وزن جسم بود، چرا که او معتقد بود که جایگاه طبیعی مواد در مرکز جهان قرار دارد. برای ارسطو، وجود هوا یا هر محیط واسطه دیگر، در درک و فهم او از حرکت، الزامی بود. به نظر او، در نبود هیچ مقاومتی، سرعت جسم به بینهایت خواهد رسید، اشتباهی که باعث شد تا او احتمال وجود فضای خالی را انکار کند. او در کتاب فیزیک خود میگوید: «آنهایی که چنین ادعایی دارند، توضیح دهند که چگونه تهیجا میتواند به طور مستقل و جداگانه وجود داشته شد.» ولی در واقع این تنها سرعت نهایی جسم سقوطکننده است که با مقاومت نسبت معکوس دارد. بدون شک در نبود هیچ مقاومتی، سرعت نهایی به بینهایت میرسد، ولی در این مورد، جسم سقوطکننده هیچگاه به سرعت بینهایت نخواهد رسید. در همان فصل از کتاب، ارسطو استدلال منطقیتری را مطرح میکند و آن اینکه در تهیجا حرکت جسم با هیچ چیزی متناسب نیست: «اشیاء در تهیجا در حالت سکون هستند، چرا که هیچ جایی وجود ندارد تا جسم از نقطهای به نقطه دیگر جابهجا شود و مکان جسم در تهیجا هیچ تفاوتی نخواهد کرد. در غیر اینصورت حرکت جسم در خلاء با چیزی بیرون از آن متناسب است.» از آنجا که ارسطو تنها با حرکت در حضور مقاومت، آشنا بود، باور داشت که تمامی حرکات باید علتی داشته باشند.[4] (ارسطو چهار علت برای حرکت را تشخیص داده بود: علت مادی، علت صوری، علت مؤثر و علت غایی که براساس غایتشناسی ارسطو، این علت نهایی است که دلیل اصلی تغییر جسم میباشد.) خود این علتها، معلول علت دیگری هستند و الی آخر. ولی این زنجیره علت و معلولی نمیتواند برای همیشه ادامه داشته باشد.انقلاب زودهنگام علمی در قرن چهاردهم آغازی بود بر یک انقلاب بزرگ علیه سیستم ارسطو. در سالهای اخیر، طرفداران مکتب ارسطو بیشتر به ضد انقلابیونی تبدیل شدهاند که بر خلاف جهت پیشرفتهای علمی، حرکت میکنند. تاریخدان مشهور، توماس کوهن، توضیح میدهد که چگونه از یک مخالف سرسخت ارسطو به مرید او تبدیل شده است. ارسطو در کتاب فیزیک میگوید: «از آنجا که هر جسم متحرک توسط یک عامل دیگر به حرکت در میآید موردی را در نظر بگیریم که یک جسم متحرک توسط یک جسم متحرک دیگر به حرکت در میآید و خود آن جسم دوم نیز توسط عامل متحرک دیگری به حرکت میآمده و الی آخر. این زنجیره تا بینهایت ادامه نخواهد داشت، ولی باید عامل محرک اولیهای وجود داشته باشد.» این موضوع بعدها توسط مسیحیان و مسلمانان به عنوان اصلی بر وجود خداوند، مورد استفاده قرار گرفت؛ اما در دوران قرون وسطی، این موضوع که خداوند قادر به خلق تهیجا نیست، باعث ایجاد مشکلات زیادی برای مسیحیان و مسلمانان طرفدار مکتب ارسطو گردید. ارسطو خیلی به این موضوع اهمیت نمیداد که چرا اجسام همیشه به طرف مکان طبیعی خود حرکت نمیکنند. سنگی که در دست گرفتهاید، هیچگاه به زمین نمیافتد، ولی ارسطو این را دخالت یک عامل غیرطبیعی بر سر راه نظم طبیعی میدانست؛ اما آنچه که ارسطو را به شدت سردرگم میکرد این بود که سنگی که به هوا پرتاب میشود پس از جدا شدن از دست مدتی به سمت بالا حرکت کرده و از زمین دور میشود. او این موضوع را اینگونه توضیح داد که حرکت سنگ به سمت بالا به خاطر نیرویی است که هوا به آن منتقل میکند.
