آداب اجتماعی از منظر کتاب «اصول کافی» (قسمت سوم)
مؤمن کسى است که مسلمانها، او را بر مال و جان خود امین سازند، و بر مسلمان حرام است که به مسلمان دیگر ستم کند یا او را واگذارد و یا او را براند.
مردم هر جامعهای در محیط زندگیشان، خود را به رعایت قوانین اجتماعی ملزم میکنند. پُر واضح است که انجام این قوانین، متضمن امنیت، آرامش و رفاه نسبی است. مردمی که به ترک بدیها و انجام خوبیها عادت کردهاند، با امنیت زندگی میکنند و دربارۀ آیندۀ خود و فرزندانشان دغدغهای ندارند؛ لذا دین مبین اسلام با در نظر گرفتن عوامل و موانع سعادت دنیا و آخرت مردم، بهترین و جامعترین برنامهها را در قالب اوامر و نواهی تدوین کرده و در اختیار مردم قرار داده است که عمل به آنها، عاقبت نیک و سعادت را در پی دارد.
گردآورنده: رامین بابازاده
1. کمک به خویشان مستمند
داودبنقاسم جعفرى گوید: امام جواد(ع) سیصد دینار به من داد و امر فرمود که آن را نزد یکى از پسرعموهایش ببرم و فرمود: «آگاه باش که او به تو خواهد گفت: مرا به پیشهورى راهنمایی کن تا با این پول، از او کالایی بخرم. تو او را راهنمایی کن!» داود گوید: من دینارها را نزد او بردم، به من گفت: اى اباهاشم! مرا به پیشهورى راهنمایی کن تا با این پول از او کالایی بخرم. من نیز او را به پیشهوری که میشناختم راهنمایی کردم.[1]
2. دستگیری از مستمندان و شفای بیماری
داودبنزربى گوید: من در مدینه به سختى بیمار شدم. خبرِ آن به امام صادق(ع) رسید. به من نوشت:
خبرِ بیماریات به من رسید. پس یک صاع (تقریباً سه کیلو) گندم بخر؛ سپس به پشت بخواب و آن گندم را روى سینهات بریز و پهن کن به هر گونه که ریخت؛ آنگاه بگو: «ِاللهمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذِی إِذَا سَأَلَکَ بِهِ الْمُضْطَرُّ کَشَفْتَ مَا بِهِ مِنْ ضُرٍّ وَ مَکَّنْتَ لَهُ فِی الْأَرْضِ وَ جَعَلْتَهُ خَلِیفَتَکَ عَلَى خَلْقِکَ أَنْ تُصَلِّیَ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ عَلَى أَهْلِبَیْتِه»؛ خدایا! من به وسیلۀ آن نامت که وقتی بیچارۀ درمانده تو را به آن نام میخواند، بیماری و گرفتاریاش را برطرف میسازی و در زمین به او آسایش میدهی و او را خلیفۀ خود در زمین قرار میدهی، درخواست میکنم که بر محمد و آلش درود بفرستی و مرا از این بیماری که دستخوش آن هستم، عافیت بخشی! سپس برخیز و درست بنشین و گندمها را از اطراف خود جمع کن و (دوباره) همان دعا را بخوان و آن را به چهار مُد (که هر مُد تقریباً دَه سیر است) تقسیم کن؛ هر قسمتى را به مسکینى و مستمندى بده و همان دعا را بخوان.
