تاریخنگاران این دوره را عصر نوزایی (یا تجدید حیات یا رنسانس) نامیده‌‌اند.
 

چکیده
ایتالیای نو، با پایان سده‌های میانه و در سایه‌ی کاردانی خانواده‌ی مدیچی، به پیشرفت‌های قابل توجهی، چه در زمینه‌های سیاسی و اجتماعی و چه در زمینه‌ی فرهنگی دست یافت. این مقاله، این پیشرفت‌ها را با تأکید بر شخصیت لورنتسو مدیچی، لئوناردو داوینچی و نیکولو ماکیاولی ارزیابی می‌کند. 

تعداد کلمات: 3663 کلمه، زمان تخمین مطالعه: 23 دقیقه

نویسنده: شیلا برنز 
مترجم: بهرام معلمی


 نوزایی (تجدید حیات) چیست؟

در سال 1425 آموزگاری به نام ویتورینو دا فلتره (1) مدرسه‌ای پسرانه در شهر ایتالیایی مانچوا (2) بر پا کرد. هدف وی به گفته‌ی خودش عبارت بود از ساختن «مرد کامل». چنین مردی نه تنها چگونه خواندن و نوشتن را فرا خواهد گرفت، بلکه از لحاظ منش، سلامت بدنی، و نیروی ذهنی نیز باید سالم، توانا و بی‌عیب و نقص باشد. ویتورینو، برای شکل بخشیدن به منش سالم و قوی، به بچه‌ها آموزش مذهبی می‌داد. برای اینکه دانش‌آموزان اندام تندرستی پیدا کنند، وی آنها را به انجام همه نوع ورزش ژیمناستیک وادار می‌کرد. برای پرورش ذهن این دانش‌آموزان، ویتورینو به آنان ریاضیات، زبان‌های لاتینی و یونانی می‌آموخت. دوره‌ی درس‌های او دامنه‌ی بسیار وسیعی داشت.
همه‌ی ایده‌های ویتورینو هم نو و جدید نبودند. اما مدرسه‌ی او با اکثر مدارس قرون وسطایی قبلی‌اش تفاوت فاحشی داشت. مدارس قبلی به هدف تربیت روحانی (کشیش) و خادم کلیسا، عمدتاً برای خدمت در کلیساها، به دانش‌آموزان آموزش می‌دادند. منظور و مقصود ویتورینو برای آموزش دادن دانش‌آموزانش عبارت بود از نیک زندگی کردن در این جهان. وی از آنان می‌خواست در انتخاب درست توانایی یابند و انتخابی را که کرده‌‌اند به درستی عملی کنند. ایده‌های وی پس از کوتاه زمانی در میان مردم زمانه‌ی خودش جای پا و طرفدارانی یافت.

این ایده‌ها بخشی از روح به تمامی جدیدی بودند که مقارن با سال 1425 در ایتالیا دمیده می‌شد. این روح جدید بر آدمیان و دنیایی که آدمی در آن می‌زیست تأکید فراوانی می‌نهاد. این روح آدمی را ترغیب می‌کرد بیندیشد و پرسش‌هایی را درباره‌ی پیرامون خود مطرح کند. با این کار‌ آدمیان به بهبود بخشیدن زندگیشان بر روی زمین هدایت می‌شدند. از آنجا که بسیاری از متفکران یونانی و رُمی در ایجاد این ارزش‌ها نقش داشتند، علاقه‌ی جدیدی به مطالعه‌ی اندیشه اهالی باستان به وجود آمد.
این حال و هوا از حدود 1300 تا حدود 1600 به درازا کشید. تاریخنگاران این دوره را عصر نوزایی (یا تجدید حیات یا رنسانس) نامیده‌‌اند. این واژه خودش از کلمه‌ای فرانسوی به معنای «نوزایی» مشتق شده است. در خلال عصر نوزایی تجدید حیات و تولد مجدد فراگیری و آموختن نیز به وجود آمد.
آدمیان بیشتر به دانستن درباره‌ی خودشان کنجکاو بودند. آنان مشتاق به پروراندن استعداد فردی خودشان بودند. آنان به خصوص می‌خواستند بیشتر درباره‌ی ایده‌های رومیان و یونانیان باستان بدانند. مردم عصر نوزایی می‌خواستند ایده‌ها و بینش‌های خود را فراتر از متافیزیک گسترش دهند. آنان می‌خواستند درباره‌ی طبیعت هم مطالعه کنند و بیاموزند. به علت این تأکید جدید بر فعالیت انسانی، دانشوران دوران رنسانس غالباً انسان‌گرایان نام گرفته‌‌اند.