ارسطو در جلد سوم کتاب در آسمانها میگوید: «نیروی حرکتی، ابتدا از هوا به جسم منتقل میشود. به این دلیل است که حتی پس از جدا شدن عامل حرکتی اولیه، جسم تا حدی به حرکت خود ادامه میدهد.» همانطور که خواهیم دید، این نکته در دوران باستان و قرون وسطی مورد بحث بوده و توسط دانشمندان رد شده است. نوشتههای ارسطو درباره جسم سقوطکننده، حداقل در کتاب فیزیک تا حدی پیش پا افتاده و سادهانگارانه است و از استدلالهای غیرریاضی بر پایه فرضیات مربوط به قوانین دست اول به دست آمده که خود این قوانین نیز، تنها بر پایه مشاهدات علمی طبیعت بنا نهاده شدهاند و ارسطو هیچگاه آنها را مورد آزمایش قرار نداد. البته منظور من این نیست که فلسفه ارسطو جایگزینی برای علم در نزد پیروانش محسوب میشد. مفهوم علم در دوران باستان و قرون وسطی، چیزی جدا از فلسفه نبود. فلسفه در واقع به معنی تفکر در عالم طبیعت بوده تا اینکه در قرن نوزدهم دانشگاههای آلمان شروع به اعطای مدرک دکترا در رشته علمی و هنری، همرتبه با دکترای الهیات، حقوق و پزشکی کرده و مدرک دکترای فلسفه را نیز ابداع کردند. فلسفه در مقام قیاس با روشهای تفکر درباره طبیعت، بیشتر با ریاضیات برابری میکرده تا با علوم طبیعی. هیچکس در تاریخ فلسفه به اندازه ارسطو، تأثیرگذار نبوده است. ارسطو تا حد زیادی مورد احترام فیلسوفان عرب از جمله فیلسوف عرب اندلسی، ابن رشد، بوده است. نفوذ ارسطو در سالهای 1200 پس از میلاد و تطبیق آموزههای او با تعالیم مسیحیت توسط توماس آکویناس، چگونه به یک منبع الهام برای اروپاییان تبدیل شد. در اوج دوران قرون وسطی، ارسطو به عنوان یک فیلسوف و ابن رشد یک مفسر شناخته میشدند. پس از ابن رشد، مطالعه تعلیمات ارسطو به موضوع اصلی تدریس در دانشگاهها تبدیل شد. جفری چاسر، در پیشدرآمد کتاب خود به نام حکایتهای کنتربری تالس در توصیف یکی از دانشمندان دانشگاه آکسفورد چنین مینویسد: در آکسفورد، کارمندی بود که ترجیح میداد در رختخواب خود با بیست کتاب قرمز و مشکی ارسطو و فلسفهاش وقت بگذراند تا به لباسهای فاخر و خوشگذرانی با اربابان شهوتران خود فکر کند امروزه همه چیز تغییر کرده است. در اکتشافات علمی، جدایی علم از مبحثی به نام فلسفه اهمیت زیادی داشت. امروزه کارهای زیاد و جالبی در باب فلسفه صورت گرفته ولی این تلاشها، هیچ اثری روی تحقیقات علمی نداشتهاند.
