زادگاه فلسفه هگل
نگاهی به پدیدارشناسی روان
فلسفهی هگل، یکی از پیچیدهترین نظامهای فلسفی است که بحث در بارهی آن، هنوز به فرجام نرسیده است. این مقاله، یکی از کلیترین جنبههای فلسفهی هگل را بازگو میکند و در ادامه میکوشد توضیح دهد که چگونه گزارش این جنبه از فلسفهی هگل، میان پیروان این فیلسوف اختلاف نظر انداخت و «هگلیهای جوان» را به دو دسته تقسیم کرد.
تعداد کلمات: 1356 کلمه، زمان تخمین مطالعه: 7 دقیقه
نویسنده: پیتر سینگر
برگردان: لیلا سلگی
زادگاه فلسفه هگل
معادل آلمانی «ذهن» را گاه «روح» ترجمه میکنند. هگل این واژه را برای اشاره به جنبهی معنوی جهان به کار میبرد که در نوشتههایش نوعی ذهن کلی به نظر میآید. ذهن من، ذهن شما و ذهن هر موجود آگاه دیگر تجلی جزء به جزء و محدود ذهن کلی است. در این که آیا این ذهن کلی، خداوند است، یا هگل نیز مانند وحدت وجودیها، خدا را با کل جهان یکی میداند، بحثهای فراوانی درگرفته است. به این پرسش پاسخ روشنی نمیتوان داد اما بهتر آن است که ذهن کلی را در گیومه بگذاریم تا با ذهنهای جزئی خودمان اشتباه نشود.
پدیدارشناسی «ذهن» سیر تکاملی «ذهن» را از پیدایش اولینش در قالب ذهنهای منفرد، که آگاه است اما خودآگاه و آزاد نیست، تا «ذهن» به صورت وحدتی آزاد و کاملاً خودآگاه دنبال میکند. این فرآیند نه صرفاً تاریخی است نه صرفاً منطقی، بلکه تلفیقی شگفت از هر دو است. میتوان گفت هگل میکوشد اثبات کند تاریخ پیشرفت «ذهن» در راستای مسیری است منطقاً ضروری، و «ذهن» برای رسیدن به هدف نهاییاش باید این مسیر را بپیماید.
سیر تکاملی «ذهن» دیالکتیکی است. اصطلاح دیالکتیک با نام مارکس پیوند خورده است چرا که فلسفهی او را هم «ماتریالیسم دیالکتیکی» گفتهاند. عنصر دیالکتیکی نظریهی مارکس از هگل گرفته شده است، پس جا دارد ببینیم «دیالکتیک» چیست.
شاید مشهورترین فصل پدیدارشناسی بخش مربوط به رابطهی خدایگان و بنده باشد. این فصل به خوبی منظور هگل را از دیالکتیک شرح میدهد، و در آن فکری مطرح شده است که پژواک آن را در دیدگاه مارکس دربارهی رابطهی بین سرمایهدار و کارگر میتوان دریافت.
طبق شیوهی هگلیهای جوان، باوئر و مارکس از نقد هگل از دین بهره جستند تا به نتیجههای اساسیتری دست یابند. هگل در پدیدارشناسی، مسیحیت را در یکی از مراحل تکاملیاش صورتی از بیگانگی میداند، زیرا آن گاه که خداوند در آسمانها فرمانروایی میکند، آدمیان در «ماتم سرای» پست و نسبتاً بیارزش این جهان سکونت دارند. سرشت بشر به دو بخش اساسی تقسیم شده است؛ سرشت ذاتی که فناپذیر و آسمانی است، و سرشت غیرذاتی که فانی و این جهانی است.