داود گوید: من دستورِ آن حضرت(ع) را انجام دادم و آنقدر زود اثر داشت که همان ساعت، بیماریام برطرف شد و گویا از بند آزاد شدم، و بسیارى از مردم آن را انجام داده و از آن سود بردهاند.[2]
3. محبت به یتیمان
حبیببنابىثابت گوید: از همدان و حلوان (شهری نزدیک بغداد) براى امیرالمؤمنین(ع) عسل و انجیر آوردند. حضرت به نقیبان و اصحابش دستور داد تا یتیمان را حاضر کنند. سپس سرِ مشکهاى عسل را در اختیار آنها گذاشت تا بلیسند و خود عسلها را قدح قدح، به مردم تقسیم میکرد. به حضرت عرض شد: اى امیرمؤمنان! چرا باید یتیمان سرِ مشکها را بلیسند؟ فرمود: «زیرا امام، پدر یتیمان است و من به حساب پدرها، لیسیدن آنها را به ایشان واگذاشتم.»[3]
4. شیعۀ واقعی
محمدبنعجلان گوید: خدمت امام صادق(ع) بودم که مردى درآمد و سلام کرد. حضرت از او پرسید: «برادرانت که از آنها جدا شدى، چگونه بودند؟» او ستایش نیکو کرد و تزکیه نمود و مدح بسیار. حضرت به او فرمود: «ثروتمندان از فقرا چگونه عیادت کنند؟» عرض کرد: اندک. فرمود: «دیدار و احوالپرسى ثروتمندانشان از فقرا چگونه است؟» عرض کرد: اندک. فرمود: «دستگیرى و مال دادن توانگرانشان به بینوایان چگونه است؟» عرض کرد: شما اخلاق و صفاتى را ذکر میکنید که در میان مردم ما کمیاب است. فرمود: «پس چگونه آنها خود را شیعه میدانند؟!»[4]
5. ویژگیهای شیعیان واقعی
ابواسماعیل گوید: به امام باقر(ع) عرض کردم: قربانت گردم! نزد ما شیعه بسیار است. فرمود: «آیا ثروتمندانِ توانگر، به فقرا توجه میکنند و آیا نیکوکار از بدکردار درمیگذرد و با یکدیگر مواسات، همکاری و برادری میکنند؟» عرض کردم: نه! فرمود: «آنها شیعه نیستند؛ شیعه کسى است که چنین ویژگیهایی داشته باشد.»[5]
6. بیست خصلت مؤمن واقعی
امیرالمؤمنین(ع) بر انجمنى از مردم قریش گذشت که جامههاى سفید پوشیده بودند و رنگ صافى داشتند و بسیار مىخندیدند و به هر که از آنجا مىگذشت، با انگشت اشاره مىکردند. سپس بر انجمن اوس و خزرج گذشت و آنها را دید با پیکر فرسوده و گردن باریک و رنگ زرد، که با فروتنى سخن میگفتند. على(ع) از این دو انجمن در شگفت شد. خدمت رسول خدا(ص) آمد و گفت: پدر و مادرم به قربانت! من از انجمن آل فلان گذشتم ـ و حالِ آنها را بیان کرد ـ و به مجلس اوس و خزرج گذشتم ـ و حالِ آنها را گفت ـ. سپس عرض کرد: همۀ آنها مؤمنند. اى رسول خدا! صفت مؤمن واقعی را برایم بازگو! رسول خدا(ص) اندکى سر به زیر انداخت و سپس سر بلند کرد و فرمود:
بیست خصلت در مؤمن است که اگر نداشته باشد، ایمانش کامل نیست. از اخلاق مؤمنان است که:
1. در نماز جماعت حاضرند؛
2. در پرداخت زکات شتابانند؛
3. مستمندان را اطعام کنند؛
4. بر سر یتیم دست نوازش کشند؛
5. لباسهاى خود را پاکیزه دارند؛
6. بند زیر جامه را به کمر بندند (تا ستر عورت شود و به زمین نکشد)؛
7. اگر خبر دهند، دروغ نگویند؛
8. اگر وعده کنند، خلف ننمایند؛
9. چون امانت گیرند، خیانت نکنند؛
10. چون سخن گویند، راست گویند؛
11. در شب عابدند؛
12. در روز، شیرِ دلیرند؛
13. روزها، روزه دارند؛
14. شبها (براى عبادت) به پا خیزند؛
15. همسایه را نیازارند؛
16. همسایه از آنها آزار نبیند؛
17. بر زمین با آرامش گام بردارند؛
18. به خانههاى بیوهزنان (به منظور کمک و مساعدت) رهسپارند؛
19. تشییع جنازه کنند؛
20. خداوند، ما و شما را از جملۀ متقین قرار دهد (کنایه از اینکه صفت بیستم آنها، تقواست).[6]
7. مسلمان و مؤمن واقعی
سلیمانبنخالد گوید: امام باقر(ع) فرمودند: «اى سلیمان! میدانى مسلمان کیست؟» عرض کردم: فدایت شوم! شما بهتر میدانید. فرمود: «مسلمان کسى است که مسلمانان، از زبان و دست او سالم باشند.» سپس فرمود: «میدانى مؤمن کیست؟» عرض کردم: شما داناترید. فرمود:
مؤمن، کسى است که مسلمانها، او را بر مال و جان خود امین سازند، و بر مسلمان حرام است که به مسلمان دیگر ستم کند یا او را واگذارد و یا او را براند [در پرداخت طلبش چندان مسامحه کند] که او را به رنج اندازد.[7]
8. ویژگیهای مؤمنان واقعی