انقلاب زودهنگام علمی در قرن چهاردهم آغازی بود بر یک انقلاب بزرگ علیه سیستم ارسطو. در سالهای اخیر، طرفداران مکتب ارسطو بیشتر به ضد انقلابیونی تبدیل شدهاند که بر خلاف جهت پیشرفتهای علمی، حرکت میکنند. تاریخدان مشهور، توماس کوهن، توضیح میدهد که چگونه از یک مخالف سرسخت ارسطو به مرید او تبدیل شده است: به نظر من، نوشتههای ارسطو، بهویژه در زمینه حرکت، سرشار از اشتباهات منطقی و مشاهداتی است. نتیجهگیریهای او از نظر من، غیر محتمل و بعید هستند. ولی جدا از همه اینها، او بنیانگذار منطق در دوران باستان نیز هست. فعالیتهای ارسطو، دو هزار سال پس از مرگش، همان نقشی را در منطق ایفا کردند که کارهای اقلیدس در هندسه. پس چرا چشمه استعداد و علم او در زمینه حرکت و مکانیک تا این حد خشکیده است؟ و چرا تعالیم او درباره فیزیک تا قرنها پس از مرگش تا این حد جدی گرفته شدهاند؟ ناگهان جرقهای در ذهنم زده شد و قطعات پراکنده به گونهای نوین در جای درست خودشان قرار گرفتند. دهانم از حیرت باز ماند که ارسطو بدون شک یک فیزیکدان خارقالعاده بوده به گونهای که هیچگاه در ذهنم نمیگنجد. ناگهان روشی جدید در مطالعه متون او پیدا کردم. این سخنان کوهن را زمانی شنیدم که هر دوی ما موفق به کسب مدرک افتخاری از دانشگاه پادائو شده بودیم، بعدها از او درباره این سخنان توضیح خواستم. او جواب داد: «پس از مطالعه متون ارسطو، آنچه در من تغییر کرد، درک و فهم من از این دستاوردها بود، نه ارزیابی من.» آن موقع منظور او را نفهمیدم. عبارت «یک فیزیکدان خوب» به نظر من یک ارزیابی است. مورخ آمریکایی، دیوید لیندبرگ، درباره بیعلاقهگی ارسطو نسبت به انجام آزمایشهای علمی چنین مینویسد: «هیچ توضیحی درباره روش علمی ارسطو وجود ندارد، میتوان این را نادانی و یا ناتوانی او در حصول پیشرفتهای مسلم علمی قلمداد کرد، ولی روش او در به دست آوردن پاسخ برای پرسشها کاملاً با شرایط زمانه خود هماهنگ و منطبق بوده است.» لیندبرگ درباره چگونگی قضاوت درباره موفقیتهای ارسطو چنین مینویسد: «قضاوت درباره موفقیتهای ارسطو به گونهای که او قرار بوده آینده علوم مدرن را پیشبینی کند نادرست و غیرمنصفانه است» (گویا ارسطو قرار بوده که به سؤالات ما در عصر کنونی پاسخ دهد تا به سؤالات خودش). در چاپ دوم همان کتاب، لیندبرگ اضافه میکند: «قضاوت درست درباره یک سیستم فلسفی یا نظریه علمی، در مقایسه آن با اندیشههای پیشرفته امروزی نیست، بلکه ارزیابی موفقیت آن نظریات در پاسخگویی به سؤالات فلسفی یا علمی در زمان همان فیلسوف یا دانشمند است.» من این حرف را قبول ندارم. به نظر من، محصول مهم در علم (جدا از فلسفه) درک و فهم جهان است، نه یافتن راهحلی برای مسائل علمی مربوط به آن زمان. در این راستا باید دریافت که چه تبیینهایی ممکناند و چه نوع مسائلی میتوانند منجر به آن تبیینها شوند.
پیشرفت علمی، بیشتر به کشف سؤالاتی مربوط میشود که باید پرسیده شوند. البته لازم است که متون تاریخی درباره اکتشافات علمی به درستی مطالعه، درک و فهمیده شوند. ولی وظیفه یک تاریخدان علمی، بسته به اینکه قصد تکمیل چه کاری را دارد، از این هم فراتر میرود. اگر تاریخدان تنها قصد بازسازی گذشته را داشته باشد، آنگاه قضاوت درباره صحت و موفقیت نظریات علمی گذشته بر اساس استانداردهای امروزی، بیفایده خواهد بود؛ اما اینگونه قضاوتها به جهت درک و فهم پیشرفتهای علمی از گذشته تا به حال، امری اجتنابناپذیر هستند. هدف از این قضاوتها، پیشرفت علمی است نه فقط زیباتر شدن ظاهر آن. آیا میتوان با قطعیت گفت که نیوتون از ارسطو، چیزهای بیشتری درباره حرکت میدانسته و یا اینکه ما دراینباره بیشتر از نیوتون میدانیم؟ بیان کردن سؤالاتی از قبیل اینکه کدام نوع از حرکت، طبیعی است و یا دلیل پدیدههای فیزیکی چیست امری بیهوده و بیفایده است. در این مورد با لیندبرگ موافقم که نادان شمردن ارسطو بسیار غیرمنصفانه است. هدف من از قضاوت گذشته بر اساس معیارهای امروزی، درک این موضوع است که یادگیری درباره طبیعت، حتی برای انسان باهوشی مثل ارسطو، چقدر کار سخت و دشواری بوده است. دشواریهای انجام آزمایشهای علوم جدید، هیچگاه برای کسی که آنها را انجام نداده، روشن نخواهد بود. پس از مرگ اسکندر در سال 323 پیش از میلاد، ارسطو آتن را ترک گفت و مدت کوتاهی پس از آن، خود نیز در سال 322 پیش از میلاد، درگذشت. مایکل ماتیوز[5] درباره مرگ ارسطو چنین مینویسد: «مرگ او نقطه تاریکی بود بر یکی از روشنترین دورههای فکری بشر.» بدون شک این نقطهای بود بر پایان دوران کلاسیک، ولی دوران علمی روشنتری در راه بود: دوران هلنی.[6]
در کتاب فیزیک ارسطو میخوانیم: هر چیز در طبیعت غایتی (هدف) دارد، همه چیز مدام دستخوش تغییر میشود تا اینکه به غایت نهایی خود برسد، این مرحله آخر برای هرچیزی در دنیا وجود دارد. تأکید بر غایتشناسی برای شخصی مثل ارسطو که خیلی به زیستشناسی علاقه داشت، امری طبیعی بود. ارسطو در شهرهای آسوس و لسبوس، زیستشناسی دریایی خوانده بود و پدرش، نیکوماچوس، در دیوانعالی شهر مقدونیه یک فیزیکدان بود. دوستان زیستشناس من که در این زمینه علم و دانش بیشتری دارند، تصدیق میکنند که نوشتههای ارسطو درباره زیستشناسی بسیار قابل تحسیناند. غایتشناسی برای هرکسی که مثلاً کتاب اجزای جانوران ارسطو را میخواند و از خود میپرسد که قلب یا شکم این جانور چه هدفی دارد، یک امر عادی است. به طور حتم تا قبل از مطالعات داروین و والاس در قرن نوزدهم، طبیعتشناسان متوجه این موضوع نشده بودند که با اینکه هریک از اعضای جانداران دارای نقش خاصی هستند ولی هیچ عاملی، تکامل آنها را مشخص نکرده است. این اعضاء طی میلیونها سال در اثر انتخاب طبیعی و به شکل غیرمستقیم دارای تنوعهای وراثتی شده و به این شکل درآمدهاند. البته خیلی قبلتر از داروین، فیزیکدانان ماده و نیرو را مورد مطالعه قرار داده بودند ولی چیزی از نقش آنها نمیدانستند. آشنایی قبلی ارسطو با جانورشناسی، باعث شد تا او روی طبقهبندی موضوعات، تأکید فراوان داشته باشد. ما همچنان از روش طبقهبندی او استفاده میکنیم. برای مثال، طرفداران مکتب ارسطو، حکومتها را به چند دسته پادشاهی، اشرافی، غیردموکراسی ولی بر پایه قانون اساسی تقسیم کرده بودند. اکثر این طبقهبندیها بیمعنا هستند. میتوانم تصور کنم ارسطو چگونه میوهها را طبقهبندی کرده: تمام میوهها از درختان گوناگون حاصل میشوند. میوههایی مثل سیب و پرتقال، بعضی از میوهها هم نه سیب هستند و نه پرتقال. یکی از طبقهبندیهای ارسطو که در کارهایش بسیار فراگیر شده بود، بعدها به یکی از مشکلات بزرگ بر سر راه پیشرفت علم تبدیل شد. او به تمایز میان چیزهای طبیعی و مصنوعی اعتقاد داشت. او جلد دوم کتاب فیزیک خود را اینگونه آغاز میکند: «در میان چیزهایی که در دنیا وجود دارند، برخی طبیعی هستند و برخی دیگر به دلایل غیرطبیعی وجود دارند.» او تنها به چیزهای طبیعی علاقه داشت. شاید همین تمایز میان چیزهای طبیعی و مصنوعی بود که ارسطو و پیروانش را از آزمایش کردن به دور نگه داشت. ایجاد موقعیتهای مصنوعی چه فایدهای دارد وقتی تمام توجهات به پدیدههای طبیعی معطوف شده است؟ ارسطو هیچگاه از مشاهده پدیدههای طبیعی غافل نبوده، او از تأخیر میان دیدن رعد و برق و شنیدن صدای آن و همچنین مشاهده پاروزدن کشتی جنگی یونانیان و شنیدن صدای برخورد پاروها با سطح آب از دوردست، نتیجه گرفت که صوت باید دارای سرعت محدودی باشد.