دو فرد مستقل را فرض کنید که از استقلال خویش آگاهند اما از سرشت مشترکشان به مثابه جنبه هایی از «ذهن» کلی آگاهی ندارند. هر یک دیگری را رقیب خود، و مانعی در سلطهی خویش بر چیزهای دیگر میبیند. لذا چنین وضعیتی ناپایدار است. کشمکشی رخ میدهد و یکی بر دیگری فایق میآید و او را بندهی خویش میکند. به هر حال رابطهی خدایگان و بنده نیز پایدار نیست. هرچند در نگاه اول به نظر میرسد خدایگان همه چیز است و بنده هیچ نیست، اما بنده است که کار می کند و کار اوست که جهان طبیعی را متحول میسازد. بنده با زدن مهر و نشان سرشت و آگاهی خویش بر طبیعت، به رضایت خاطر میرسد و خودآگاهی خود را شکل میدهد، اما خدایگان به بندهاش نیازمند میشود. بنابراین نتیجهی نهایی، آزادی بنده و غلبه بر تضاد اولیه میان دو موجود مستقل خواهد بود.
این تنها بخش کوچکی از کتاب پدیدارشناسی است، تمام کتاب سیر تکامل «ذهن» را همچنان که راهی بر تضادها و مخالفتها مییابد، دنبال میکند. «ذهن» ذاتاً کلی است اما در ساحت محدودش، یعنی ذهن شخص به مثابه اجزای «ذهن» کلی در نظر نمیگیرد. به عبارت دیگر، افراد خاص خود را به مثابه اجزای «ذهن» کلی در نظر نمیگیرد. هگل این وضعیت را چنین را توصیف کرد که «ذهن» از خود «بیگانه» شده است یعنی انسانها (که تجسم «ذهن»اند)، دیگر انسانها را (که آنها نیز تجسم «ذهن»اند) به صورت چیزی بیگانه، مخالف و خارج از خود میدانند، حال آن که در واقع آنها همه جزئی از همان کل عظیمند.
«ذهن» در وضعیت بیگانگی نمیتواند آزاد باشد، چون که «ذهن» در چنین وضعیتی در راه تکامل بخشیدن به سیر تکاملیاش با مخالفتها و مانع هایی برخورد میکند. درواقع «ذهن» نامحدود بر کل چیزها احاطه دارد، در نتیجه مخالفتها و موانع فقط ظاهریاند. این ظواهر از آن جا ناشی میشوند که «ذهن» به واقعیت وجود خود آگاهی ندارد و چیزی را که در واقع جزئی از خود اوست، بیگانه و دشمن به شمار میآورد. این نیروهای به ظاهر بیگانه، آزادی «ذهن» را محدود میکنند، چرا که اگر «ذهن» از وجود نیروهای نامحدود و بی پایانش آگاهی نداشته باشد نمیتواند این نیروها را برای سازماندهی جهان برحسب برنامههایش به کار بگیرد.
بیشتر بخوانید: منطق هگل و تاریخ فلسفه
در فلسفهی هگل، پیشرفت سیر تکامل ذهن دیالکتیکی همیشه پیشرفت به سمت آزادی است. هگل نوشت: «تاریخ جهان چیزی نیست جز پیشرفت آگاهی از آزادی.» پس، پدیدارشناسی حماسهی فلسفی بزرگی است که تاریخ «ذهن» را از نخستین جنبشهای نسنجیده و کورکورانهاش در جهانی دشمنخو تا زمانی که متوجه میشود سرور جهان است و سرانجام به خودشناسی و آزادی دست مییابد، دنبال میکند.
فلسفهی هگل پیامد عجیبی داشت که سبب شرمندگی هر نویسندهی متواضعتری میشد. اگر کل تاریخ، جریان تکاپوی «ذهن» برای رسیدن به آگاهی از سرشت خود باشد، پس با تکمیل پدیدارشناسی عملاً به این هدف نایل آمده است. وقتی «ذهن» آن گونه که در ذهن هگل آشکار شده است، سرشت خود را دریابد، آخرین مرحلهی تاریخ تحقق یافته است.
