رابطه فلسفه اگزیستانس با هنر، ادبیات و روانشناسی
اگزیستانسیالیسم هرچند ابتدا بصورت یک مکتب فلسفی و با مفاهیم خاص ظهور و بروز پیدا کرد، اما بعدها این فکر شیوع پیدا کرد و در عرصه های دیگ نیز خود را نمایان کرد. آنچه در این مقاله می خوانید گزارشی از همین شیوع پیدا کردن اگزیستانسیالیسم در علوم دیگر مثل هنر و روانشناسی است. با ما همراه باشید.
نگاهی به رابطه ی مکتب فلسفی اگزیستانسیالیسم با دیگر علوم
چکیده
اگزیستانسیالیسم هرچند ابتدا بصورت یک مکتب فلسفی و با مفاهیم خاص ظهور و بروز پیدا کرد، اما بعدها این فکر شیوع پیدا کرد و در عرصه های دیگ نیز خود را نمایان کرد. آنچه در این مقاله می خوانید گزارشی از همین شیوع پیدا کردن اگزیستانسیالیسم در علوم دیگر مثل هنر و روانشناسی است. با ما همراه باشید.
اگزیستانسیالیسم هرچند ابتدا بصورت یک مکتب فلسفی و با مفاهیم خاص ظهور و بروز پیدا کرد، اما بعدها این فکر شیوع پیدا کرد و در عرصه های دیگ نیز خود را نمایان کرد. آنچه در این مقاله می خوانید گزارشی از همین شیوع پیدا کردن اگزیستانسیالیسم در علوم دیگر مثل هنر و روانشناسی است. با ما همراه باشید.
اگزیستانسیالیسم به دلیل برداشت شورانگیزش از وجود، بهرهگیری بسیار گستردهای از تشبیههای نیرومند در استدلالها، توجه به عواطف و قوهخیال و تمرکز نداشتن تنها بر عقل و موقعیت انسانها، در آثار هنری و ادبی، به نحوی ذاتی، با نفس هنر و ادبیات پیوند خورده است؛ مثال بارز این مسئله، در تعریف آنان از تراژدی مشاهده میشود:
«برخورد میان آزادی و خلاقیت انسان، با نظمی کیهانی که نیرومندتر است و انسان را شکست میدهد.» همچنین آنان با آگاهی از نقش و تأثیر زبان ادبی در القای مطالب دشوار فلسفی، به جای طرح کلی مسائل با استفاده از زبان ادبی، مخاطب را در موقعیتی انضمامی قرار میدهند و به جای درگیر کردن ذهن اشخاص، کل وجود شخص را به کار میگیرند؛ زیرا باور دارند که تأثیر روانشناختی، مهمتر و مؤثرتر از تأثیر ذهنی و منطقی است.
نمونههای بارز این فعالیت ادبی و هنری، آلبر کامو و سارتر هستند؛ چنان که به دریافت جایزه نوبل موفق شدند؛ آثاری ادبی مانند طاعون، تهوع و در بسته، میتوانستند مفهومهای فلسفه اگزیستانس را به خوبی به انسانهای دیگر منتقل کنند، حتی اگر کتابی درباره فلسفه مطالعه نکرده باشند. سبک ادبی خاص کرگور، به کار بردن نام مستعار، تمثیل و صورتهایی از ارتباط غیرمستقیم، برای برقراری مشارکت شخصی در موضوع موردنظر است.
