زهیر همین طوری خشکش زده بود که یهو، همسرش با سخناش اونو به خودش اُورد؛ به او گفت: زهیر! چرا تردید می‌کنی؟!

 
«لا و الله لا یکون ذلک ابدا ا اترک ابن رسول‏الله(ص) اسیرا فى ید الاعداء و انجو انا؟! لا ارانى الله ذلک‏الیوم.»؛ نه به خدا سوگند، هرگز چنین نخواهد بود. آیا فرزند رسول خدا را در دست دشمنان اسیر بگذارم و خود را نجات‏ دهم؟! خداى آن روز را به من نشان ندهد!
این سخنان زهیر‌بن‌قین هست که تو شب عاشورا به امام حسین گفت که هیچ‌وقت تنهاش نمی‌ذاره و می‌خواد که پا‌به‌پاش علیه دشمنای رسول بجگنه. ولی داستان زهیر از کجا شروع می‌شه؟ می‌خوام امروز از عشق زهیرِ دلاور و جنگجو بگم؛ کسی که تو رزم، مثال زدنی بود و تو سخن‌وری و رجزخوانی، نمونه نداشت.
یادتونه که گفتیم امام حسین داشت می‌رفت به شهر کوفه. امام از مدینه حرکت کرد و تو راهش به کوفه بود که به مکه رفت و اون‌جا حجّش رو به جا اُورد، اما حجّش رو نیمه‌کاره رها کرد تا خودش رو به مردمی برسونه که براش نامه نوشته بودن و ازش کمک خواسته بودن.
تو راه کوفه، کاروان‌های دیگه‌ای هم بودند که یه کم جلوتر یا عقب‌تر حرکت می‌کردن و اونا هم از حج برمی‌گشتن. تو این بین، کاروانی هم بود که دقیقا همراه با کاروان امام حسین حرکت می‌کرد، اما مواظب بود که نزدیک کاروان امام حسین نشه! اون کاروان، کاروان زُهیر بود.
زُهیر بزرگ‌مرد خاندانش بود و خیلی ثروتمند بود، طوری که کاروانش پر از غلام و کنیز بود. علاوه بر این، ایشون جنگجوی خوبی بود و توی کلی از جنگ‌ها فرمانده بود و البته توی خیلی‌هاش هم پیروز شده بود. زهیر دوست نداشت بین مسلمونا جنگ باشه (چون فکر می‌کرد یزیدیان هم مسلمونن، ولی واقعیت این بود که اونا فقط اسم مسلمون روشون بود، و اتفاقا از دین و احکامش بیرون رفته بودند)، به خاطر همین سعی می‌کرد نزدیک کاروان حسین نشه. خلاصه... به همین شکل که گفتم، زهیر دور از امام حسین حرکت می‌کرد، تا اینکه بالاخره هر دو تا کاروان به اجبار تو یه جایی کنار هم اتراق کردند.
زهیر همراه با زن و بچه‌هاش توی چادرش در حال غذا خوردن بود که یه پیکی از طرف کاروان امام حسین اومد و به زهیرگفت: ای زهیر! امام حسین می‌خواد تو رو ببینه! زهیر که داشت لقمه رو تو دهنش می‌ذاشت، یهو خشکش زد! این همه تقلای اون برای رویارو نشدن با حسین کارساز نبود و حسین، خودش اونو دعوت به دیدار کرد.
زهیر همین طوری خشکش زده بود که یهو، همسرش با سخناش اونو به خودش اُورد؛ به او گفت: زهیر! چرا تردید می‌کنی؟! مگه حسین پسر فاطمه‌ زهرا(س) نیست؟ مگه نوه‌ی پیامبر نیست؟! چرا نشستی؟! برو خودت رو بهشون برسون.
سلام خدا بر زهیر ابن قین
شهیدی که در وادی کربلا
بلا گفت با یار و با غیر، لا
شهیدی که هنگام صرف طعام
رسید از امام زمانش پیام
پیامی که هر حرف آن نور بود
در آن دعوت ظهر عاشور بود
ندا داد پیک امامش که هی
سعادت تو را اینک آمد زپی
زجا خیز و جان را کن آراسته
که فرزند زهرا تو را خواسته
زهیر و همه همرهان زین پیام
کشیدند یکباره دست از طعام
زحیرت همه رنگ خود باختند
تو گویی زکف لقمه انداختند
به ناگه عیالش بر آشفت سخت
که هان از چه رو می زنی پا به بخت
حسین است می خواندت یا زهیر!
اجابت کن اینک که خیر است خیر
زگفتار آن زن زهیر ابن قین
زهیر رفت خدمت امام، ولی فکر می‌کنین زهیر با چه حالی برگشت؟
روان شد به سوی خیام حسین
امام زمانش به محض ورود
چنان با نگاهی دلش را ربود