اینها همه به آن معنا نبود که مردم عهد رنسانس از مسیحیت روی گردانده بودند. اکثر آنها هنوز هم علاقه‌مند بودند زندگی و حیاتشان بر مسیرهای اخلاقی طی شود. آنان هنوز هم نگران رفتن به بهشت بعد از مرگشان بودند. اما بر این اعتقاد نیز بودند که در حالی که روی این زمین زندگی می‌کنند، می‌توانند معقول‌تر و انسانی‌تر به روزگار خود ادامه دهند. این باور آنها را به اختیار کردن ایده‌هایی سوق داد که اروپاییان عهد قرون وسطا هرگز به آنها توجهی نمی‌کردند.
گرچه ایده‌های انسان‌گرایانه در سرتاسر اروپا شیوع یافت، اما این ایده‌ها در ایتالیا ریشه داشتند. چرا در آنجا؟ به یک دلیل، و آن اینکه جنگ‌های صلیبی تجارت را شکوفا کرده بود. تجارت بین اروپا و شرق ابتدا از طریق ایتالیا صورت می‌گرفت. شبه‌جزیره‌ی ایتالیا که به داخل دریای مدیترانه پیشروی کرده، به سرزمین‌های خاوری نزدیک‌تر بود. ایتالیایی‌ها دریانوردان قابل و کشتی‌سازان ورزیده‌ای بودند. در نتیجه، محصولات خارجی، و همراه با آنها ایده‌های خارجی، به ایتالیا وارد می‌شدند. 
این تجارت به رشد شهرهای ایتالیا انجامید. ایتالیایی‌هایی که در شهرها زندگی می‌کردند دنیا دیده‌تر و پخته‌تر شدند. تجارت و بازرگانی بعضی از ایتالیایی‌ها را هم ثروتمند کرد. آنان اوقات فراغت بیشتر و تمایل بیشتری به زندگی راحت یافتند. آنان توانستند در حوزه‌های هنر به تلاش بیشتری بپردازند.
همه‌ی ایده‌های ویتورینو هم نو و جدید نبودند. اما مدرسه‌ی او با اکثر مدارس قرون وسطایی قبلی‌اش تفاوت فاحشی داشت. مدارس قبلی به هدف تربیت روحانی (کشیش) و خادم کلیسا، عمدتاً برای خدمت در کلیساها، به دانش‌آموزان آموزش می‌دادند. منظور و مقصود ویتورینو برای آموزش دادن دانش‌آموزانش عبارت بود از نیک زندگی کردن در این جهان. وی از آنان می‌خواست در انتخاب درست توانایی یابند و انتخابی را که کرده‌‌اند به درستی عملی کنند. ایده‌های وی پس از کوتاه زمانی در میان مردم زمانه‌ی خودش جای پا و طرفدارانی یافت.
بسیاری از مردم به کتاب‌ها ارج می‌نهادند، اما کتاب بسیار گران بود. مسافران ایتالیایی نخست نه تنها کتاب‌های قدیمی را در مکان‌های دور افتاده و غیر عادی می‌یافتند، بلکه را خریداری می‌کردند و به ایتالیا می‌آوردند. انسان‌گرایان ایتالیایی آثار یونانی و رُمی را ترجمه، ویرایش و تدوین می‌کردند. قرن پانزدهم، اختراع و توسعه‌ی ماشین چاپ کتاب‌ها را به تعدادی بیشتر و به بهایی ارزان‌تر دسترس‌پذیر کرد. (همین امر به گسترش دامنه‌دارتر ایده‌های رنسانس کمک کرد.)
به این ترتیب، مردان و زنان ایتالیایی از این بخت برخوردار شدند که درباره‌ی ایده‌های خودشان به اندیشه بپردازند. حاصل این فرآیند عبارت بود از ارائه‌ی ناگهانی پروژه‌های پرشمار جدید. برخی از آنها از این قرار بودند: اختراعات جدید؛ کاوش‌ها و اکتشاف‌های متهورانه؛ نوشتن نمایش‌نامه‌ها و اشعار به زبان روزمره‌ی مردم؛ نقاشی‌ها و تندیس‌ها به سبک جدید.
در خلال دوران نوزایی یا رنسانس، مردم از ایده‌های جدید، به خصوص در حوزه‌ی هنر، استقبال کردند. پیش از آن، نقاشان و پیکرتراشان عمدتاً در کلیسا کار می‌کردند. تلاش آنان در این بود که اعتقادات مذهبی را به تصویر در آوردند و احساسات مذهبی را بیان کنند. اکنون هنرمندان به دنیای پیرامون خود نیز می‌نگریستند و به آن گام‌هایی می‌نهادند.
هنرمندان دوران نوزایی یا رنسانس می‌خواستند جهان را چنان که واقعاً هست نمایش دهند. آنان می‌دیدند که مردان و زنان نه همگی زیبا و نه همگی نیکو سیرت‌اند. آنان آدمی را چنان که می‌دیدند به تصویر در می‌آوردند - گاه زشت، گاهی هم غیر از آن. آنان مایل بودند که آدمی به تصویری چنان نگاه کند که گویی به پنجره‌ای می‌نگرد. از این رو راه‌هایی را برای عمق بخشیدن به تصویر یافتند. آنان فرا گرفتند که چگونه به صحنه‌ای پر از آدم‌های متحرک نظم ببخشند، و با این حال آن را طبیعی جلوه دهند. و آنان تکنیک‌های جدید خود را در مورد بسیاری از سوژه‌ها، از جمله سوژه‌های مذهبی به کار گرفتند.
رنسانس زمانه‌ی امید برای انجام تمامی انواع کارها بود. زمانه‌ای هم بود برای بسیاری از مسائل پژوهشی پیرامون رفتار انسانی. روح این زمانه را یکی از پر آوازه‌ترین شاعرانش، فرانسیسکو پترارک، چنین بیان داشته است: «به چه دلیلی... پی بردن به ماهیت دَد و دام سودمند است... اما... ماهیت آدمی - چرا به دنیا می‌آییم، از کجا می‌آییم، و رهسپار کدام وادی هستیم... - به فراموشی سپرده می‌شود.» 