در یکى از جنگها، جماعتى را نزد رسول خدا(ص) بردند. فرمود: «این مردم چه کسانی هستند؟» گفتند: یا رسولالله! مؤمنانند. فرمود: «ایمانِ شما در چه پایهای است؟» گفتند: بردبارى هنگام بلا، سپاسگزارى زمانِ نعمت و رضاى به قضای خدا. رسول خدا(ص) فرمودند:
اینها صفات خویشتنداران و دانشمندانى است که از کثرت دانش، به پیامبران نزدیک شدهاند. اگر چنان که گفتید، هستید، پس ساختمانى را که در آن سکونت نمیکنید، نسازید؛ چیزى را که نمیخورید، گرد نیاورید؛ و از خدایی که به سویش بازگشت میکنید، پروا نمایید (یعنی این صفات را با دلبستگی به دنیا و ترک زهد، از بین نبرید).[8]
9. نشانههای ایمان حقیقی
از امام صادق(ع) روایت شده است:
روزى رسول خدا(ع) نماز صبح را با مردم گزارد. سپس در مسجد نگاهش به جوانى افتاد که چرت میزد و سرش پایین مىافتاد. رنگش زرد بود و تنش لاغر و چشمانش به گودى فرو رفته. رسول خدا(ص) به او فرمود: «حالَت چگونه است؟» عرض کرد: من بایقین گشتهام. رسول خدا(ص) از گفتۀ او در شگفت شد، خوشش آمد و فرمود: «همانا هر یقینى را حقیقتى است. حقیقتِ یقین تو چیست؟» عرض کرد: یا رسولالله! همین یقینِ من است که مرا اندوهگین ساخته، بیدارىِ شب و تشنگىِ روزهاى گرمم بخشیده و از دنیا و آنچه در دنیاست، بىرغبت گشتهام تا آنجا که گویا عرش پروردگارم را میبینم که براى رسیدگى به حساب خلق برپا شده و مردم براى حساب گرد آمدهاند و گویا اهل بهشت را مینگرم که در نعمت میخرامند و بر کرسیها تکیه زده، یکدیگر را معرفى میکنند و گویا اهل دوزخ را مىبینم که در آنجا معذبند و به فریادرسى ناله میکنند و گویا اکنون آهنگ زبانه کشیدن آتش دوزخ در گوشم طنینانداز است. رسول خدا(ص) به اصحاب فرمود: «این جوان، بندهای است که خدا دلش را به نور ایمان روشن کرده است.» سپس به خودِ او فرمود: «بر این حال که دارى ثابت باش!» جوان گفت: یا رسولالله! از خدا بخواه شهادت در رکابت را روزیام کند! رسول خدا(ص) براى او دعا فرمود. مدتى نگذشت که در جنگى همراه پیامبر اکرم(ص) بیرون رفت و بعد از نُه نفر، شهید گشت و او دهمین (شهیدان آن جنگ) بود.[9]
10. نمونهای از مؤمن واقعی
امام صادق(ع) فرمودند:
رسول خدا(ص) با حارثةبنمالکبننعمان انصارى روبهرو شد. حضرت فرمود: «حارثه! چگونهای؟» فرمود: یا رسولالله! مؤمنِ حقیقىام. رسول خدا(ص) فرمود: «هر چیزى را حقیقتى است. حقیقتِ گفتار تو چیست؟» گفت: یا رسولالله! به دنیا بىرغبت شدهام. شب را (براى عبادت) بیدارم و روزهاى گرم را (در اثر روزه) تشنگى میکشم و گویا عرش پروردگارم را مینگرم که براى حساب، گسترده گشته و گویا اهل بهشت را مىبینم که در میان بهشت یکدیگر را ملاقات میکنند و گویا نالۀ اهل دوزخ را در میان دوزخ میشنوم. رسول خدا(ص) فرمود: «این بندهای است که خدا دلش را نورانى فرموده است. بصیرت یافتى، ثابت باش!» عرض کرد: یا رسولالله! از خدا بخواه که شهادت در رکابت را به من روزى کند. حضرت فرمود: «خدایا! به حارثه شهادت روزى کن!» چند روزى بیش نگذشت که رسول خدا(ص) لشکرى براى جنگ فرستاد و حارثه را هم به آن جنگ فرستاد. او به میدان جنگ رفت و نُه تن ـ یا هشت تن ـ را بکشت و سپس کشته شد.[10]
11. اثر موعظه در مؤمن حقیقی
امام صادق(ع) فرمود: مردی که نامش «همام» و خداپرست، عابد و ریاضتکش بود، در برابر امیرالمؤمنین(ع) که سخنرانى میفرمود، برخاست و گفت: یا امیرالمؤمنین! اوصاف مؤمن را براى ما آنطور بیان کن که گویا در برابر چشم ماست و به او مینگریم! امام(ع) فرمود:
اى همام! مؤمن همان انسانِ زیرک و باهوشى است که شادیاش بر چهره و اندوهش در دلش باشد. فراخدلتر از همهچیز و متواضعتر از همهکس است. از هر نابودى، گریزان و به سوى هر خوبى، شتابان است. کینه و حسد ندارد. به مردم نمیپرد و دشنام نمیدهد. عیبجو نیست و غیبت نمیکند. گردنفرازى را نمیخواهد و شهرت را ناپسند شمارد. اندوهش دراز، همتش بلند و خاموشیاش بسیار است. باوقار است و متذکر، صابر است و شاکر. از فکر خود غمناک است و از فقر خویش شادان. خوشخلق و نرمخوست. باوفا و کمآزار است... .