چنین چیزی مضحک به نظر میرسد. خیلی وقت است که دیگر ترکیب نظری هگل از تاریخ و فلسفه از رونق افتاده است. اما در دورهی جوانی مارکس، فلسفهی هگل جدی گرفته میشد. علاوه بر این، حتی اگر مفهوم «ذهن» کلی را به عنوان واقعیت غایی همهی اشیا رد کنیم، باز از بخش اعظمی از پدیدارشناسی سردرمیآوریم. میتوانیم «ذهن کلی» را به مثابه واژهی مشترکی برای ذهن همهی انسانها مطرح کنیم. در این صورت میتوانیم پدیدارشناسی را چونان راه رسیدن انسان به آزادی بازنویسی کنیم. بدین ترتیب ماجرای «ذهن» به ماجرای روح انسان تبدیل میشود.
این درست همان کاری است که گروهی از فیلسوفان، موسوم به هگلیهای جوان، ده سال پس از مرگ هگل سعی در انجامش داشتند. تفسیر متعارف از هگل این بود که چون جامعهی انسانی مظهر «ذهن» در جهان است، هر چیزی همان گونه که هست صحیح و عقلانی است. در تأیید این نظر عبارتهای فراوانی از آثار هگل قابل نقل است. گاهی به نظر میرسد او دولت پروس را تجلی اعلای «ذهن» میداند. از آن جا که دولت پروس حقوق هگل را در مقام استادی در برلین میپرداخت، جای تعجب نیست که هگلیهای جوان تندروز این گونه برداشت کردند که هگل در این عبارتها به فلسفهاش خیانت کرده است. مارکس نیز همین نظر را داشت و در رسالهی دکتریاش نوشت: «اگر فیلسوفی واقعاً مصالحه کرده باشد، این وظیفهی پیروان اوست که هستهی درونی تفکراتش را به کار گیرند و به اظهارات سطحی او وضوح بخشند.» (D 13)
از نظر هگلیهای جوان «اظهارات سطحی» فلسفهی هگل عبارت بود از قبول وضعیت سیاست، دین و جامعه در پروس اوایل قرن نوزدهم میلادی و «هستهی درونی»، شرح هگل بود از چیرگی «ذهن» بر از خودبیگانگی، که هگلیهای جوان آن را تفسیری تازه از خودآگاهی انسان میدانستند تا خود را از توهماتی که مانع رسیدن به خودشناسی و آزادی است، رها کند.
مارکس در مدتی که در برلین دانشجو بود و یکی دو سال پس از آن، با برونو باوئر، استاد دانشگاه الهیات و یکی از هگلیهای جوان پیشتاز، دوست بود. مارکس متأثر از باوئر روی دین سنتی انگشت گذاشت و آن را مهم ترین وهمی دانست که سد راه خودشناسی انسان است. فلسفه مهم ترین سلاح ستیز با این وهم بود. مارکس در مقدمهی رسالهی دکتریاش نوشت:
فلسفه چیزی را مخفی نمیکند. فریاد پرومته - در یک کلام، از همهی خدایان بیزارم- کار فلسفه است، شعار فلسفه است در برابر همهی خدایان آسمانی و زمینی که خودآگاهی انسان را برترین ربوبیت نمیدانند. الوهیتی برتر از این وجود ندارد. (D 12-13)
طبق شیوهی هگلیهای جوان، باوئر و مارکس از نقد هگل از دین بهره جستند تا به نتیجههای اساسیتری دست یابند. هگل در پدیدارشناسی، مسیحیت را در یکی از مراحل تکاملیاش صورتی از بیگانگی میداند، زیرا آن گاه که خداوند در آسمانها فرمانروایی میکند، آدمیان در «ماتم سرای» پست و نسبتاً بیارزش این جهان سکونت دارند. سرشت بشر به دو بخش اساسی تقسیم شده است؛ سرشت ذاتی که فناپذیر و آسمانی است، و سرشت غیرذاتی که فانی و این جهانی است. پس، آدمیان خاستگاه سرشت ذاتی خود را در عالم دیگری میبینند؛ آنها از وجود فانیشان و جهانی که عملاً در آن زندگی میکنند، بیگانه میشوند.
منبع مقاله: سینگر، پیتر، (1393) مارکس؛ درآمدی بسیار کوتاه، ترجمه لیلا سلگی، تهران: نشر ثالث، چاپ اول.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}