نگاهی به سرگذشت و داشته های فکری گابریل مارسل، فیلسوف نامدار اگزیستانسی
 
چکیده
گابریل مارسل به عنوان یکی از بزرگترین متفکران و اندیشمندان و فیلسوفان معاصر شناخته می شود. هرچند که مکتب فکری او اگزیستانس می شباشد و به نام یک فیلسوف اگزیستانسیالیستی شناخته مشود ولی در عرصه های تفکری خاصی نیز صاحب نظر بوده است که در این مقاله به آن اشاره خواهیم کرد.


1. مروری بر سر گذشت

مارسل سال ۱۸۸۹م، در پاریس به دنیا آمد. پدرش ابتدا کاتولیک و سپس لاادری شده بود. مدتی وزیر مختار فرانسه در سوئیس و سپس مدیر کتابخانه ملی و موزه‌های ملی شد. او در چهار سالگی، مادرش را -که از خانوادهای یهودی بود- از دست داد و با خاله‌اش زندگی می‌کرد که پروتستان شده و بسیار مفید بود. وی با آن‌که از مادرش چیزی جز چند تصویر مبهم در خاطر نداشت، اما روحیه معنوی و روحانی مادرش او را تحت‌تأثیر قرار داد. او محصل ممتازی بود؛ ولی از نظام آموزشی آن زمان نفرت داشت؛ از این رو به عالم موسیقی و تخیل پناه آورد. مارسل دنیای کودکی‌اش را به سبب مرگ مادر و فشارهای نظام تعلیم و تربیت بر شخصیت او، «عالم برهوت» نامید. وی سرانجام پس از تحصیل در دبیرستان، به سوربن رفت و سال ۱۹۹۰م، به درجه آگرگاسیون در رشته فلسفه دست یافت.[2]
خشم ناشی از نظام آموزشی که به قیمت آسیب زدن بر شخصیت انسان، بر موفقیت تأکید می‌ورزید، او را به نوعی ایده‌آلیسم تعدیل شده (به ویژه اندیشه شلینگ) کشاند؛ اما جنگ‌جهانی اول، ایده‌آلیسم مارسل را فروریخت و مسیر فلسفی جدیدی در زندگی‌اش ایجاد کرد. مارسل به دلیل سالم نبودن، نتوانست وارد ارتش شود؛ اما مأمور صلیب سرخ شاد که وظیفه‌اش آگاه شدن از سربازان مجروح و مفقود در جنگ و ارتباط با خانواده‌های آن‌ها بود. این تجربه سبب شد تا فلسفه ایده‌الیستی (انتزاعی) را برای رویارویی با سرشت مصیبت بار و وجود واقعی انسان بی‌کفایت بیابد. همچنین فیخته سبب عصبانیت او می‌شد؛ به طوری که می‌گوید:
فیخته با درس اخلاق دادن، روضه خوانی و نیز فقدان حلقه‌های ارتباط میان من مطلق و عینی‌اش -که البته خودش این فقدان را به حد کافی درک نکرده بود- مرا می‌آزرد.[3]

 

