آیا حس ازخودبیگانگی خوب است یا بد؟
 
چکیده
این مهم است که در زندگی هر فردی بداند که در کجا هست و چگونه زندگی می‌کند و به کجا می‌رود. هر فردی در زندگی خود اگر از این موضوع مهم با خبر نباشد، ازخودبیگانه می‌شود. شاید شخصی بداند که کجا هست، ولی در چگونگی زندگی خود به ازخودبیگانگی برسد. بله، حس ازخودبیگانگی نگران‌کننده است، ولی می‌توانیم کاری کنیم که سازنده و انسان‌ساز شود؛ به این معنا که فرد را به حرکت وا دارد و او را به سمت افکار، روش زندگی و عقاید درست منتهی نماید.

نویسنده: Luminita D.Saviuc
مترجم: حسین افرا
 
هرگاه در زندگی‌تان به احساس ازخودبیگانگی و ناامیدی، ضعف و تردید رسیدید،‌ به خودتان بیندیشید. به این بیندیشید که در حال حاضر چه کسی هستید و اینکه چطور و چه زمانی به این جایی که هستید رسیده‌اید. حقیقت خودتان را پیدا کنید؛ درست مثل یک نیلوفر پرگل که حتی در دل مرداب این‌گونه باشکوه و زیبا به نظر می‌رسد (ماسارو ایموتو).
دلیل اینکه بسیاری از افراد در زندگی خود احساس ازخودبیگانگی دارند، چیست؟ این افراد خودشان هم نمی‌دانند چه کسی هستند، چه مقصد و هدفی را دنبال می‌کنند، و اصلا زندگی برایشان معنا و مفهومی ندارد.
آیا تا به حال هیچ یک از این سوالات که «من کیستم؟ چه مقصد و هدفی دارم؟» را از خودتان پرسیده‌اید؟ من از خود پرسیده‌ام و در واقع به همین دلیل است که تصمیم گرفته‌ام این مطلب را در اینجا بنویسم. امیدوارم این مطالب ذهن افراد را نسبت به زندگی‌شان روشن‌تر سازد و کمک کند تا مسیر درست زندگی خود را پیدا کنند و بتوانند دوباره به آن بازگردند؛ بازگشتی به خود، به درون قلبشان و در واقع بازگشت به مسیری که مسیر اصلی زندگی‌شان است.