بیشتر بخوانید: نیم نگاهی به فلسفه یونان باستان
ارسطو با مشاهدات درست، توانست به نتایجی درباره شکل زمین و چگونگی پدیدآمدن رنگینکمان دست پیدا کند. ولی همه اینها تنها مشاهده علمی پدیدههای طبیعی بود، نه ایجاد شرایط مصنوعی با هدف انجام آزمایش. تمایز میان پدیدههای طبیعی و مصنوعی نقش مهمی در تفکرات ارسطو درباره یکی از مهمترین مسائل تاریخ علم، یعنی حرکت اجسام در حال سقوط، ایفا کرد. ارسطو تصور میکرد که اجسام سقوط میکنند زیرا جهت عنصر زمین به سمت پایین و به طرف مرکز کیهان است و جرقههای آتش از این رو به سمت بالا حرکت میکنند که مکان طبیعی آتش در آسمانهاست. زمین تقریباً کروی شکل است و مرکز آن در واقع مرکز کل کائنات میباشد چرا که بخش عظیمی از آن در مرکز تجمع پیدا کرده است. همچنین سرعت سقوط یک جسم با وزن آن متناسب است. همانطور که در رساله ارسطو به نام در آسمانها[3] میخوانیم یک جسم با وزن مشخص و در زمان مشخص، مسافت مشخصی را طی میکند هر چه وزن جسم بیشتر باشد، مسافت مشخصی را در بازه زمانی کوتاهتری طی میکند، بنابراین زمان با وزن، نسبت معکوس دارد. برای مثال، اگر جسمی، دو برابر جسم دیگر وزن داشته باشد، یک مسیر مشخصی را در نصف زمان، نسبت به جسم دوم، طی میکند.
نمیتوان ارسطو را به نادیده گرفتن مشاهدات درباره سقوط اجسام، متهم کرد. او نمیدانست که عواملی مثل مقاومت هوا یا مقاومت هر محیط دیگر، روی جسم سقوطکننده تأثیر گذاشته و سرعت آن را در نهایت به میزان ثابتی میرساند و یا اینکه سرعت نهایی، با افزایش وزن جسم، زیاد میشود. احتمالاً آنچه که برای ارسطو مهم بود و با تفکرات او نیز سازگاری داشت، مشاهده افزایش سرعت سقوط، در اثر افزایش وزن جسم بود، چرا که او معتقد بود که جایگاه طبیعی مواد در مرکز جهان قرار دارد. برای ارسطو، وجود هوا یا هر محیط واسطه دیگر، در درک و فهم او از حرکت، الزامی بود. به نظر او، در نبود هیچ مقاومتی، سرعت جسم به بینهایت خواهد رسید، اشتباهی که باعث شد تا او احتمال وجود فضای خالی را انکار کند. او در کتاب فیزیک خود میگوید: «آنهایی که چنین ادعایی دارند، توضیح دهند که چگونه تهیجا میتواند به طور مستقل و جداگانه وجود داشته شد.» ولی در واقع این تنها سرعت نهایی جسم سقوطکننده است که با مقاومت نسبت معکوس دارد. بدون شک در نبود هیچ مقاومتی، سرعت نهایی به بینهایت میرسد، ولی در این مورد، جسم سقوطکننده هیچگاه به سرعت بینهایت نخواهد رسید. در همان فصل از کتاب، ارسطو استدلال منطقیتری را مطرح میکند و آن اینکه در تهیجا حرکت جسم با هیچ چیزی متناسب نیست: «اشیاء در تهیجا در حالت سکون هستند، چرا که هیچ جایی وجود ندارد تا جسم از نقطهای به نقطه دیگر جابهجا شود و مکان جسم در تهیجا هیچ تفاوتی نخواهد کرد. در غیر اینصورت حرکت جسم در خلاء با چیزی بیرون از آن متناسب است.» از آنجا که ارسطو تنها با حرکت در حضور مقاومت، آشنا بود، باور داشت که تمامی حرکات باید علتی داشته باشند.[4] (ارسطو چهار علت برای حرکت را تشخیص داده بود: علت مادی، علت صوری، علت مؤثر و علت غایی که براساس غایتشناسی ارسطو، این علت نهایی است که دلیل اصلی تغییر جسم میباشد.) خود این علتها، معلول علت دیگری هستند و الی آخر. ولی این زنجیره علت و معلولی نمیتواند برای همیشه ادامه داشته باشد.