شهيد امير دباغ زاده





زندگي نامه

در آخرين روز بهار سال چهل و سه، حاج حسين آقا دباغ زاده و مريم خاتون صاحب پسري شدند که مثل بهار لطيف بود و خوش بو.امير، گل پسرخانه بود؛ بعد از چند خواهر، حسابي عزيز کرده مامان و بابا! پدر تمام آرزوهايش را در امير جستجو مي کرد و مادر هر روز براي سلامتي اش صلوات مي فرستاد و صدقه مي داد. امير کوچک از همان سال هاي اول زندگي اش دست در دست بابا مي رفت مسجد و در مراسم هاي مذهبي و سياسي شرکت مي کرد. در راهپيمايي ها هم جايش روي قلمدوش بابا بود؛ مي رفت آن بالا، امن و راحت مي نشست و شعار مي داد. امير هم مثل هم شهري هايش خون گرم بود و صميمي. محرم که مي شد، بچه هاي کوچه و محل را جمع مي کرد و تکيه راه مي انداختند. زن هاي همسايه به مادر مي گفتند:
-ماشاءالله مريم خاتون! پسرت با يک وجب قد، تمام محله را يه تنه مي چرخاند. و مادر در دلش «و ان يکاد» مي خواند. چهارده سالگي امير، مصادف بود با پيروزي انقلاب. از حالا به بعد، امير با خيالي راحت تر به فعاليت هايش مي رسيد؛ نه از ساواک خبري بود و نه حکومت نظامي و گازهاي اشک آور. ديگر هيچ تکيه و روضه اي مخفيانه نبود. حالا بسيج و انجمن اسلامي هم شکل گرفته بود و امير، مسئول آنها در مدرسه بود. مردم انقلابي ايران اسلامي، هنوز نفسي تازه نکرده بودند که عراق، شهرهاي مرزي را موشک باران کرد و جنگ نابرابر هشت ساله شروع شد. امير هم بي توجه به سن کمش و اصرار معلم ها، مدير، پدر و مادرش براي خدمت پشت جبهه رفت. مي گفت:
-«امروز خرمشهر و زنان و دختران بي پناهش، فردا خدايي نکرده اين جا !!بايد رفت و دست اين دست درازان را کوتاه کرد.»
گل پسر خانه و عزيز کرده مامان و بابا رفت و «ان يکادها» و صلوات هاي مادر پشت سرش و آرزوي پدر به دنبالش!!!

يک ارفاق جانانه...

با اخم هاي درهم کشيده و لب و لوچه ي آويزان رسيد خانه!کيفش را گذاشت همان جا دم در و يکراست رفت توي آشپزخانه سراغ مادر. مادر ملاقه به دست برگشت و بهش نگاهي کرد و گفت:
-«به به! امير آقاي گل خسته نباشي! ببينم شازده چي ميل دارند براي شان بياورم؟»
امير اما نشسته بود روي صندلي و سرش پايين بود. زير چشمي مادر را ديد و آهسته گفت: «سلام» وقتي به سر تيغ تيغي پسرش دست کشيد و گفت چي شده گل پسر؟! پسر ساکت بود و هم چنان سرش پايين بود. مادر کنارش نشست و گفت:
-«آهان! راستي تو امروز امتحان رياضي داشتي. خب بگو ببينم چطور بود امتحان؟!»
پسر که انگار داغ دلش تازه شده باشد، سر بلند کرد و گفت:
-«مامان!»
-«مامان با تعجب بهش نگاه کرد و گفت:
-«چي شده؟! گل پسرم دست گل به آب داده؟!»
حالا ديگر زبانش باز شده بود:
-«دسته گل؟! نه بابا، حال تو مي آيي مدرسه؟!»
پسر دوباره سر به زير انداخت و گفت:
-«امروز امتحان رياضي ام را خيلي بد دادم؛ بي دقتي کردم؛ مي دانستم بيست نمي شوم. آقامون همان موقع ورقه ها را تصحيح کرد و نمره ها را خواند و به من گفت بيست شدي! ولي من بهش گفتم من يک سؤال را اشتباه نوشتم، يکي را هم جا انداختم. امکان ندارد بيست شوم. هر چه گفتم آقامون قبول نکرد.»
پسر بغلش کرد:
-«حالا هم فکر مي کنن آقا پارتي بازي کرده و به من بيست داده! آخه من به همه گفته بودم 15-14 مي شم. حالا مامان! تو مي آيي بهش بگي نمره واقعي ام را بهم بده؟!»
مادر لبخند زد و روي پسرش را بوسيد. گفت:
-«اي بابا، شازده! فکر کردم چي شده؛ آخر اين هم غصه داره عزيزم؟!»
فردا رفت و با معلم پسرش صحبت کرد و ماجرا را گفت. از معلم خواهش کرد يکبار ديگر ورقه پسرش را ببيند. معلم گفت:
-«خانم دباغ زاده مي دانم نمره پسر شما 15 است؛ اما من مي خواستم امير را يک جوري تشويق کنم؛ اخلاق خوب امير، بايد الگوي بچه هاي ديگر باشد. من فکر کردم شايد اين طور، بچه ها کمي از ادب اين دانش آموز درس بگيرند. من نمره امير را در کارنامه رد کردم همان بيست است!!!»

اذان

مادر عقده به دلش مانده بود که يک بار صداي قرآن خواندن و اذان گفتن تو را بشنود. مؤذن مسجد بودي و مکبر. اما هر روز که نوبت تو بود به هزار و يک بهانه مادر و خواهرت را مي فرستادي مسجد پاييني! خجالت مي کشيدي!
آخر، مادر، يک روز يواشکي آمد تا سر کوچه مسجد و حتي تو هم نيامد که تو ببيني اش. صدايت را شنيد داشتي اذان مي گفتي. گفت: «زنده باشي پسرم» و رفت!!!