اندیشههای فلسفی سیمون دوبوار،[1] در رمانهای او ظهور مییابد؛ گابریل مارسل، سی نمایشنامه در موضوعها و مضمونهای گوناگون و روش فلسفه اگزیستانس عرضه میکند. شاید این سبک بیان در ماریتن هایدگر، کارل یاسپرس و موریس مرلو پونتی،[2] کمتر دیده شود، اما این فیلسوفان نیز -به جز یاسپرس- پژوهشهای مهمی در زیباییشناسی نگاشتهاند و هر سه از روش پدیدارشناختی بهره گرفتهاند که به ارائه برهان با آوردن مثال اهمیت میدهد؛ به ویژه اینکه شاعر در بحث هایدگر، و هنرمند تجسمی در نظر مرلو پونتی، چیزی را از پیش مییابد که فیلسوف قصد بیان آن را به گونهای صورتبندی مفهومی دارد و بیشتر مواقع آن را گویاتر بیان میکند (برای مثال توجه خاص هایدگر به هولدرلین و اشعارش او درباره تنهایی و غربت انسان معاصر در عالم). و نفوذ اندیشههای اگزیستانسیالیستی در هنرهای زیبا، چنان نیرومند است که برخی ترجیح دادند اگزیستانسیالیسم را جنبشی ادبی توصیف کنند. در قرن نوزدهم، دو رماننویس بزرگ، برخی مضمونهای فلسفه اگزیستانس را در رمانهایشان به خوبی بیان نمودند؛ تولستوی در رمان ایوان ایلیچ درباره مرگ و تورگینف در رمان پدران و پسران، درباره نیستانگاری.
اما شخصیت مهمتر و مدافع ادبی فلسفه اگزیستانس، «فیودور داستایوفسکی» (۱۸۲۱ - ۱۸۸۱م) بود که در رمانهای زیبایش برادران کارامازوف و یادداشتهایی از زیرزمین، مفاهیم اگزیستانسی را صورت ادبی میبخشد. در قرن بیستم نیز باید «فرانتس کافکا» را بزرگترین نویسنده وجودی، از میان نویسندگان دیگر دانست که برای مثال، مفهوم پرتاب شدگی را در رمان محاکمه، به روشنی بیان مینماید. کنار این نویسندگان، میتوان به نمایشنامهنویسانی مانند «ساموئل بکت» (برای مثال در نمایشنامه در انتظار گودو)، «اوژن یونسکو»، «تی اس الیوت» و «جیمز جویس» اشاره نمود که نشان بارز بسیاری از ویژگیهای اندیشه اگزیستانسیالیستی هستند.
در زمینه ادبیات نیز مفهوم «تعهد در قبال اصلاحات اجتماعی» -که ویژگی همه نویسندگان اگزیستانس یا متأثر از آنهاست- استفاده از ارتباط غیرمستقیم برای انتقال اندیشههایشان، بیش از سایر موارد است. این اصطلاح، به اقدامی بلاغی دلالت دارد که هویت مؤلفگونه فیلسوف را پنهان میکند تا از طریق تعلیق ناباوری خواننده، نوعی احساس یگانگی با شخصیت اثر به وجود آورد؛ از این رو کرکگور میتوانست در قالب زبان نویسندگان گوناگون، مطالب خود را با نام مستعار بنویسد تا هریک از آنها منظر خاصی را منتقل کند که با آن چهره خاص، نه دقیقاً با خود فیلسوف گره خورده است. به همین صورت، دوبوار، سارتر، کامو و مارسل نیز میتوانستند رمانها و نمایشنامههایی بنویسند که اندیشههایشان را به شکلی ملموس و انضمامی به مخاطبی انتقال دهد که دستکم برای لحظهای، فاصله انتقادیاش به حال تعلیق در آمده است.
بنابراین سارتر در پاسخ به این پرسش که چرا نمایشنامههایش را به جای مناطق طبقه کارگر، در محلههای بورژوازی شهر اجرا میکند، میگوید: که هیچ بورژوازی نمیتواند بیآنکه اندیشه خیانت به طبقه خودش را بپذیرد، شاهد اجرای یکی از نمایشنامههایش باشد؛ از این رو قدرت هنر برای انتقال دعوتی فلسفی به شیوهای از زندگی چنین است. وی درباره مسئولیت نویسنده راجع به ادبیات، سال ۱۹۴۸م مجموعهای از مقالهها را با عنوان «ادبیات چیست؟» منتشر کرد و در آن مفهوم «ادبیات متعهد» را گسترش داد. مقدمه اصلی استدلال او این است که نوشتن صورتی از عمل است که برای آن باید مسئولیت را پذیرفت؛ اما این مسئولیت، به مضمون مربوط میشود، نه فقط صورت آنچه تبادل میگردد. این نوع ایجاد حس مسئولیت اجتماعی در او، تأثیر جنگجهانی دوم بود.