انقلاب زودهنگام علمی در قرن چهاردهم آغازی بود بر یک انقلاب بزرگ علیه سیستم ارسطو. در سالهای اخیر، طرفداران مکتب ارسطو بیشتر به ضد انقلابیونی تبدیل شدهاند که بر خلاف جهت پیشرفتهای علمی، حرکت میکنند. تاریخدان مشهور، توماس کوهن، توضیح میدهد که چگونه از یک مخالف سرسخت ارسطو به مرید او تبدیل شده است. ارسطو در کتاب فیزیک میگوید: «از آنجا که هر جسم متحرک توسط یک عامل دیگر به حرکت در میآید موردی را در نظر بگیریم که یک جسم متحرک توسط یک جسم متحرک دیگر به حرکت در میآید و خود آن جسم دوم نیز توسط عامل متحرک دیگری به حرکت میآمده و الی آخر. این زنجیره تا بینهایت ادامه نخواهد داشت، ولی باید عامل محرک اولیهای وجود داشته باشد.» این موضوع بعدها توسط مسیحیان و مسلمانان به عنوان اصلی بر وجود خداوند، مورد استفاده قرار گرفت؛ اما در دوران قرون وسطی، این موضوع که خداوند قادر به خلق تهیجا نیست، باعث ایجاد مشکلات زیادی برای مسیحیان و مسلمانان طرفدار مکتب ارسطو گردید. ارسطو خیلی به این موضوع اهمیت نمیداد که چرا اجسام همیشه به طرف مکان طبیعی خود حرکت نمیکنند. سنگی که در دست گرفتهاید، هیچگاه به زمین نمیافتد، ولی ارسطو این را دخالت یک عامل غیرطبیعی بر سر راه نظم طبیعی میدانست؛ اما آنچه که ارسطو را به شدت سردرگم میکرد این بود که سنگی که به هوا پرتاب میشود پس از جدا شدن از دست مدتی به سمت بالا حرکت کرده و از زمین دور میشود. او این موضوع را اینگونه توضیح داد که حرکت سنگ به سمت بالا به خاطر نیرویی است که هوا به آن منتقل میکند.
ارسطو در جلد سوم کتاب در آسمانها میگوید: «نیروی حرکتی، ابتدا از هوا به جسم منتقل میشود. به این دلیل است که حتی پس از جدا شدن عامل حرکتی اولیه، جسم تا حدی به حرکت خود ادامه میدهد.» همانطور که خواهیم دید، این نکته در دوران باستان و قرون وسطی مورد بحث بوده و توسط دانشمندان رد شده است. نوشتههای ارسطو درباره جسم سقوطکننده، حداقل در کتاب فیزیک تا حدی پیش پا افتاده و سادهانگارانه است و از استدلالهای غیرریاضی بر پایه فرضیات مربوط به قوانین دست اول به دست آمده که خود این قوانین نیز، تنها بر پایه مشاهدات علمی طبیعت بنا نهاده شدهاند و ارسطو هیچگاه آنها را مورد آزمایش قرار نداد. البته منظور من این نیست که فلسفه ارسطو جایگزینی برای علم در نزد پیروانش محسوب میشد. مفهوم علم در دوران باستان و قرون وسطی، چیزی جدا از فلسفه نبود. فلسفه در واقع به معنی تفکر در عالم طبیعت بوده تا اینکه در قرن نوزدهم دانشگاههای آلمان شروع به اعطای مدرک دکترا در رشته علمی و هنری، همرتبه با دکترای الهیات، حقوق و پزشکی کرده و مدرک دکترای فلسفه را نیز ابداع کردند. فلسفه در مقام قیاس با روشهای تفکر درباره طبیعت، بیشتر با ریاضیات برابری میکرده تا با علوم طبیعی. هیچکس در تاریخ فلسفه به اندازه ارسطو، تأثیرگذار نبوده است. ارسطو تا حد زیادی مورد احترام فیلسوفان عرب از جمله فیلسوف عرب اندلسی، ابن رشد، بوده است. نفوذ ارسطو در سالهای 1200 پس از میلاد و تطبیق آموزههای او با تعالیم مسیحیت توسط توماس آکویناس، چگونه به یک منبع الهام برای اروپاییان تبدیل شد. در اوج دوران قرون وسطی، ارسطو به عنوان یک فیلسوف و ابن رشد یک مفسر شناخته میشدند. پس از ابن رشد، مطالعه تعلیمات ارسطو به موضوع اصلی تدریس در دانشگاهها تبدیل شد. جفری چاسر، در پیشدرآمد کتاب خود به نام حکایتهای کنتربری تالس