 او در عین حال که هگل را می‌ستود، به او اعتماد نداشت و معتقد بود که مکتب هگل و مکتب اسپینوزا، «واقعیت و سرنوشت فرد را در امر مطلقی غوطه‌ور می‌ساختند که در آن با خطر گم‌گشتگی روبه رو بودند».[4] وی به «برادلی» بسیار تعلق خاطر داشت و سال‌ها بعد، کتابی درباره «جوسایا رویس» نوشت. از دید وی، ایدئالیسم با وجود عینی و انضمامی فرق نداشت و نخستین بخش از یادداشت‌های روزانه مابعدالطبیعی او بیان‌گر انتقادهای وی از ارزش‌های فکری ایدئالیستی بود؛ ولى از منظری همچنان متاثر از ایدئالیسم است. مارسل سال ۱۹۲۹م، به مذهب کاتولیک گروید که بخشی از پیشرفت کلی اندیشه‌اش بود و او را در این عقیده راسخ‌تر ساخت که فیلسوف باید ایمان و امید را از داده‌های تجربه انسانی بداند و وی سال‌ها در دبیرستان‌های دولتی، فلسفه تدریس کرد؛ ولی بیشتر عمرش نویسنده‌ای آزاد بود که کتاب‌ها و نمایشنامه‌های فلسفی منتشر می‌کرد و در مقام منتقد ادبیات، به تئاتر و موسیقی می‌پرداخت. نمایشنامه‌های او برخلاف سارتر فلسفی نیستند، بلکه نشان‌دهنده موقعیت‌های سخت و پیچیده‌ای هستند که افراد در آن‌ها خود را گرفتار هجوم و آشفتگی می‌دیدند. او سال ۱۹۴۸م، جایزه بزرگ ادبیات فرهنگستان فرانسه، سال ۱۹۵۶م. جایزه گوته و ۱۹۵۸م، جایزه بزرگ ملی ادبیات را دریافت کرد و سرانجام در سال ۱۹۷۲م درگذشت.[5]
مارسل بیش از هر متفکر دیگری، شبیه مارتین بوبر است که فلسفه‌اش بیش از هر چیز به گفتگو اختصاص دارد؛ از جمله تفاوت‌های این دو متفکر، یکی یهودی بودن بوبر و مسیحی کاتولیک م بودن مارسل است و دیگر این‌که بوبر پس از آغاز، از تمایز نسبت «من- تو» از نسبت «من- آن»، بحث را به سمت مسائل کلامی و الهیات سوق می‌دهد؛ درحالی که مارسل همچنان فیلسوف می‌ماند. همچنین وی بیش از فیلسوفان دیگر اگزیستانس، به کرکگور نزدیک است؛ اما با وجود این، اندیشه‌های بنیادی خود را بی‌آن‌که هنوز سطری از آثار کرکگور را خوانده باشد، عرضه کرد.[6]

٢. اندیشه‌های فلسفی

با این‌که نام مارسل اغلب با «اگزیستانسیالیسم خداباورانه» پیوند خورده است، وی ترجیح می‌داد که تفکرش را «نوسقراطی» بنامد؛ زیرا اصطلاح اگزیستانسیالیسم، در ذهن عامه تداعی‌کننده فلسفه سارتر است که با فلسفه او مخالفت قطعی دارد؛ بنابراین فلسفه مارسل با این جهت گیری صبغه ای دینی و مسیحی دارد و او با اندیشیدن در طبیعت انسان و ویژگی‌های او، راهی برای ورود به عالم دینی می‌گشاید. افزون بر این، او منطقه‌ای بی‌طرف برای بحث درباره دین و ایمان معرفی می‌کند که پیروان ادیان و کسانی که علاقه به دین ندارند، می‌توانند آن‌جا با یکدیگر به بحث بپردازند.[7]
 