که از خویش و از خلق بیگانه شد
به شمع رخ یار پروانه شد
نگاهی که دیگر زهیر ابن قین
کسی را نمی دید غیر از حسین
زهیر وقتی برگشت، تمام صورتش پر از لبخند و شادی بود. هیچ‌کس نمی‌دونست امام حسین بهش چی گفته، اما صورت زهیر گواه این رو می‌داد که مصمم به رفتن با حسین شده!
زهیر هر چی داشت و نداشت به همسرش بخشید و گفت تو نزد خانواده‌ت برگرد. من می‌خوام به امر امامم، در رکابش باشم؛ هر جا هم بره، من تنهاش نمی‌ذارم. انگار ایشون هم می‌دونست که این رفتن برگشتی نداره و قراره شهید بشه. همسر زهیر فقط یه درخواست داشت، اون هم اینکه زهیر اون دنیا، پیش پدربزرگِ امام حسین (یعنی پیامبر) شفاعتش کنه.
خلاصه... زهیر از کاروان خودش جدا شد و همراه امام حسین رفت.
وقتی کاروان امام حسین به کربلا رسید، سپاه دشمن راه‌شونو بستن و چند نفرشون اومدن تا به چادرهای کاروان امام حسین دست‌درازی کنند، ولی زهیر و چند نفر دیگه، جلوشونو گرفتند و اونا رو فراری‌ دادن. اونا زهیر رو خوب می‌شناختن، می‌دوستن ایشون یه زمانی فرمانده دلیر و قدرتمندی بود. یکی از سپاه دشمن صدا زد: ای زهیر! تو که طرف حسین نبودی! چه شده حالا تو سپاهشی و داری براش جونتو می‌دی؟! زهیر هم در جواب گفت: من اینجام تا در رکاب نوۀ پیامبر و پسر فاطمه، حسین‌بن‌علی بجنگم؛ ولی مگر شما نبودید که به حسین نامه نوشتید که به کمکتون بیاد! پس چه شد؟ چرا با او می‌جنگید؟!
خلاصه... روز عاشورا شد و میدون جنگ. امام حسین زهیر رو فرمانده‌ی سمت راست سپاهش کرد و قبل از اینکه جنگ شروع بشه، سپاه دشمن رو نصیحت کرد. می خواست اونایی که ممکن بود ذره‌ای ته دلشون با ایشونه رو راضی کنه که به او و اسلام واقعی برگردند؛ در حقیقت امام حسین اصلا دلش نمی‌خواست جنگی اتفاق بیفته. اما دل دشمن اون‌قدر زنگار گرفته بود که امام حسین هر چی گفت، هیچ‌کس دلش نلرزید و گوشی شنوای سخن امام نبود. زهیر اجازه گرفت از امام تا سخنرانی کنه؛ گفت: ای مردم کوفه! مگه نمی‌بینین با کی دارین می‌جنگین؟ ایشون پسر دختر پیامبره! می‌خواین به جای نوه‌ی پیامبر، یزید حاکم شما باشه؟! مگه این خاندان این همه ظلم بهتون نکرد؟ مگه ندیدین چقدر آدم‌های خوب رو این طایفه کشتن؟ ما همه‌مون مسلمونیم، نباید با هم بجنگیم.
همین موقع شمر تیری انداخت و گفت: بس است! پرحرفی‌ت خسته‌مون کرد! ساکت شو!
زهیر در جوابش گفت: من که مطمئنم تو حتی دو تا آیه قرآن رو هم درک نکردی! اون دنیات سوخته، ای شمر!
شمر، ایشون رو تهدید به مرگ کرد، ولی زهیر خندید و گفت: منو از مرگ نترسون، من اومدم تا پابه‌پای امام حسین با تو ملعون بجنگم و بمیرم.»
*
ظهرِ روزِ عاشورا، موقع نماز بود. امام حسین همراه یارانش ایستاد که نماز جماعت بخونن، اما اون دشمن رذیل، به نماز هم انگار اعتقادی نداشت؛ اصلا مرامی نداشت؛ اونا شروع کردن به تیراندازی کردن به سپاهِ در حالِ نمازِ امام حسین. دو نفر با شمشیر ایستادن جلوی نماز جماعت؛ یکی از اون دو نفر زهیر بود. زهیر تیرها رو با شمشیر و سپرش دور می‌کرد که یه وقت به امام حسین و یارانش که داشتن نماز میخوندن، نخوره.
و تو اون روزِ گرم و بی‌آب، بالاخره زهیر بعد از رشادت‌های فراوانش، به آرزویی که داشت رسید و در راه امامش شهید شد.
 
*** برای مشاهده پوستر با کیفیت اصلی، کلیک کنید!

** برای مشاهده پویانمایی کلیک کنید!


* قابل استفاده برای مبلغین گرامی در بحث های چندرسانه ای، نقاله خوانی و پرده خوانی.