 یک ازدواج مصلحتی

اروپا، تا حدودی به این علت که حسی از نظم به این قاره باز می‌گشت، دوران تاریکی را از سر می‌گذرانید. مردم توانستند برای مدت‌های طولانی‌تری در صلح و آرامش زندگی کنند. کشاورزان، مصون از حملات، توانستند خوراک بیشتری تولید کنند. هر چه آنان غذای بیشتری تولید می‌کردند، میزان بیشتری فرآورده‌ی غذایی اضافی برای سوداگری در اختیارشان قرار می‌گرفت. برخی زارعان برای فراگرفتن مهارت و فن به شهرها کوچیدند. این کارگران ماهر در قالب صنف‌هایی در کنار یکدیگر سازمان یافتند که از منافعشان حمایت شود و بتوانند عهده‌دار پروژه‌های عظیمی چون ساختن کلیساهای جامع شوند.
شهرهای کوچک با وجود کارگران ماهر ثروتمند شدند، و مردم به جست‌وجوی راه‌هایی برای حفاظت از پول خود برآمدند. به زودی وضع چنان شد که فقط مصون نگه داشتن پول کافی نبود. مردم دست به کارِ استفاده از پولشان برای به دست آوردن پول بیشتر شدند. برخی خانواده‌های مربوط به شاهزادگان و بازرگانان از پادشاهانی که در خدمتشان بودند، ثروتمندتر شدند. از آن پس پادشاهان وام‌گیری پول از این بانکداران را آغاز کردند.