 الف) مسئله و راز

از نظر مارسل، برای پاسخ به پرسش انسان چیست؟» تمهیداتی ل ضروری است که نظام‌های فلسفی پیشین به آن‌ها توجهی نداشتند. نخستین چاره‌اندیشی این است که نمی‌توان درباره این پرسش، مانند ناظری عاقل به تفکر پرداخت که تنها دغدغه فهمیدن دارد، بلکه باید همچون شخص تمام، به این مسئله اندیشید. او برخلاف اغلب متفکران، ابتدای قرن بیستم که تلاش در قرار دادن هستی، تحت مقوله شناخت و تبدیل آن به مسئله‌ای داشتند، هستی را رازی می‌داند که تنها می‌توان از طریق عشق، وفا و ایمان بدان راه یافت. به عبارت دیگر، متفکر برای بررسی چیستی انسان، افزون بر عقل، باید عواطف و اراده خود را به کار گیرد تا بتواند از موقعیت ناظری صرف، خود را به جایگاه انسان اندیشه ور برساند.
تمهید دیگر، پرسشی است که می‌توان آن را به طور کامل و عینی پاسخ داد، بی‌آن‌که خود پاسخ‌دهنده درگیر پاسخ شود. متفکر باید به محدودیت‌های انسانی‌اش توجه کند و بداند که هرگز نمی‌تواند از حصار این محدودیت‌ها فراتر رود و کل واقعیت را ببیند. او برخلاف همه متفکران قدیم و جدید -که قابلیت متمایز‌کننده انسان را در تفکر صرف می‌دانند- باور دارد که انسان دارای ویژگی ممتاز دیگری است که آن توانایی، درگیری با راز است. گاهی، شخص به حل مسئله‌ای ریاضی علاقه دارد و حل آن برای او مهم است. مانند این‌که امتحان دادن و موفقیت از نظر شغلی، برای شخص مهم باشد. ولی در تلاش برای حل مسئله، آن را در برابر خویش می‌یابد و به صورت عینی و بیرونی به آن توجه دارد. شخص، فاعل‌شناسایی و مسئله، متعلق‌شناسایی است و شخص به متعلق‌شناسایی وارد نمی‌شود. البته درست است که شخص مسئله را حل می‌کند؛ اما این کار را هرکس دیگر، حتی ماشین هم می‌تواند صورت دهد و پس از به دست آمدن پاسخ، آن را دست به دست بچرخاند؛ از این رو می‌توان گفت که مسئله در ساحت عینیت حرکت می‌کند. اگر قرار دادن فرد در فضای حل مسئله و دوباره به سلامت بازگرداندن او اهمیت داشته باشد، روشن است که هرچه افراد عینی‌تر به عمر مسئله بپردازند و از آن کناره‌گیری کنند، برای آنان بهتر است.[8] او درباره ! راز و تفاوت آن با مسئله می‌گوید:
راز، مسئله‌ای است که به تدریج از داده‌های خاص خود تجاوز می‌کند و گویا بر آن‌ها سلطه می‌یابد و از این رهگذر، مسئله‌ای ساده است که از خود فراتر می‌رود.[9]
وی برای درک بهتر محتوای این تعریف، با ذکر مثال‌هایی، به راز موجود در یک پارچگی میان روح و جسم اشاره می‌کند و می‌گوید:
وحدتی تقسیم نشدنی که همیشه با عبارت‌هایی ناقص از این قبیل بیان شده است: من بدنی دارم و از آن استفاده می‌کنم. من جسمم را حس می‌کنم و مانند آن.... نه می‌تواند تجزیه شود، نه دوباره از عناصر قبلی تشکیل شود. که نه تنها داده‌ها، بلکه اساس داده‌هاست؛ برای خودم است. حضوری که فعل خودآگاهی -در تحلیل نهایی- فقط نشانه نارسایی آن است. بی‌درنگ این نکته به چشم می‌آید که امیدی به تعیین مرزی دقیق میان مسئله و راز وجود ندارد؛ زیرا با تأمل در راز، به ناگزیر درجه آن را به سطح مسئله فرو می‌کاهیم. این امر، به ویژه درباره مسئله شر روشن است.[10]

 

ب) تفکر اولیه و ثانویه

مارسل، دو تفکر اولیه و ثانویه را از هم تشخیص می‌دهد. تفکر اولیه، به انتزاعی، تحلیلی، عینی، کلی و قابل تحقیق تعریف می‌شود. در این نوع، فاعل تفکر شخص منفرد انسانی نیست، بلکه متفکر، ذهن است و حوزه تفکر اولیه، امور مسئله‌ای است. همان‌طور که ریشه‌شناسی کلمه و «Problem» نشان می‌دهد، صفت ممیزه رویکرد مسئله‌ای به واقعیت این است که پرسش کننده، جدا از داده‌هایی است که از آن‌ها سؤال می‌کند. از سوی دیگر، داده‌های تفکر اولیه در حوزه عمومی قرار دارد و همه ناظران دارای شرایط، می‌توانند به طور یکسان به آن‌ها دسترسی یابند. هنگامی که مسئله‌ای مطرح می‌شود، تفکر اولیه اجزای نامربوط به حل مسئله خاص را از داده‌های واقعی جدا می‌کند و آنگاه که راه‌حل یا تبیینی یافت می‌شود، سبب تسکین کنجکاوی و تنش اولیه‌ای می‌شود که محرک متفکر بوده‌اند. تفکر اولیه –چنان‌که در تفکر عملی و فنی مصداق می‌یابد- باعث می‌شود که در جهان خود، به گونه‌ای کامل‌تر دخل و تصرف کنیم. به همین دلیل، تفکر اولیه برای فرهنگ بشری ضروری است؛ اما وقتی این تفکر، سلطه طلب و مدعی حق قضاوت درباره هر شناختی شود به آن هم با استفاده از معیارهایی که تنها در خور قلمرو امور عینی و مسئله‌ای است، آشفتگی فکری و اخلاقی صورت می‌پذیرد. انتزاع تسلیم، روحیه انتزاع می‌شود و استفاده از فنون تسلیم به وجود می‌آید همچنین غنای بی‌پایان جهانی متنوع و رنگارنگ، مجبور می‌شود از منطقی سیاه و سفید پیروی کند.[11]
تفکر ثانوی، عینی، فردی، تجربی و آزادانه است و با حضورها سروکار دارد، نه با اشیاء، آغاز تفکر ثانوی، کنجکاوی با شک نیست، بلکه شگفتی است؛ از این رو چون می‌خواهد پیرو مقولاتی باشد که با چیزی ایجاد می‌شود که اندیشه ثانوی بر آن متمرکز است، فروتن می‌باشد. تفکر ثانوی، پذیرای متعلق خود باقی می‌ماند؛ چنان‌که عاشق، پذیرای معشوق می‌ماند؛ یعنی آن را نه نمونه‌ای از طبقه، بلکه موجودی منحصر به فرد می‌پذیرد. چنین تفکری، دیالکتیکی نیست، بلکه بر مبنای گفتگو استوار است. تفکر ثانوی، در پی آگاهی راجع به امر دیگر و بررسی آن به صورت انتزاعی نیست، بلکه در جستوجوی آشکار ساختن حضور کامل است؛ خواه این حضور، بدن شخص باشد، خواه حضور جهان، دیگران یا خدا.
بنابر این تفکر ثانوی معطوف به داده‌ها با پرسش‌هایی است که متفکر شخص موجود نمی‌تواند به نحو موجه از آن‌ها جدا شود: «آیا من مختار هستم؟ آیا در زندگی معنا و ارزش وجود دارد؟ آیا می‌توانم خود را به این شخص متعهد کنم؟». به عبارت دیگر، تفکر ثانوی نه با مشکلات، بلکه با راز سرو کار دارد.[12]

