با معرفی یکی از دوستانم و با تعریف‌هایی که او برایم کرده با خانواده‌ام برای آمدن خواستگار ای به منزلمان صحبت کردم.
با خانواده چند باری آمدند و رفتند و ساعت‌ها با هم حرف زدیم تا فهمیدم که دنیا هایمان از یک رنگ است. با اینکه چیز زیادی از مال دنیا نداشت، اما دلش آن‌قدر بزرگ بود که کمبود هیچ چیز دیگری  احساس نمی‌شد.
قرارمان بر برگزاری یک جشن ساده بود. شیفته همین طرز فکر و انتخاب‌هایش بودم. چند روز قبلش یک حلقه و یک جلد قرآن و چادر سفید خریدیم و برای مکان و زمان عقدمان به نظری مشترک رسیدیم.
صحن زیبا و آسمانی امامزاده‌ای در شهر را برای این مراسم انتخاب کردیم. بارگاهی زیبا و چشم نواز راهی مستقیم به آسمان و بهشت خدا را داشت. خانواده‌ها هم بی هیچ حرفی پذیرفتند و روز موعود فرا رسید.
وقتی آدم در قطعه‌ای از بهشت روی زمین خاکی، پیوندی آسمانی می‌بندد، چقدر دلش گرم است. حال همه ما خوب بود. چرا که لطف کلمه آن بزرگوار، سال‌ها بود که گوشه بسیاری از خاطرات ما گره خورده با تمام دعاها و آرزوهای مهم بود.
درست قبل از خواندن خطبه عقد، چراغ‌های صحن و سرا روشن شد. شب میلاد فرزند برومند امام ایستادگی حضرت اباعبدالله الحسین شروع زندگی و بندگی جدیدمان باهم شد. این همزمانی را به فال نیک بگیریم و لحظه‌ای از لطف و بزرگوار غافل نشویم.