فلورانس ایتالیا در ابتدا به علت وجود صنعت‌گران پشم‌بافی‌اش ثروتمند و توانگر شد. این صنعت‌گران راهی را برای دوختن پوشاک یافته بودند که هیچ کس دیگر آن را نمی‌شناخت. در این شهر رو به رشد، خانواده‌ای به نام مدیچی بانکدار شد. در طی چند نسل، مردانی هوشمند و برخوردار از دقت نظر در رأس این خانواده قرار گرفتند. تا قرن پانزدهم، خانواده‌ی مدیچی بسیار ثروتمند - و به همان میزان قدرتمند - شده بود. خانواده‌ی مدیچی چندین شعبه بانک خود را در شهرهای عمده‌ی اروپا گشوده بود. بانکداران نه تنها به سوداگران، بلکه به پادشاهانی که مورد علاقه‌اشان بودند، پول وام می‌دادند. با همه اینها خانواده‌ی مدیچی تنها پول‌ساز و سیاستمدار نبود. آنان مردان و زنان هوشمند و با ذوقی بودند و قریحه و استعداد دیگران را ارج می‌نهادند. آنان از هنرمندان جوان و تهی‌دست حمایت و پشتیبانی می‌کردند، و زیباترین آثار را برای قصرهایشان گرد می‌آوردند. هزینه‌ی خلق برخی از نامبردارترین آثار هنری رنسانس را خاندان مدیچی پرداختند.
افزون بر اینها، خانواده‌ی مدیچی آموختن را دوست می‌داشتند. آنان نخستین کتابخانه‌ی عمومی را در اروپا بر پا کردند. آنان دانشوران و دانشمندان را گرد هم آوردند و دانشگاه‌ها را بنا نهادند. خاندان مدیچی و معدودی خانواده‌های توانگر ایتالیایی به دانشمندان یاری رساندند که کنجکاوی خود را درباره‌ی جهان باستان ارضاء کنند. همین کنجکاوی به فروزان‌تر شدن شعله‌های رنسانس کمک کرد.
اما حتی یکی از اعضای خانواده‌ی مدیچی هم می‌تواند با دردسر و مشکل مواجه شود.

 

بیشتر بخوانید: ظهور فاشیسم ایتالیا در آغاز قرن بیستم


در بهار سال 1467، لوکرتسیای مدیچی فلورانس را به قصد رُم ترک گفت. قصدش دیداری خانوادگی با برادرش، بانکداری در آن دیار، بود. وی عملاً در جست‌وجوی همسری برای پسر بزرگش، لورنتزو بود و در ذهنش دختری، کلاریس اورسینی، را در نظر داشت.
ملاقات با یکی از اعضای خانواده‌ی اورسینی برای یکی از اعضای خاندان مدیچی کار آسانی بود. لورنتسیا به زودی برای شوهرش نوشت که کلاریس جذاب و سالم است. (در آن زمان که اکثر مردم پیش از رسیدن به چهل سالگی می‌مردند، سلامتی عامل مهمی به حساب می‌آمد!) اما این دختر از تحصیلات و آموزش چندانی برخوردار نبود. به نوشته‌ی لوکرتسیا: «او با سه دختر خودش قابل قیاس نیست.»
اما آیا خانواده‌ی کلاریس لورنتزو را می‌پذیرفتند؟ خانواده اورسینی خانواده‌ای بسیار قدیمی و محترم بودند که از زمان رُم باستان کماکان در آن دیار می‌زیستند. خاندان مدیچی در قیاس با خانواده‌ی اورسینی آدم‌های معمولی، نو کیسه، و بازرگانانی صرف بودند. آنان عنوان و لقبی نداشتند. خانواده‌ی زمیندار بزرگی نبودند، زیرا تمامی دارایی و مستغلاتشان را از راه خرید به دست آورده بودند. آنان پول داشتند، اما پول همیشه احترام به ارمغان نمی‌آورد.