در توصیف یکی از دانشمندان دانشگاه آکسفورد چنین مینویسد: در آکسفورد، کارمندی بود که ترجیح میداد در رختخواب خود با بیست کتاب قرمز و مشکی ارسطو و فلسفهاش وقت بگذراند تا به لباسهای فاخر و خوشگذرانی با اربابان شهوتران خود فکر کند امروزه همه چیز تغییر کرده است. در اکتشافات علمی، جدایی علم از مبحثی به نام فلسفه اهمیت زیادی داشت. امروزه کارهای زیاد و جالبی در باب فلسفه صورت گرفته ولی این تلاشها، هیچ اثری روی تحقیقات علمی نداشتهاند.
انقلاب زودهنگام علمی در قرن چهاردهم آغازی بود بر یک انقلاب بزرگ علیه سیستم ارسطو. در سالهای اخیر، طرفداران مکتب ارسطو بیشتر به ضد انقلابیونی تبدیل شدهاند که بر خلاف جهت پیشرفتهای علمی، حرکت میکنند. تاریخدان مشهور، توماس کوهن، توضیح میدهد که چگونه از یک مخالف سرسخت ارسطو به مرید او تبدیل شده است: به نظر من، نوشتههای ارسطو، بهویژه در زمینه حرکت، سرشار از اشتباهات منطقی و مشاهداتی است. نتیجهگیریهای او از نظر من، غیر محتمل و بعید هستند. ولی جدا از همه اینها، او بنیانگذار منطق در دوران باستان نیز هست. فعالیتهای ارسطو، دو هزار سال پس از مرگش، همان نقشی را در منطق ایفا کردند که کارهای اقلیدس در هندسه. پس چرا چشمه استعداد و علم او در زمینه حرکت و مکانیک تا این حد خشکیده است؟ و چرا تعالیم او درباره فیزیک تا قرنها پس از مرگش تا این حد جدی گرفته شدهاند؟ ناگهان جرقهای در ذهنم زده شد و قطعات پراکنده به گونهای نوین در جای درست خودشان قرار گرفتند. دهانم از حیرت باز ماند که ارسطو بدون شک یک فیزیکدان خارقالعاده بوده به گونهای که هیچگاه در ذهنم نمیگنجد. ناگهان روشی جدید در مطالعه متون او پیدا کردم. این سخنان کوهن را زمانی شنیدم که هر دوی ما موفق به کسب مدرک افتخاری از دانشگاه پادائو شده بودیم، بعدها از او درباره این سخنان توضیح خواستم. او جواب داد: «پس از مطالعه متون ارسطو، آنچه در من تغییر کرد، درک و فهم من از این دستاوردها بود، نه ارزیابی من.» آن موقع منظور او را نفهمیدم. عبارت «یک فیزیکدان خوب» به نظر من یک ارزیابی است. مورخ آمریکایی، دیوید لیندبرگ، درباره بیعلاقهگی ارسطو نسبت به انجام آزمایشهای علمی چنین مینویسد: «هیچ توضیحی درباره روش علمی ارسطو وجود ندارد، میتوان این را نادانی و یا ناتوانی او در حصول پیشرفتهای مسلم علمی قلمداد کرد، ولی روش او در به دست آوردن پاسخ برای پرسشها کاملاً با شرایط زمانه خود هماهنگ و منطبق بوده است.» لیندبرگ درباره چگونگی قضاوت درباره موفقیتهای ارسطو چنین مینویسد: «قضاوت درباره موفقیتهای ارسطو به گونهای که او قرار بوده آینده علوم مدرن را پیشبینی کند نادرست و غیرمنصفانه است» (گویا ارسطو قرار بوده که به سؤالات ما در عصر کنونی پاسخ دهد تا به سؤالات خودش). در چاپ دوم همان کتاب، لیندبرگ اضافه میکند: «قضاوت درست درباره یک سیستم فلسفی یا نظریه علمی، در مقایسه آن با اندیشههای پیشرفته امروزی نیست، بلکه ارزیابی موفقیت آن نظریات در پاسخگویی به سؤالات فلسفی یا علمی در زمان همان فیلسوف یا دانشمند است.» من این حرف را قبول ندارم. به نظر من، محصول مهم در علم (جدا از فلسفه) درک و فهم جهان است، نه یافتن راهحلی برای مسائل علمی مربوط به آن زمان. در این راستا باید دریافت که چه تبیینهایی ممکناند و چه نوع مسائلی میتوانند منجر به آن تبیینها شوند.