مهتاب رو

در عمليات بيت المقدس حسابي مجروح شدي! بدنت پر از ترکش بود؛ آوردنت اهواز در بيمارستان بستري شدي. حال و روزت خيلي خوب نبود. اما هر بار دکتر مي آمد براي معاينه، التماسش مي کردي که بگذارد بروي!!! اشک مي ريختي و مي گفتي:
-«دکتر، منم رفتم جبهه که مرگ در بستر به سراغم نياد! آن وقت بايد بمانم روي اين تخت ها و مرگم را لحظه شماري کنم؟!»
مادر آرامت مي کرد و خواهرت مثل پروانه دورت مي چرخيد. دکترها به مادرت گفته بودند اميدي نيست که بماني اما آنها نمي خواستند باور کنند. رنگ صورتت هر روز بيشتر به سفيدي مي زد و برق جواني چشمانت هر روز کم رنگ تر مي شد. مهتاب رو شده بودي. روز آخر حتي حرف زدن نيز ديگر برايت مشکل شده بود. دکتر گفته اگر احساس تشنگي کردي؛ مي تواند لبانت را با دستمال تر کنند؛ مادر دستمال خودت را آورده بود؛ هماني را که اشک هاي حسيني ات را با آن خشک مي کردي.
روز اعزامت، مادر پشت سرت آب ريخت. گفتي:
-«نه مادر! برمي گردم تو!»
مادر خوشحال شد و گفت:
-«چي شده گل پسرم؟!»
گفتي:
-«يک چيز مهم جا گذاشته ام!»
رفتي دستمال سفيدي را آوردي و دادي به مادرت. گفتي:
-«اين را بگير! اشک هايي را که براي امام حسين (ع) و مادرش ريختم را با اين دستمال پاک کردم!»
مادرت را بوسيدي و گفتي:
-«توي قبر بگذارش؛ تربت هم گذاشتم لايش مواظبش باش!»
خنديدي!
-«حالا برو کاسه ات را آب کن و دوباره بريز پشت سرم!»
دستانت را بالا بردي و درمقابل چشمان تر مادر گفتي:
-«به خدا ديگر چيزي جا نگذاشتم.»
دوباره از زير قران رد شدي و رفتي!!!
مادر دستمال را تر کرد و داد به فاطمه. حالش حسابي خراب بود. رفت بيرون اتاق و گفت: «مي خواهم جلويش گريه نکنم.»
فاطمه لب هاي خشکت را با دستمال سفيدت تر کرد. چشمانت را باز کردي. فاطمه از خوشحالي مي خواست داد بکشد اما دستت را تکان دادي و با چشمانت بهش گفتي که آرام باشد. فاطمه بغض کرد و به لب هايت خيره شد. تمام توانت را در لبهايت جمع کرده بودي، مي خواستي چيزي بگويي؛ فاطمه گوشش را نزديک کرد؛ گفتي:
-«آبجي!»
دل فاطمه قنج رفت و بغضش ترکيد. دوباره گفتي:
-«آبجي فاطمه؟!»
فاطمه گفت:
-«جانم شازده داماد؟!»
چشمانت را چرخاندي سمت چپت و خيره شدي به پنجره و دوباره گفتي:
-«آبجي آن گنجشک را که لب پنجره نشسته مي بيني؟!»
فاطمه گفت:
-«نه داداشي! کجاست؟!»
دست چپت را به سختي بالا بردي و به پنجره اشاره کردي؛ فاطمه هيچ نمي ديد اما گفت:
-«ديدمش داداشي! مي خواهي برات بگيرمش؟!»
گفتي:
-«نه! مي بيني بال و پرش خوني است؟!»
فاطمه گفت:
-«آخي... مي خوايي...»
گفتي:
-«نه خودش چند وقتي يه بار مي آيد روي شانه ام مي نشيند و دوباره مي رود لب پنجره!امروز از صبح همه اش اين جاست! خواستم نشانت دهم که اگر در اتاق پرواز کرد، نگيري اش!»
آبجي فاطمه دندان هايش را به هم فشار مي داد تا داداشي اشک هايش را نبيند؛ گفتي:
-«آبجي داره مي ياد؛ اومد!اِ! نشست روي شانه ام!»و چشمانت را بستي! و آبجي فاطمه يک عمر با خيال راحت و دور از چشمانت گريست!!!

وصيت نامه شهيد

با سلام به رهبر کبير انقلاب و مردم شهيد پرور ايران که با صبر و مقاومت خويش، توطئه هاي دشمنان اسلام را خنثي مي کنند. اي خواهران و برادران! اي عزيزان من! اين بنده حقير و سراپا تقصير، بسيار کوچک تر از آن هستم که بخواهم به شما وصيتي کنم يا خواهش و تقاضايي داشته باشم. تنها خواهشم اين است که راه امام (ره) را ادامه دهيد و از رهنمودهايش پيروي کنيد. قدرش را بدانيد
تا آن جا که مي توانيد به ياد خدا باشيد و از ياد خدا غافل نمانيد. به ماديات دنيا فکر نکنيد؛ چرا که همه مسافريم و بايد برويم.
دشمنان اسلام بسيار زيادند؛ سعي کنيد تا توان داريد مقابلشان بايستيد و جهاد کنيد.
مادرم!تو هميشه راضي بودي من به جبهه بروم. «از دامن زن، مرد به معراج مي رود.» مادرم دامنت را مي بوسم. مرا ببخش و از طرف من از همه حلاليت بگير.
منبع:ماهنامه فرهنگي،اجتماعي،سياسي فکه(ش72)