در این‌جا به برخی دلایلی اشاره می‌‌کنیم که موجب احساس ازخودبیگانگی افراد در زندگی‌شان می‌شود:
1. چنین افرادی آن‌ ارتباطی که باید با قلب و روح و روان‌شان برقرار شود، ندارند.
در بین دلایل بسیاری که باعث می‌شوند افراد احساس ازخودبیگانگی در زندگی خود داشته باشند، یک دلیل می‌تواند این باشد که آن‌ها از قلب و روح خود فاصله گرفته‌اند.
آن‌ها توجه زیادی به ذهن منطقی خود و نیز هر آنچه دیگران می‌گویند دارند، اما ندای درونی خود را نمی‌شنوند و در عین حال قادر نیستند با روح خود ارتباطی برقرار کنند.
«فقط زمانی که صدای فریادهای زندگی روزمره‌مان را خاموش کنیم، در این سکوت است که می‌توانیم نجوایی از درونِ خود بشنویم. گویا کسی بر آستانه قلب ما ایستاده و بر آن می‌کوبد و با ما از حقیقت زندگی می‌گوید.» (کیتی جونگ)
2. آن‌ها بر مبنای آنچه دیگران معتقدند درست است، زندگی می‌کنند.
یکی دیگر از دلایلی که افراد، احساس ازخودبیگانگی دارند آن است که روش زندگی خود را بر اساس باورها و افکار مردم قرار می‌دهند. آن‌ها زندگی خود را بر اساس افکار، عقاید و ایده‌هایی می‌سازند که از دوران جوانی‌شان از سوی والدین، اعضای خانواده، معلمان، دوستان، افراد جامعه و هر فردی که با او تعاملاتی داشته‌اند، به نوعی به آن‌ها دیکته و تحمیل شده است. آن‌ها هرگز فرصتی به خود نداده‌اند که از خود بپرسند آیا اصلاً این عقاید و افکار دیگران درست هستند و یا اینکه هرگز از خود نپرسیدند که من به خودی خود چه ایده‌ای برای گفتن دارم. در حقیقت، آن‌ها صرفاً زندگی خود را بر اساس باورها و افکاری شکل داده‌اند که دیگران معتقدند بدان گونه درست است؛ بدون آنکه تحقیق و راستی‌آزمایی نسبت به آن باورها و افکار داشته باشند.
«به سادگی به آنچه که فقط می‌شنوید، معتقد نشوید و به سادگی هر موضوعی را که بین مردم در مورد موضوعی شایعه شده، باور نکنید. هر مطلبی را به صرف اینکه معروف شده باور نکنید. به هیچ مطلبی صرف اینکه سخن بزرگان است، اعتقاد پیدا نکنید و سعی کنید درباره آن تحقیق کنید و به برخی از چیزها که به عنوان سنت و یا رسم و رسوم معرفی می‌شوند، به درستی به آن‌ها اعتقاد پیدا کنید و عمل کنید.
اما درست بعد از اینکه خودتان این موضوعات را بررسی کردید و به نوعی دریافتید که آن موضوع با شواهدی همراه است و التبه به نفع همه است، آن را بپذیرید و بدان عمل کنید.»
3. آنها به نظرات و عقاید دیگران بیش از تصمیمات خود اهمیت می‌دهند.
افراد حتی با وجودی که بسیار عاقل و قابل اعتماد هستند، باز هم به نظر می‌رسد نمی‌توانند خود را باور داشته باشند. آنان دائم به دنبال مشاوره با دیگران هستند و در واقع تصمیمات آن‌ها را ارزشمندتر و مهم‌تر از نظرات خود تصور می‌کنند.
«فرصت زندگی محدود است، پس زندگی خود را صرف نظرات دیگران نکنید. اسیر تعصبات و افکار دیگران نشوید. اجازه ندهید سر و صدای افکار و عقاید دیگران، آن ندای عاقل و بالغ درونی شما را از بین ببرد و از همه مهم‌تر اینکه جرئت اعتماد به قلب و ندای درونی خود را داشته باشید. به راستی این الهامات، به نوعی می‌دانند شما چه می‌خواهید؛ اصل این است، چیزهای دیگر در حاشیه‌اند.» (استیو جابز)

4. حس ترس بر آن‌ها مستولی می‌شود.
گویا افراد در هنگام ترس، راه قلبشان به گونه‌ای بسته شده و این حس در تمامی مراحل زندگی‌شان به چشم می‌خورد. حس ترس در ذهن و قلبشان نفوذ کرده، و لذا در محیط خانه، در انجام همه امور زندگی‌ و تصمیم‌گیری‌هایشان و نیز روابطی که با دیگران دارند، این حس، به وضوح دیده می‌شود. آن‌ها در حالتی از ترس دائمی به سر می‌برند؛ در نتیجه در زندگی‌شان هیچ‌گونه عشق و انگیزه‌ای وجود ندارد و به نوعی احساس ازخودبیگانگی، احساس انزوا و جدایی و نارضایتی وجو دارد.
«دو نیروی انگیزشی وجود دارد: نیروی ترس و نیروی عشق. زمانی که احساس ترس می‌کنیم، دست از زندگی می‌کشیم. هنگامی که با عشق زندگی می‌کنیم، در را به روی حضور احساسات و شور و هیجانات در زندگی مان می‌گشاییم.
در درجه اول لازم است خود را با تمامی محاسن و معایبمان دوست بداریم. اگر قادر به دوست داشتن خود نباشیم، نمی‌توانیم آن طور که باید، به دیگران هم عشق ورزیم و یا اینکه پتانسیل ایجاد این حس را به نوعی داشته باشیم. تحول زندگی و نیز امید به داشتن دنیایی بهتر، از آنِ کسانی است که با روحیه‌ای شجاعانه و در عین حال پر از عشق، زندگی را در آغوش می‌گیرند.» (جان لنون)
5. آن‌ها احساسی نامتعارف و غیرعادی در مورد خود دارند.
افرادی که در زندگی خود احساس ازخودبیگانگی می‌کنند، معمولا نسبت به خود احساسی نامتعارف و غیرمعمول دارند. آن‌ها هیچ‌گاه نمی‌توانند زیبایی‌ها، نور و کمالات وجودی خود را ببینند و حتی نمی‌توانند این حقیقت را بپذیرند که کیستند. اما، همین‌که بتوانند بپذیرند و باور کنند که کیستند، کافی است.
در واقع مسیر نگرش آن‌ها نسبت به واقعیت، تاریک و منحرف شده است. تنها چیزی که از خود می‌بینند این است که خود را فردی حقیر، نالایق و بی‌اهمیت تلقی می‌کنند که توانایی انجام هیچ کاری را ندارد.
«تصمیم بگیر و سعی کن خودت باشی. کسی که خودِ واقعی‌اش را پیدا کند، از بدبختی نجات می‌یابد.» (ماتیو آرنولد)