 

ج) بودن و داشتن

نام یکی از آثار مهم مارسل، بودن و داشتن[13] است که عنوانی برای دو موضع متفاوت انسان در برابر عالم می‌باشد. گاهی انسان در موضع «داشتن»، درصدد «داشتن» یا در موضع «بودن» است و به عالم، از منظر «بودن» می‌نگرد. انسان در مقوله «داشتن»، خود را یکسو و موجودات را سوی دیگر می‌بیند و امکان تملک و در اختیار گرفتن آن‌ها را احساس می‌کند. به عبارت بهتر، موجودات عالم اشیایی خنثی هستند که به اراده فرز «من» تغییر می‌یابند، گاه به خواست من به کار می‌روند. در این حال، همه چیز همچون ابزار تلقی می‌شود و در عین حال خاطر مرا مشغول می‌کند؛ چون دیگران نیز به تصاحب و به کارگیری تمایل دارند. پس همواره رقابت و کوشش برای راندن دیگران وجود دارد.
منحصر شدن حیات انسان به کوشش، برای داشتن» و تصاحب، باعث بی‌قراری و نگرانی همیشگی‌اش می‌شود؛ زیرا در حالت «داشتن»، خود را همان دارایی‌اش احساس می‌کند و همیشه نگران از دست دادن آن است. شخص، حسرت به دست آوردن آن‌چه هنوز دارایی‌اش نیست، ا در دل دارد؛ افزون بر این می‌هراسد که دیگران دارایی‌اش را بستانند. استمرار این وضع تا آنجاست که از خویشتن خویش غافل می‌شود و حتى جسم، فکر، علم و قوای خویش را دارایی‌اش به حساب می‌آورد. از این رو وقتی از عقیده‌اش دفاع می‌کند، گویی از دارایی خود دفاع کرده است؛ زیرا بدن، قوا و استعدادهایی دارد که از آن‌ها برای زندگی خود استفاده می‌کند؛ اما از خویش غافل است و خود را در زمره اشیاء هم به حساب می‌آورد.[14]با این‌که نام مارسل اغلب با «اگزیستانسیالیسم خداباورانه» پیوند خورده است، وی ترجیح می‌داد که تفکرش را «نوسقراطی» بنامد؛ زیرا اصطلاح اگزیستانسیالیسم، در ذهن عامه تداعی‌کننده فلسفه سارتر است که با فلسفه او مخالفت قطعی دارد؛ بنابراین فلسفه مارسل با این جهت گیری صبغه ای دینی و مسیحی دارد و او با اندیشیدن در طبیعت انسان و ویژگی‌های او، راهی برای ورود به عالم دینی می‌گشاید. افزون بر این، او منطقه‌ای بی‌طرف برای بحث درباره دین و ایمان معرفی می‌کند که پیروان ادیان و کسانی که علاقه به دین ندارند، می‌توانند آن‌جا با یکدیگر به بحث بپردازند.

