اي دوست، تا که دسترسي داري

شاعر : پروين اعتصامي

حاجت بر آر اهل تمنا را اي دوست، تا که دسترسي داري
شايان سعادتي است توانا را زيراک جستن دل مسکينان
آلود اين روان مصفا را از بس بخفتي، اين تن آلوده
نشناختي تو پستي و بالا را از رفعت از چه با تو سخن گويند
رتبت يکي است مريم عذرا را مريم بسي بنام بود لکن
پيش از روش، درازي و پهنا را بشناس ايکه راهنوردستي
راند از بهشت، آدم و حوا را خود راي مي‌نباش که خودرايي
بر چرخ بر فراشت مسيحا را پاکي گزين که راستي و پاکي
آماج گشت فتنه‌ي دريا را آنکس ببرد سود که بي انده
زان پس بپوي اين ره ظلما را اول بديده روشني آموز
خرمن بسوخت وحشت و پروا را پروانه پيش از آنکه بسوزندش
مستوجب است تلخي صفرا را شيريني آنکه خورد فزون از حد
بس دير کشتي اين گل رعنا را اي باغبان، سپاه خزان آمد
بيگاه کار بست مداوا را بيمار مرد بسکه طبيب او
فضل است پايه، مقصد والا را علم است ميوه، شاخه‌ي هستي را
نبود ضرور چهره‌ي زيبا را نيکو نکوست، غازه و گلگونه
ندهد ز دست نزل مهنا را عاقل بوعده‌ي بره‌ي بريان
خوش نيست وصله جامه‌ي ديبا را اي نيک، با بدان منشين هرگز
بر گردن تو عقد ثريا را گردي چو پاکباز، فلک بندد
اين صيد تيره روز بي آوا را صياد را بگوي که پر مشکن
خود در ره کج از چه نهي پا را اي آنکه راستي بمن آموزي
اي دل عبث مخور غم دنيا را خون يتيم در کشي و خواهي
کنج قفس چو نيک بينديشي فکرت مکن نيامده فردا را
بشکاف خاک را و ببين آنگه چون گلشن است مرغ شکيبا را
اين دشت، خوابگاه شهيدانست بي مهري زمانه‌ي رسوا را
از عمر رفته نيز شماري کن فرصت شمار وقت تماشا را
دور است کاروان سحر زينجا مشمار جدي و عقرب و جوزا را
در پرده صد هزار سيه کاريست شمعي ببايد اين شب يلدا را
پيوند او مجوي که گم کرد است اين تند سير گنبد خضرا را
اين جويبار خرد که مي‌بيني نوشيروان و هرمز و دارا را
آرامشي ببخش تواني گر از جاي کنده صخره‌ي صما را
افسون فساي افعي شهوت را اين دردمند خاطر شيدا را
پيوند بايدت زدن اي عارف افسار بند مرکب سودا را
زاتش بغير آب فرو ننشاند در باغ دهر حنظل و خرما را
پنهان هرگز مي‌نتوان کردن سوز و گداز و تندي و گرما را
ديدار تيره‌روزي نابينا از چشم عقل قصه‌ي پيدا را
باغ بهشت و سايه‌ي طوبي را عبرت بس است مردم بينا را
نيکو دهند مزد عمل ما را نيکي چه کرده‌ايم که تا روزي
پروردگار صانع يکتا را انباز ساختيم و شريکي چند
بگذاشتيم لل لالا را برداشتيم مهره‌ي رنگين را
نشناختيم خود الف و با را آموزگار خلق شديم اما
بر کيش بد، برهمن و بودا را بت ساختيم در دل و خنديديم
اول بسنج قوت اعضا را اي آنکه عزم جنگ يلان داري
دشوار نيست ابر گهر زا را از خاک تيره لاله برون کردن
نور تجلي و يد بيضا را ساحر، فسون و شعبده انگارد
نتوان شناخت پشه و عنقا را در دام روزگار ز يکديگر
گوهرشناس، گوهر و مينا را در يک ترازو از چه ره اندازد
ندهد شميم عود مطرا را هيزم هزار سال اگر سوزد
نفروختست اطلس و خارا را بر بوريا و دلق، کس اي مسکين
مردار خوار و مرغ شکرخا را ظلم است در يکي قفس افکندن
سوزد هنوز لاله‌ي حمرا را خون سر و شرار دل فرهاد
در کار بند صبر و مدارا را پروين، بروز حادثه و سختي