 

بیشتر بخوانید: مارکس، وبر، مانهایم، سه روایت «از خود بیگانگی»



6. خود را در محاصره افرادی قرار می‌دهند که آن‌ها را رو به زوال می‌کشند.
گذراندن وقت زیاد در جمع افراد ناباب، علت دیگری است که افراد در زندگیِ خود حس ازخودبیگانگی می‌کنند. هنگامی که خود را در محاصره افرادی قرار می‌دهید که سعی به انحطاط کشاندن شما دارند، منظور افرادی که دائما در حال ناله کردن، سرزنش کردن، انتقاد کردن، اراجیف‌گویی هستند و به نوعی از همه‌کس و همه‌چیز شکایت دارند، این افراد قلب،, ذهن و در کل زندگی شما را با احساس ترس، تردید و نگرانی مسموم می‌کنند و در نهایت شما از مسیر اصلی زندگی‌تان خارج شده و احساس ازخودبیگانگی و سرخوردگی به سراغتان می‌آید.
«افراد در شنیدن یاوه‌گویی‌هایشان، انتقال احساس ترس و جهلشان، چه سخاوتمندانه دیگران را سهیم می‌کنند! حال آنکه به نظر می‌رسد آن‌ها مشتاقند این احساسات منفی‌شان را به شما منتقل کنند. فراموش نکنید که گاهی روح و روان و احساسات ما هم نیاز به تغذیه دارد.
نسبت به خوراک روح و روانتان محتاط باشید و با روش‌های روحی و ذهنی مناسب، خود را تغذیه کنید تا اینکه شما را در جهت عملکرد مثبت سوق دهد.» (استیو مارابولی)
7. آن‌ها به هر گونه افکار سمی‌ای که  در درون ذهنشان وجود دارد، معتقدند.
چه زیبا می‌گوید «اکهارت تولی» که: «ذهن یک ابزار فوق‌العاده است؛ البته اگر به درستی از آن استفاده شود. در عین حال اگر ذهن درست به کار گرفته نشود، ابزار مخربی خواهد بود. به بیان دیگر، منظور این نیست که ذهن را به اشتباه به کار نبرید، در واقع گاهی اصلاً این شما نیستید که ذهن را به کار می‌گیرید، این ذهن است که از شما استفاده می‌کند. زیبایی، عشق، خلاقیت، شادی و آرامش درونی، چیزهایی است که از ورای ذهن ایجاد می‌شوند.»
زمانی که شما هر نوع افکار سمی‌ای که از ذهنتان می‌گذرد باور داشته باشید و در عین حال مصرانه تمامی احساس و زندگی خود را بر مبنای آن افکار بسازید، در حقیقت شما به خودتان هیچ کمکی نکرده و این موضوع باعث می‌شود احساس ازخودبیگانگی و افسردگی در زندگی به سراغتان بیاید.
8. این افراد معتقدند منطق، مهم‌تر از تخیلات است
افرادی که قدرت تخیل ندارند، مجبورند هر موضوعی که برایشان پیش می‌آید را صرفاً با استدلال منطقی بسنجند. آن‌ها دائماً در حال توجیه و توضیح دادن به خود و دیگران هستند؛ مثلا در این باره که چرا در زندگی‌شان پیشرفتی نداشته‌اند و اینکه چرا آن طور که باید شاد نیستند و یا اینکه زندگی حال و آینده‌شان چیزی نیست جز همان تکرار زندگی گذشته. بنابراین، این هم دلیل دیگری است در مورد اینکه چرا افراد احساس ازخودبیگانگی دارند.
«اگر هر کس فقط به دنبال معنای منطقی باشد، این بدان معناست که او از فقدان قدرت تخیل رنج می‌برد!» (اسکار وایلد)
9. این افراد در زمان گذشته مانده‌اند!
آن‌ها به شدت به زمان‌های گذشته و اتفاقات آن دوران اشتیاق نشان می‌دهند. به نظر می‌رسد نه قدرت آن را دارند و نه اینکه اصلاً تمایل دارند که از گذشته‌ها بیرون بیایند.
«زمان زیادی می‌برد تا افراد از رنج‌هایشان رها شوند. با وجود ترس‌هایی نامعلوم و ناشناخته، آن‌ها همان رنج‌هایی را ترجیح می‌دهند که برایشان آشناست.» (تیچ نات‌هان)
10. آن‌ها سعی دارند همه چیز را کنترل کنند
به نظر می‌رسد آن‌ها نمی‌توانند تصور کنند که زندگی همواره روند طبیعیِ خود را در مورد آن‌ها دارد، و لذا می‌خواهند در مقابل آن مقاومت کنند و به نوعی کنترل همه چیز را در اختیار بگیرند. در نتیجه این عدم توازن و ناهماهنگی، ارتباط آن‌ها با قلب و روح و روانشان را از بین می‌برد و سپس هر روز بیشتر و بیشتر احساس ازخودبیگانگی خواهند داشت.
«شما که حتی توان کنترل خود را ندارید، چطور آرزو دارید که جهانی را تحت کنترل خود در آورید؟!»