یکی از پیامدهای منفی موضع «داشتن» و «تملک» درباره جهان، به اندیشه در آوردن جهان است؛ به طوری که شخص آن را تسخیر می‌کند. این سیر، در تفکر دوره جدید به وجود آمد و تفکر انتزاعی با فاصله گرفتن از واقعیت ملموس و عینی، جهان را آن‌گونه نظام‌مند کرد که به تصرف او در آید و به تعبیر نیچه، اصل، اراده معطوف به قدرت است. در این حال، از «بودن» غفلت شده و در اصل «وجود»، به «وجود من» و «وجود تو» بی‌توجهی می‌شود. انسان در تملک ساخته‌های ذهنی و عینی‌اش قرار می‌گیرد و به خود، تنها از طریق نظام‌های انتزاعی مفهومی که ساخته خود اوست نظر می‌کند؛ از این رو احساس حضور در وجود و تماس عینی و ملموس با آن را از دست می‌دهد و به سبب تبع غلبه نگاه تملک، هرگونه «راز» دیگر، مانند وفا، عشق و امید، اهمیت و ارزش خود را از دست می‌دهد. از این رو، مارسل ریشه بحران در انسان امروزی را اسارت در تکنولوژی و غفلت از رازهای بزرگ وجود می‌داند؛ یعنی همه چیز تا جایی ارزش دارد که در خدمت تکنولوژی باشد.
بنابراین دین، فلسفه و هنر اهمیت خود را از دست می‌دهند و در چنین وضعیتی، انسان معاصر به ساحت برتر وجود که نشانه‌های نجات و رهایی در آن است، راه نمی‌یابد و به جای اندیشیدن به رنج‌هایی که گاه وجودش را تسخیر می‌کند، تلاش می‌کند با سرگرم شدن به امور روزمره و شرکت در پیشرفت هرچه بیشتر صنعتی، از آن‌ها بگریزد؛ درحالی که به باور مارسل، اندوه‌های ریشه‌دار تاریخ، همچون حیرت و ترس، مرگ و ناامیدی و رنج در وجود انسان، عامل بیداری و توجه به امور واقعی و زمینه‌ای برای گشودن درهای تعالی و توجه به عوالم ابدی است؛ چنان‌که در یونان، حیرت را آغاز فلسفه می‌دانستند؛ اما امروزه انسان چنان دست اندرکار ساختن و سرعت بخشیدن است که حتی این احوال انسانی، او را بیدار نمی‌سازد.
مارسل، کنار تقابل «بودن» و «داشتن»، مقوله‌های دیگری مقابل هم قرار می‌دهد که می‌توان آن‌ها را شاخه‌های این تقابل به حساب آورد؛ از جمله؛ تقابل «مسئله» و «راز» و نیز «مشارکت» و «آفاقی سازی» (ابژه نمودن). انسان در حالت «بودن»، برای مشارکت جستن در وجود می‌کوشد؛ ولی در حالت «داشتن»، همه چیز را مانند ابژهای مقابل خود (در آفاق) تلقی می‌کند. وی در حالت «بودن»، درباره راز رابطه «من- تو» می‌اندیشد؛ ولی در حالت «داشتن»، تنها نحوه ارتباط انسان با دیگری، ارتباط «من- آن» است و بالاخره در حالت «بودن»، اندیشه ثانویه است و در حالت «داشتن»، اندیشه اولیه.[15]

 
منبع: کتاب در آمدی بر مکاتب فلسفی معاصر غرب اگزیستانسیالیسم، نوشته محسن اخباری؛ چاپ دوم، 1396.
[1] . برای مطالعه بیشتر درباره زندگی نامه مارسل، ر.ک: فلسفه اگزیستانسیالیسم.
[2] . تاریخ فلسفه معاصر، ج۹، ص۳۹۰.
[3] . گابریل مارسل، فلسفه اگزیستانسیالیسم، ص۲۰.
[4] . همان، ص۲۱.
[5] تاریخ فلسفه معاصر، ص۲۹۰ و۳۹۱.
[6] . تقریری از فلسفه‌های اگزیستانس، ص ۲۰۵.
[7] . فلسفه اگزیستانسیالیسم، ص۶ و تقریری از فلسفه‌های اگزیستانس، ص۲۰۴.
[8] . تاریخ فلسفه معاصر، ص۳۹۳ و۳۹۴.
[9] . فلسفه اگزیستانسیالیسم، ص۶۱.
[10] . همان.
[11] . همان، ص۹ و۱۰.
[12] . همان، ص۱۰.
[13] . Sein and Haben.
[14] . تقریری از فلسفه‌های اگزیستانس، ص۲۱۱ و۲۱۲.
[15] . همان، ص۲۱۲ و۲۱۳.