جام مي‌ام فکند ز کف و آن گاه

شاعر : ملک الشعرا بهار

اندر سرم شکست خمارم را جام مي‌ام فکند ز کف و آن گاه
با زهر خند، ناله‌ي زارم را بس زار ناله کردم و پاسخ داد
گيتي خزان نمود بهارم را گفتم بهار عشق دميد اما
کاين گونه کرد سنگين بارم را گيتي گنه نکرد و گنه دل کرد
بيرون کنم دل بزه‌کارم را باري، بر آن سرم که از اين سينه
وز چنگ من ربود نگارم را از من گرفت گيتي يارم را
آشفته کرد يکسره کارم را ويرانه ساخت يکسره کاخم را
در پيش ديده کند مزارم را ز اشک روان و خاک به سر کردن
پر باغ لاله ساخت کنارم را يک سو سرشک و يک‌سو داغ دل
از من گرفت لاله عذارم را؟ گر باغ لاله داد به من، پس چون
بر باد داد صبر و قرارم را در خاک کرد عشق و شبابم را
در کام سگ فکند شکارم را بر گور مرده ريخت شرابم را