در حالی که اورسینی‌ها درباره‌ی این پیشنهاد فکر می‌کردند، لوکرتسیا به فلورانس بازگشت. در آنجا، در اندیشه‌های دیگری پیرامون وارد کردن یکی از اعضای پرنخوت و متکبر خانواده اورسینی به خانواده، فرو رفته بود. یکی از دلایل موفقیت خانواده مدیچی تواضع و فروتنی آنان بود. مردم فلورانس مستقل و با عزت نفس بودند. از مدیچی‌ها به اندازه کافی رفتارهای سنجیده‌ای سر زده بود که هرگز خود را حاکم اعلام نکنند.
لورنتزو مدیچی جوان از شخصیت صادق، صریح و دوستانه‌ی خاصی برخوردار بود. مهربانی‌های او تا حدودی، به خاطر فقدان زیبایی و جذابیتش بود. و بینی بزرگ و پهنی داشت که احتمالاً در ایام کودکی‌اش شکسته بود. گفته می‌شد که، به همین دلیل از قدرت بویایی بی‌بهره و صدایش هم ناخوشایند است. اما، بلندقامت، خوش‌اندام، نیرومند، تیزهوش، و خوش قریحه بود.
لورنتزو وقتی فقط هفده سال داشت، زندگی پدرش را نجات داده بود. در حالی که پیشاپیش پدرش پییرو در جاده‌ای خارج از فلورانس اسب می‌تاخت، متوجه شد که مردان مسلحی در کمین‌گاهی منتظر آنهایند. لورنتزو با حضور ذهنی زیاد کلمه‌ای رمزآمیز را با پدرش در میان نهاد. سپس حواس مردان مسلح را پریشان کرد تا پدرش به سلامت به طرف دیگر جاده برود.
کسانی که قصد داشتند مرتکب قتل شوند دستگیر شدند. پی‌یرو دو مدیچی به مرگ فوری آنان اصرار ورزید. اما، از خون آنان درگذشت و عفوشان کرد. وی حتی با رهبر آن گروه دوستی برقرار کرد. لورنتزو همه‌ی این اتفاقات را با حالتی حاکی از تفکر مشاهده می‌کرد: «او فقط می‌دانست چگونه قلب کسانی را تسخیر کند که می‌دانستند چگونه ببخشایند.» 
چشمان تیز و ریش بلند لئوناردو داوینچی او را شخصیتی مقتدر جلوه می‌داد. در عمل، قسمت اعظم اقتدار لئوناردو در کارش متبلور بود. امروز اگر آدمی را در حکم نماد رنسانس به شمار آوریم، او کسی جز لئوناردو نیست. زیرا وی تقریباً در هر چیزی دست داشت و تقریباً در هر کاری که کرد جرقه‌ای از آتش نبوغش را گنجانید.
لورنتزو برای راهبری و هدایت خانواده‌ی مدیچی برگزیده شد. او برای تصدی این مقام بلندمرتبه به خوبی مهیا شده بود. وی از درآمدی شاهانه، توانایی زیاد، شخصیتی گیرا، و عشقی به انواع هنرها و فراگیری برخوردار بود. وی از هر حیث شاهزاده‌ای تمام عیار بود و فقط از نام شاهزادگی بهره‌ای نداشت. آیا برای خانواده‌ی مغرور اورسینی، اینها همه کفایت می‌کرد؟
چنان که معلوم شد، پاسخ به این پرسش مثبت بود. خانواده‌ی اورسینی لورنتزو را پذیرفت. لوکرتسیای مدیچی بر تردیدهای خودش فایق آمد و مسئله‌ی کلاریس را حل و فصل کرد. دو سال بعد، در چهارم ژوئن 1469، کلاریس و لورنتزو ازدواج کردند. آیین و جشن پیوند آنها سه روز با ضیافت‌های باشکوه به درازا کشید.
آیا این پیوندی خوش عاقبت و سعادتمندانه بود؟ تاریخنگاران نمی‌توانند با قطعیت به این پرسش پاسخ دهند. در عمل، احتمالاً این پرسش کلاً - دست کم در نزد لورنتزو مدیچی - از اهمیت چندانی برخوردار نبود. او برای دستیابی به سعادت و خوشبختی ازدواج نکرده بود؛ وی به خاطر موقعیت خانواده اقدام به ازدواج کرده و از این بابت به توفیق دست یافته بود. خانواده مدیچی با این ازدواج به یکی از خانواده‌های پادشاهی ایتالیا تبدیل شد. نشانه‌ی این امر در نسل بعدی بروز یافت. یکی از پسران لورنتزو پاپ لئوی دهم شد.
لورنتزو را به خاطر راهی که برای تحقق بخشیدن به تعهدات و قول و قرارهای جوانی‌اش در پیش گرفت «با شکوه» نامیدند. او کاشف میکل آنجلوی هنرمند بود. وی نبوغ لئوناردو داوینچی را باز شناخت و قدر دانست و وسایل پیشروی او را فراهم آورد. وی دانشگاه پیزا را برای فراگیری زبان لاتین بنیان نهاد. در دوران وی فلورانس به مرکز مطالعات زبان یونانی برای تمام اروپا تبدیل شد. و وی به کشورهای لاتین یاری رساند که جبهه‌ی متحدی را در مقابله با حمله‌های خارجی تشکیل دهند.
حاکمیت لورنتزوی باشکوه نقطه‌ی عطف بلندمرتبه‌ای برای خانواده‌ی مدیچی به شمار می‌آمد. یکی از برادرزادگانش مقام پاپی یافت و به پاپ کلمنت هفتم ملقب شد. نواده‌ی بزرگش ملکه‌ی فرانسه شد. از آن پس سرنوشت دگرگون شد، و ستاره‌ی بخت این خاندان از اوج آوازه و اهمیت رو به افول نهاد. واپسین فرمانروای مدیچی در سال 1743 درگذشت، در حالی که شهر فلورانس را احتمالاً به عنوان بزرگ‌ترین گنجینه‌ی آثار هنری در جهان از خود باقی نهاد. 