از نظر سارتر، هرچند ادبیات و اخلاق دو مقوله متفاوت اند، ولی ما درست در قلب زیباشناختی، امر اخلاقی را درک میکنیم؛ یعنی فعل اطمینان به هردو طرف. به همین دلیل، در زیباییشناسی سارتر، رابطه میان هنرمند و مخاطب، همچون رابطه «هذیه و خواست»، جایگاه مهمی مییابد و سپس از چندی به شیوهای برای ارتباط اجتماعی و بدون بیگانگی تبدیل میشود؛ یعنی نمونهای برای روابطی که انسانها نه همچون اشیاء یا ابزار، صرف بلکه به مثابه ارزشهای فی نفسه مینگرند.[3]شخصیت مهمتر و مدافع ادبی فلسفه اگزیستانس، «فیودور داستایوفسکی» (۱۸۲۱ - ۱۸۸۱م) بود که در رمانهای زیبایش برادران کارامازوف و یادداشتهایی از زیرزمین، مفاهیم اگزیستانسی را صورت ادبی میبخشد. در قرن بیستم نیز باید «فرانتس کافکا» را بزرگترین نویسنده وجودی، از میان نویسندگان دیگر دانست که برای مثال، مفهوم پرتاب شدگی را در رمان محاکمه، به روشنی بیان مینماید. کنار این نویسندگان، میتوان به نمایشنامهنویسانی مانند «ساموئل بکت» (برای مثال در نمایشنامه در انتظار گودو)، «اوژن یونسکو»، «تی اس الیوت» و «جیمز جویس» اشاره نمود که نشان بارز بسیاری از ویژگیهای اندیشه اگزیستانسیالیستی هستند.
هایدگر نیز درباره هنر و ویژگیهای اثر هنری، باور دارد که نباید اثر هنری را بیانکننده احساس هنرمند فهمید؛ زیرا در اثر هنری، خود هستی در نور حقیقت آشکار میشود؛ از این رو هنرمند و اثرش به اندازه برابر آغاز میشوند. هنرمند، منشأ اثر است و اثر، منشأ هنرمند و هیچیک بدون دیگری نیست. او این رابطه متقابل را در قطعه مشهوری نشان داده که در آن از معبدی یونانی بحث میکند. یاسپرس نیز باور دارد که معنای اصلی هنر، کارکرد منکشفکننده آن است؛ از این رو هنر با صورت بخشیدن به آنچه درک میکنیم، هستی را منکشف میسازد. افزون بر این، تأثیر فلسفه اگزیستانس و مفاهیم آن در شکلگیری مکتبهای هنری و ادبی یا اندیشهها و آثار هنرمندان، به صورتهای گوناگون دیده میشود که میتوان به بروز مضمونهای اگزیستانسی در مکاتبی هنری همچون دادائیسم (جنبشی هنری و طغیانی در برابر سرخوردگیهای ناشی از جنگجهانی اول، معناگریزی و طغیان علیه هر چیز) که به سوررئالیسم فرا واقعگرایی، نقاشیهای سوررئال، روح فلسفههای اگزیستانس را خوب مینمایانند) منجر شد و هنرمندانی چون پیکاسو [و سبک کوبیسم] اشاره کرد. «مک کواری» در این باره میگوید: «در هنر عصر ما، روحی شبیه به روح فلسفه وجودی به طور گسترده فعال است».[4]
البته لازم به ذکر است که این هنرمندان در آثارشان درباره اندیشههایی میگویند که فیلسوفان اگزیستانس آنها را صورتبندی فلسفی کردهاند، نه اینکه از این فیلسوفان اثر پذیرفته باشند.
