مرا جود او تازه دارد همي

شاعر : رودکي

مگر جودش ابرست و من کشتزار مرا جود او تازه دارد همي
بينديش و ديده‌ي خرد برگمار مگر يک سو افکن، که خود هم چنين
ابا غلغل رعد در کوهسار ابا برق و با جستن صاعقه
که اينت غلامست و آن پيشکار نه ماه سيامي، نه ماه فلک
عطارا نشسته بود کردگار نه چون پور مير خراسان، که او
هر آينه چو همه مي‌خورد گل آرد بار اگر گل آرد بار آن رخان او، نه شگفت
به تن درست وليکن به چشمکان بيمار به زلف کژ وليکن به قد و قامت راست
ور شود ابر سر رايت تو توفان بار گر شود بحر کف همت تو موج زنان
بر اعاديت ببارد همه شخکاسه و خار بر مواليت بپاشد همه در و گوهر
بادام تر و سيکي و بهمان وباستار اي خواجه، اين همه که تو خود مي‌دهي شمار
از مارگير مار برآرد همي دمار مارست اين جهان و جهان جوي مارگير
همچون شمني شيفته بر صورت فرخار اي عاشق دل داده بدين جاي سپنجي
هم نعمت و هم روي نکو دارم و سيار امروز به اقبال تو، اي مير خراسان
بيمست که: يک بار فرود آيد ديوار درواز و دريواز فرو گشت و بر آمد
يک روز همه پست شود، رنجش بگذار ديوار کهن گشته بپرداز باديز
خيکيست پراز باد، درو ريخته از بار آن خجش ز گردنش در آويخته گويي
خز پوش و به کاشانه رو از صفه و فروار آن کن که درين وقت همي کردي هر سال
ور ياد نداري تو سگالش کن و يادآر ياد آري و داني که: تويي زيرک و نادان
چنان گريخت ز دهر دو رنگ، رنگ فتور به دور عدل تو در زير چرخ مينايي
بنيش چنگل خون ريز تارک عصفور که باز شانه کند همچو باد سنبل را
چون تو يکي سفله‌ي دون و ژکور چرخ فلک هرگز پيدا نکرد
بر نکند سر به قيامت ز گور خواجه ابوالقاسم از ننگ تو
... اين مصرع ساقط شده … وقت شبگير بانگ ناله‌ي زير
خوشتر آيد به گوشم از تکبير دوستا، آن خروش بربط تو
گر ز دشت اندر آورد نخجير زاري زير و اين مدار شگفت
به دل اندر همي گزارد تير تن او تير نه، زمان به زمان
بامدادان و روز تا شبگير گاه گريان و گه بنالد زار
خبر عاشقان کند تفسير آن زبان‌آور و زبانش نه
گه به هشيار برنهد زنجير گاه ديوانه را کند هشيار
گرچه خياط نيند، اي ملک کشور گير چاکرانت به گه رزم چو خياطانند
تا ببرند به شمشير و بدوزند به تير به گز نيزه قد خصم تو مي‌پيمايند
همي بدادي تا در ولي نماند فقير همي بکشتي تا در عدو نماند شجاع
بسا کسا که جوين نان همي نيابد سير بسا کسا که بره است و فرخشه بر خوانش
اگرت بدره رساند همي به بدر منير مبادرت کن و خامش مباش چندينا
يک نام او عطارد و يک نام اوست تير زيرش عطارد، آن که نخوانيش جز دبير
ابر بهار گاهي و بختور در مطير عجز شود ز اشک دو چشم و غريو من
خود باز بشکند به کرانه خنور شير گيتي چو گاو نيک دهد شير مر ترا
نه به آخر بمرد بايد باز؟ زندگاني چه کوته و چه دراز
اين رسن را، اگر چه هست دراز همه به چنبر گذار خواهد بود
خواهي اندر امان به شدت و ناز خواهي اندر عنا و شدت زي
خواب را حکم ني، مگر به مجاز اين همه باد و بود تو خوابست
نشناسي ز يک دگرشان باز اين همه روز مرگ يکسانند
نسزد جز ترا کرشمه و ناز ناز، اگر خوب راسزاست به شرط
دل به بخارا و بتان تراز روي به محراب نهادن چه سود؟
از تو پذيرد، نپذيرد نماز ايزد ما وسوسه‌ي عاشقي
زمانه گوي و تو چوگان براي خويشت باز زمانه اسب و تو رايض، براي خويشت تاز
فداي دست قلم باد دست چنگ نواز اگرچه چنگ نوازان لطيف دست بوند
چنانکه داد و سخاوت به تو گرفت فراز تويي، که جور و بخيلي به تو گرفت نشيب
درمه بهمن بتاز و جان عدو سوز چون سپرم نه ميان بزم به نوروز
باني و با رود و با نبيذ فنا روز باز تو بي رنج باش وجان تو خرم
و برنيايم با روز گار خورده گريز و برنيايم با روز گار خورده گريز
چه فضل گوهر و ياقوت بر نبهره پشيز؟ چه فضل ميرابوالفضل بر همه ملکان؟
به يکي جاف جاف زود غرس گر نه بدبختمي، مراکه فگند؟
من نتاوم برو نشسته مگس او مرا پيش شير بپسندد
نشود هيچ ازين دلم يرگس گرچه نامردمست، مهر و وفاش
چون بود بسته بنک راه ز خس گيردي آب جوي رز پندام
تاخلق جهان را بفگندي به خلالوش گرد گل سرخ اندر خطي بکشيدي
بالوس تو کافور کني دايم مغشوش کافور تو بالوس بود، مشک تو باناک
بالوس تو کافور کني دايم مغشوش کافور تو بالوس بود، مشک تو باناک