علی(ع) اوصاف بسیاری از مؤمنان را برای همام بیان کرد، که ناگهان هُمام، فریادى کشید و بیهوش بیفتاد. امیرالمؤمنین(ع) فرمود: «به خدا قسم، من از بىتابىِ او ترسان بودم!» سپس فرمود: «اندرزهاى رسا با اهل اندرز چنین میکند.» شخصى عرض کرد: پس شما را چه شده (که فریاد نکشى و بیهوش نشوى)؟! فرمود: «هر کسى را اجلى است که از آن نگذرد و سببى است که از آن تجاوز نکند. آرام باش و دیگر مگو، که شیطانى این سخن را به زبانت دمید!»[11]
12. علم + عمل= قرب خدا
مردى خدمت امام چهارم(ع) آمد و از او مسائلى پرسید و آن حضرت پاسخ داد؛ سپس بازگشت تا همچنان بپرسد. حضرت(ع) فرمود:
در انجیل نوشته است که: تا بدانچه دانستهاید عمل نکردهاید، از آنچه نمیدانید، نپرسید! همانا علمى که به آن عمل نشود، جز کفرِ [ناسپاسى] داننده و دورى او را از خدا، نیفزاید.[12]
13. افراط و تفریط در دینداری
از امام صادق(ع) روایت شده است:
مردى، همسایهای نصرانى داشت. او را به اسلام دعوت کرد و در نظرش جلوه داد تا بپذیرفت. سحرگاه نزد تازهمسلمان رفت و در زد. گفت: کیست؟ گفت: فلانى هستم. گفت: چه کار دارى؟ گفت: وضو بگیر، جامههایت را بپوش و همراه ما به نماز بیا! او وضو گرفت، جامههایش را پوشید و همراه او شد. هرچه خدا خواست، نماز خواندند (نماز بسیارى خواندند) و سپس نماز صبح گزاردند و بودند تا صبح روشن شد. نصرانىِ دیروز (و مسلمان امروز) برخاست تا به خانهاش برود. آن مرد گفت: کجا میروى؟ روز، کوتاه است و چیزى تا ظهر باقى نمانده. همراه او نشست تا نماز ظهر را هم گزارد. باز آن مرد گفت: بین ظهر و عصر، مدتِ کوتاهى است، و او را نگه داشت تا نماز عصر را هم خواند. سپس برخاست تا به منزلش برود. آن مرد گفت: اکنون آخرِ روز است و از اولش کوتاهتر است. او را نگه داشت تا نماز مغرب را هم گزارد. باز خواست به منزلش برود، که به او گفت: یک نماز بیشتر باقى نمانده. ماند تا نماز عشا را هم خواند؛ آنگاه از هم جدا شدند. چون سحرگاه شد، نزدش آمد، در زد و گفت: کیست؟ گفت: فلانى هستم. گفت: چه کار دارى؟ گفت: وضو بگیر، جامههایت را بپوش و بیا با ما نماز بگزار! تازهمسلمان گفت: براى این دین، شخصى بیکارتر از مرا پیدا کن، که من مستمند و عیالوارم!»
سپس امام صادق(ع) فرمود: «او را در دینى وارد کرد که از آن بیرونش آورد.»[13]
برگرفته از: حکایتهای اخلاقی در اصول کافی
نویسنده: روحالله بخشی
[1]. اصول کافی، ج2، ص418، ح5.
[2]. اصول کافی، ج4، ص351، ح2.
[3]. همان، ص263، ح5.
[4]. همان، ج3، ص251، ح10.
[5]. همان، ص252، ح11.
[6]. اصول کافی، ج3، ص327، ح5.
[7]. همان، ص330، ح12.
[8]. همان، ص81، ح4.
[9]. همان، ص89، ح2.
[10]. همان، ص90، ح3.
[11]. همان، ص321، ح1.
[12]. همان.
[13]. همان، ص71، ح2.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}