پیشرفت علمی، بیشتر به کشف سؤالاتی مربوط میشود که باید پرسیده شوند. البته لازم است که متون تاریخی درباره اکتشافات علمی به درستی مطالعه، درک و فهمیده شوند. ولی وظیفه یک تاریخدان علمی، بسته به اینکه قصد تکمیل چه کاری را دارد، از این هم فراتر میرود. اگر تاریخدان تنها قصد بازسازی گذشته را داشته باشد، آنگاه قضاوت درباره صحت و موفقیت نظریات علمی گذشته بر اساس استانداردهای امروزی، بیفایده خواهد بود؛ اما اینگونه قضاوتها به جهت درک و فهم پیشرفتهای علمی از گذشته تا به حال، امری اجتنابناپذیر هستند. هدف از این قضاوتها، پیشرفت علمی است نه فقط زیباتر شدن ظاهر آن. آیا میتوان با قطعیت گفت که نیوتون از ارسطو، چیزهای بیشتری درباره حرکت میدانسته و یا اینکه ما دراینباره بیشتر از نیوتون میدانیم؟ بیان کردن سؤالاتی از قبیل اینکه کدام نوع از حرکت، طبیعی است و یا دلیل پدیدههای فیزیکی چیست امری بیهوده و بیفایده است. در این مورد با لیندبرگ موافقم که نادان شمردن ارسطو بسیار غیرمنصفانه است. هدف من از قضاوت گذشته بر اساس معیارهای امروزی، درک این موضوع است که یادگیری درباره طبیعت، حتی برای انسان باهوشی مثل ارسطو، چقدر کار سخت و دشواری بوده است. دشواریهای انجام آزمایشهای علوم جدید، هیچگاه برای کسی که آنها را انجام نداده، روشن نخواهد بود. پس از مرگ اسکندر در سال 323 پیش از میلاد، ارسطو آتن را ترک گفت و مدت کوتاهی پس از آن، خود نیز در سال 322 پیش از میلاد، درگذشت. مایکل ماتیوز[5] درباره مرگ ارسطو چنین مینویسد: «مرگ او نقطه تاریکی بود بر یکی از روشنترین دورههای فکری بشر.» بدون شک این نقطهای بود بر پایان دوران کلاسیک، ولی دوران علمی روشنتری در راه بود: دوران هلنی.[6]
نمایش پی نوشت ها:
[1] - Thebes
[2] - Lyceum
[3] - On the Heavens
[4] ـ کلمه یونانی Kineson که اغلب تحت عنوان حرکت ترجمه شده است، معانی بیشتری دارد و به هر گونه تغییری اطلاق میشود؛ بنابراین طبقهبندی علل حرکتی ارسطو، نه تنها موقعیت بلکه هر گونه تغییر دیگری را شامل میشود. کلمه یونانی fora به ویژه به تغییر مکان اشاره داشته و اغلب «نقل و انتقال» ترجمه میشود.
[5] - Michael Mathews
[6] - Hellenistic
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}