سیری  در معجزات 

هر کدام از ما، در هر موقعیت زمانی ممکن است دچار احساس ازخودبیگانگی شده باشیم. اگر چه این احساس را دوست نداریم، اما باید باور کرد این هم بخشی از سفر ماجراجویانه‌ای به نام زندگی است.
این موضوع که شما کاملاً غرق در دنیای تجربیات می‌شوید و هر گونه تعامل و ارتباطی که در زندگی دارید، چه تجربیات خوبی باشند و چه بد، مسیری از زندگی را به شما نشان می‌دهد. در واقع، چیز‌های زیادی به دست آورده‌اید و زمانی که از این سفر به سوی خانه بازمی‌گردید، هرگز دست خالی نخواهید بود و درس‌های آموزنده این مسیر به شما بینش و آگاهی بیشتری در زندگی داده است؛ بنابراین همیشه به خاطر داشته باشید:
«این حس خوبی است که گاهی تصورِ گم شدن در مسیر زندگی‌تان داشته باشید، زیرا آن‌گاه حسی هدایت‌گر به شما نشان می‌دهد راه خانه کجاست و می‌توانید احساس کنید جایی به عنوان مقصد وجود دارد. حتی شاید جایی که اکنون در آن قرار گرفته اید، آن‌جا نباشد، ولی امید است این احساس ناخوشایند، گم شدن و سرگشتگی در مسیر، شما را به مقصدتان نزدیک و نزدیکتر سازد.»


برگرفته ازسایت: www.purposefairy.com