مدت‌ها بود که همسرم حال خوبی نداشت. تمام دلگرمی هم بودیم، به او می‌گفتم چیز خاصی نیست، اما هر روز بد و بدتر می‌شد. وقتی برای گرفتن جواب آزمایش رفتم، تمام بدنم می‌لرزید.
چندین بار متصدی اسم ما را صدا زد اما آن‌قدر که غرق در افکارم بودم متوجه نمی‌شدم. برگه را گرفتم و مستقیم وارد خیابان شدم. نمی‌دانستم کجا می‌روم، فقط می‌رفتم تا بلکه باران از آشفتگی روحم بکاهد. خودم را بی پناه‌ترین مرد این شهر می‌دیدم. به برگه‌های آزمایش بود که سرنوشت ما را مشخص می‌کرد. سال‌ها برای رسیدن به هم انتظار کشیده بودیم و حالا فقط چند ماه پس از ازدواجمان، آن‌قدر بیمار شده بود که بیشتر روز را از شدت ضعف خواب بود.
صدای اذان از گلدسته‌ها و گنبد فیروزه‌ای امامزاده درست در مرکز شهر به گوشم رسید، رشته افکارم به یکباره پاره شد. لحظه‌ای ایستادم و سراپا گوش و چشم شدم. گویی همه دردهایم پایان یافت و من خودم را متصل به آسمان دیدم. پناهگاهی را که ساعت‌ها پیاده در شهر دنبالش بودم را به یکباره یافتم و به داخل امامزاده رفتم و یک دل سیر اشک ریختم و عقده‌ی دل گشودم.
برگه‌ها در دستم بود که در دور ضریح کوچک و با صفای آن چرخیدم و صبوری خواستم در مقابل هرچه که قرار است اتفاق بیفتد. سلامتی و جوانی هر دومان را به بزرگی آنجا گره زدم تا دست خالی برنگردم. با حال عجیب از آنجا خارج شدم و به داشتن چنین ستارگانی در آسمان تاریک شهر به خود و آیینم بالیدم.