فلسفههای اگزیستانس و روانشناسی
نسبت فلسفههای اگزیستانس با علم روانشناسی، هم از نظر رابطه و علاقهمندی فیلسوفان وجودی به این علم بررسی شدنی است و هم میتوان ارتباطی را نشان داد که مفهومهای فلسفه اگزیستانس درباره این علم ایجاد میکنند. برخی از این فیلسوفان به روانشناسی و روانپزشکی علاقه داشتند؛ از جمله یاسپرس که کارش را با روانپزشکی آغاز نمود و در نخستین اثرش با عنوان کلیات آسیبشناسی روانی، ادعا نمود که نمیتوان وجود انسان را عینی ساخت و به دادهای علمی تبدیل کرد، بلکه آنچه باید به آن بپردازیم، صورتی از رفتار درونی، درک خود، خودگزینی و خودتخصیصی است. سارتر نیز به روانشناسی علاقه داشت و در پایان رمان هستی و نیستی، تحلیلی روانی به وجودی مطرح کرد و در آن ثابت کرد که بنیادیتر از «لیبدو» (میل جنسی)، میل بودن است که از فقدان هستی «لذاته» برمی خیزد. اهمیت احساس و عاطفه روانشناسانه در این فلسفهها، از قبیل ترس، هیبت، دلهره، ناامیدی، اضطراب، امید، عشق و شادی، از این موارد است.[5]
گذشته از این، تأثیرپذیری برخی روانشناسان از فیلسوفان اگزیستانس نیز اهمیت دارد؛ مانند تأثیر «مدارد بوس» و «لودویگ بینس وانگر» (دو روانشناس سوئیسی از هایدگر) افسردگی هایدگر، زمینه آشناییاش با مدارد بوس و سخنرانیهایی با عنوان «زولیکون»، درباره رابطه روانشناسی و فلسفه را فراهم کرد. بینس وانگر هم شاگرد یونگ بود و با هایدگر نامهنگاری داشت. وی اصطلاح «داز این کاوی» را با تأثر از هایدگر و روانکاوی فروید و البته مخالفت هایدگر با او مطرح کرد؛ ا به طور کلی، آنچه این دسته از روانپزشکان با اندیشه وجودی در پی آن هستند، «عرضل» علم اصیل اشخاص، (لینگ) یا روانشناسی اصیل (بینس وانگر) است. بینس وانگر و بوس، با وجود برخی تفاوتها، در تحلیل وجودی هایدگر، محکمترین مبنا را برای برپا کردن علم اشخاص میبینند. این فیلسوفان با رویکرد تجربی روانشناسی، به احوال انسان و تبیین مکانیکی روانشناسان از انسان، مخالف بودند. ر.د لینگ میگوید:
ما کسانی که خود را دندههای مکانیکی تصور میکنند، دیوانه میشماریم؛ اما چرا آنان که با باورهای خود درصدد تبدیل اشخاص به ماشینهای خودکار با حیواناتاند، همان قدر دیوانه محسوب نکنیم؟[6] مکتب روانشناسی دیگر و متأثر از فلسفههای اگزیستانس، را میتوان روانشناسی انسانگرا و معنادرمانی نامید و به افرادی چون «کارل راجرز»، «ویکتور فرانکل» و «اروین یالوم» اشاره نمود.نسبت فلسفههای اگزیستانس با علم روانشناسی، هم از نظر رابطه و علاقهمندی فیلسوفان وجودی به این علم بررسی شدنی است و هم میتوان ارتباطی را نشان داد که مفهومهای فلسفه اگزیستانس درباره این علم ایجاد میکنند. برخی از این فیلسوفان به روانشناسی و روانپزشکی علاقه داشتند؛ از جمله یاسپرس که کارش را با روانپزشکی آغاز نمود و در نخستین اثرش با عنوان کلیات آسیبشناسی روانی، ادعا نمود که نمیتوان وجود انسان را عینی ساخت و به دادهای علمی تبدیل کرد، بلکه آنچه باید به آن بپردازیم، صورتی از رفتار درونی، درک خود، خودگزینی و خودتخصیصی است.
