سحابي قيرگون بر شد ز دريا

شاعر : ملک الشعرا بهار

که قير اندود زو روي دنيا سحابي قيرگون بر شد ز دريا
به دوزخ رخنه کرد و ريخت آنجا خليج فارس گفتي کز مغاکي
از آن چاه سيه سر زد به بالا به ناگه چون بخاري تيره و تار
خروشان قلزمي جوشان و دروا علم زد بر فراز بام اهواز
وز ايشان رعد سان برخاست هرا نهنگان در چه دوزخ فتادند
به گردون تاختند از سطح غبرا هزاران اژدهاي کوه پيکر
وز آن شد روشن و تاريک صحرا بجست از کام آنان آتش و دود
ز جيبش مهره‌ي خورشيد رخشا هزيمت شد سپهر از هول و افتاد
شبيخون زد به يزدان توانا تو گفتي کز نهان اهريمن زشت
نهان شد در پس ديوار فردا برون پريد روز از روزن مهر
چو کور بي‌عصا در سخت سرما شب تاري درآمد لرز لرزان
فرو مرد از نهيب باد نکبا ز برق او را به کف شمعي که هر دم
زمانه نعره زد چون غول کانا طبيعت خنده زد چون خنده‌ي شير
که از هر سو درآمد بي محابا زمين پنهان شد اندر موج باران
در افزوده به بالا و به پهنا خروشان و شتابان رود کارون
چو روي مرد جنگي روز هيجا رخ سرخش غبار آلود و تيره
که شد کوه از نهيبش زير و بالا ز هر سو موجها انگيخت چون کوه
چو برف دي مهي بر کوه خارا به تيغ موجهايش کف نشسته