یکی از مسائل و بحثهای روانشناسانه از دیدگاه اگزیستانس، نسبت درد و بیدردی، و ارتباط آن با مکتبهای روانشناختی است. کسب لذت، غایت روان درمانی کلاسیک است؛ اما روان درمانی وجودی،[7] برخلاف سنت روان درمانی کلاسیک، درد را به رسمیت میشناسد و آن را برای بلوغ زندگی انسان ضروری میداند؛ برای مثال، آموزه اساسی خود را از زبان نیچه میگوید: برای روانشناس، رنج نوعی دعای خیر و آموزگار بزرگ جنگیدن در زندگی است. روان درمان اگزیستانسیالیستی، به مرگ نیز میاندیشد و نه تنها آن را مخفی نمیکند، بلکه به توصیه مرگ اندیشی میپردازد. یالوم باور دارد که نگریستن به چهره مرگ، همان چیزی است که ما برای زیستن و کاهش دردها و رنجها به آن نیازمندیم. وی این رویکرد به روانشانسی را اینگونه توضیح میدهد که در تعامل[8] میان روان درمانگر[9] و مراجع،[10] هیچ شیوهای مهمتر از ایجاد اتحاد درمانی و برقراری راپورت[11] نیست و مهمتر اینکه باید چنان دینامیسمی شکل بگیرد که از دیدگاه ناظر بیرونی، بسان نوعی رقص باشد؛ رابطهای دوسویه که در آن هیچیک غالب[12] یا منفعل[13] نیست؛ گویی پیوسته جای خود را با هم عوض میکنند.
به راستی دکتر بروئر -که پانسمان سرد بر چشمان نیچه مینهاد- طبیب بود یا نیچه که فلسفه و ادبیات را در خدمت بهبود بروئر به کار بست؟ آیا بروئر شفاگر نیچه شد یا نیچه جان بروئر را شکوفا کرد؟ یالوم، ما را به این فهم بنیادین از روان درمانی اگزیستانسیالیستی میرساند که خط فاصل ضخیمی که میان تراپیست و مراجع در روان کاوی کلاسیک وجود دارد، باید کمرنگ و نازک شود. او با در دست گرفتن پاک کن، با دقت درحال پاک کردن خطوط قرمزی میباشد که برای دههها، اصل خدشهناپذیر و تابوی نزدیک نشدنی سنت روانی درمانی ارتدکس بوده است. اما اکنون دیگر روانپزشک -روان درمانگر- به مثابه آموزنده صرف صوابها و هنجارها رفتار نمیکند، بلکه در این شدن خود نیز میآموزد که چگونه طی طریق کند. در واقع، سیر تکامل و تطور، هردو با هم صورت میگیرد تا از بلوغ عقلانی- هیجانی[14] بیشتری در پس جلسههای روان درمانی برخوردار شوند.
گذشته از این، تأثیرپذیری برخی روانشناسان از فیلسوفان اگزیستانس نیز اهمیت دارد؛ مانند تأثیر «مدارد بوس» و «لودویگ بینس وانگر» (دو روانشناس سوئیسی از هایدگر) افسردگی هایدگر، زمینه آشناییاش با مدارد بوس و سخنرانیهایی با عنوان «زولیکون»، درباره رابطه روانشناسی و فلسفه را فراهم کرد. بینس وانگر هم شاگرد یونگ بود و با هایدگر نامهنگاری داشت. وی اصطلاح «داز این کاوی» را با تأثر از هایدگر و روانکاوی فروید و البته مخالفت هایدگر با او مطرح کرد؛ ا به طور کلی، آنچه این دسته از روانپزشکان با اندیشه وجودی در پی آن هستند، «عرضل» علم اصیل اشخاص، (لینگ) یا روانشناسی اصیل (بینس وانگر) است. بینس وانگر و بوس، با وجود برخی تفاوتها، در تحلیل وجودی هایدگر، محکمترین مبنا را برای برپا کردن علم اشخاص میبینند. این فیلسوفان با رویکرد تجربی روانشناسی، به احوال انسان و تبیین مکانیکی روانشناسان از انسان، مخالف بودند. ر.د لینگ میگوید:
ما کسانی که خود را دندههای مکانیکی تصور میکنند، دیوانه میشماریم؛ اما چرا آنان که با باورهای خود درصدد تبدیل اشخاص به ماشینهای خودکار با حیواناتاند، همان قدر دیوانه محسوب نکنیم؟[6] مکتب روانشناسی دیگر و متأثر از فلسفههای اگزیستانس، را میتوان روانشناسی انسانگرا و معنادرمانی نامید و به افرادی چون «کارل راجرز»، «ویکتور فرانکل» و «اروین یالوم» اشاره نمود.نسبت فلسفههای اگزیستانس با علم روانشناسی، هم از نظر رابطه و علاقهمندی فیلسوفان وجودی به این علم بررسی شدنی است و هم میتوان ارتباطی را نشان داد که مفهومهای فلسفه اگزیستانس درباره این علم ایجاد میکنند. برخی از این فیلسوفان به روانشناسی و روانپزشکی علاقه داشتند؛ از جمله یاسپرس که کارش را با روانپزشکی آغاز نمود و در نخستین اثرش با عنوان کلیات آسیبشناسی روانی، ادعا نمود که نمیتوان وجود انسان را عینی ساخت و به دادهای علمی تبدیل کرد، بلکه آنچه باید به آن بپردازیم، صورتی از رفتار درونی، درک خود، خودگزینی و خودتخصیصی است.
یکی از مسائل و بحثهای روانشناسانه از دیدگاه اگزیستانس، نسبت درد و بیدردی، و ارتباط آن با مکتبهای روانشناختی است. کسب لذت، غایت روان درمانی کلاسیک است؛ اما روان درمانی وجودی،[7] برخلاف سنت روان درمانی کلاسیک، درد را به رسمیت میشناسد و آن را برای بلوغ زندگی انسان ضروری میداند؛ برای مثال، آموزه اساسی خود را از زبان نیچه میگوید: برای روانشناس، رنج نوعی دعای خیر و آموزگار بزرگ جنگیدن در زندگی است. روان درمان اگزیستانسیالیستی، به مرگ نیز میاندیشد و نه تنها آن را مخفی نمیکند، بلکه به توصیه مرگ اندیشی میپردازد. یالوم باور دارد که نگریستن به چهره مرگ، همان چیزی است که ما برای زیستن و کاهش دردها و رنجها به آن نیازمندیم. وی این رویکرد به روانشانسی را اینگونه توضیح میدهد که در تعامل[8] میان روان درمانگر[9] و مراجع،[10] هیچ شیوهای مهمتر از ایجاد اتحاد درمانی و برقراری راپورت[11] نیست و مهمتر اینکه باید چنان دینامیسمی شکل بگیرد که از دیدگاه ناظر بیرونی، بسان نوعی رقص باشد؛ رابطهای دوسویه که در آن هیچیک غالب[12] یا منفعل[13] نیست؛ گویی پیوسته جای خود را با هم عوض میکنند.
به راستی دکتر بروئر -که پانسمان سرد بر چشمان نیچه مینهاد- طبیب بود یا نیچه که فلسفه و ادبیات را در خدمت بهبود بروئر به کار بست؟ آیا بروئر شفاگر نیچه شد یا نیچه جان بروئر را شکوفا کرد؟ یالوم، ما را به این فهم بنیادین از روان درمانی اگزیستانسیالیستی میرساند که خط فاصل ضخیمی که میان تراپیست و مراجع در روان کاوی کلاسیک وجود دارد، باید کمرنگ و نازک شود. او با در دست گرفتن پاک کن، با دقت درحال پاک کردن خطوط قرمزی میباشد که برای دههها، اصل خدشهناپذیر و تابوی نزدیک نشدنی سنت روانی درمانی ارتدکس بوده است. اما اکنون دیگر روانپزشک -روان درمانگر- به مثابه آموزنده صرف صوابها و هنجارها رفتار نمیکند، بلکه در این شدن خود نیز میآموزد که چگونه طی طریق کند. در واقع، سیر تکامل و تطور، هردو با هم صورت میگیرد تا از بلوغ عقلانی- هیجانی[14] بیشتری در پس جلسههای روان درمانی برخوردار شوند.
منبع: کتاب در آمدی بر مکاتب فلسفی معاصر غرب اگزیستانسیالیسم، نوشته محسن اخباری؛ چاپ دوم، 1396.
[1] . Simone de Beauvoir.(1986-1908).
[2] . Maurice MerleauPonty(1908-1961).
[3] . اگزیستانسیالیسم، ص۲۹ و۳۳.
[4] . فلسفه وجودی، ص۲۷۱.
[5] . همان، ص۲۶۱.
[6] . همان، ص۲۶۲ و۲۶۳.
[7] . Existential psychotherapy.
[8]. interaction
[9] . Psychotherapist.
[10] . Client.
[11] . Rapport.
[12] . Dominant.
[13] . Passive.
[14] Maturity.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}