مردی با استعدادهای فراوان 

چشمان تیز و ریش بلند لئوناردو داوینچی او را شخصیتی مقتدر جلوه می‌داد. در عمل، قسمت اعظم اقتدار لئوناردو در کارش متبلور بود. امروز اگر آدمی را در حکم نماد رنسانس به شمار آوریم، او کسی جز لئوناردو نیست. زیرا وی تقریباً در هر چیزی دست داشت و تقریباً در هر کاری که کرد جرقه‌ای از آتش نبوغش را گنجانید.
لئوناردو از 1452 تا 1519 زندگی کرد. وی نقاش، پیکرتراش، معمار، موسیقی‌دان، مکانیک، و مخترع بود، که جمله‌ای این صفات در وجود یک تن جمع بودند. وی ایده‌های بسیار زیادی در ذهن داشت که به یکباره نمی‌توانست روی همه‌ی آنها کار کند. آنها را در دفتر یادداشتش می‌نوشت و سپس به سراغ چیزهای دیگر می‌رفت.
پاره‌ای از این دلایل که لئوناردو به انسانی چند وجهی بدل شد، شیوه‌ی آموزش‌های اوست. وی در همان شهر کوچک ایتالیایی که می‌زیست، در کانون هنر رنسانس قرار داشت. فلورانس مملو از کارگاه‌های پر جنب‌وجوشی بود که صنعتگران پیشه و حرفه‌ی خود را در آنجا فرا می‌گرفتند. یک استاد هنرمند در واقع استاد صنعتگر بود - ماهر در کاربرد ابزار و مواد. به نظر می‌رسید که هنرمندان، در هنگامه‌ی روح زمانه‌ی خود، همواره در کار طرح‌ها و ایجاد فرآیندهای نو هستند. 


 پژوهنده‌ی علم سیاست

نیکولو ماکیاولی روزهای ملال‌آور بی‌شماری را در حسرت اینکه جای دیگری باشد، سپری کرد. در سال 1513، مثل همه آنها که در شهر کوچک ایتالیایی سَن کاچیانو زندگی می‌کردند، صبح زود از خواب بر می‌خاست. تمام روز را از زمینش مراقبت می‌کرد. وسعت این زمین به سختی کفاف تأمین معاش خانواده‌ی وی با شش بچه را می‌داد. گهگاهی، نگاه خود را از فراز مزارع به پشت بام‌های فلورانس می‌دوخت، که در دوردست‌ها زیر پرتوهای خورشید می‌درخشیدند. آهی می‌کشید. فلورانس جایی بود که وی دلش می‌خواست در آنجا باشد، و از رفتن به آن شهر منع شده بود.
ماکیاولی یکی از میهن‌پرستان پیشگام شهر به شمار می‌آمد. وی در نوشته‌های خود از شکل جمهوری حکومت آن شهر دفاع کرده است. او چهارده سال به عنوان دبیر آن دولت کار کرده بود و عمدتاً امور دفاع نظامی آن را سر و سامان می‌داد و سازماندهی می‌کرد. اما در سال 1512، سپاهی که وی سازماندهی کرده بود در یک نبرد شکست خورد. یک حکمران جدید - یکی از اعضای خانواده‌ی مدیچی - به سوی فلورانس تاخت. او ماکیاولی را به زندان انداخت که در آنجا مورد شکنجه قرار گرفت. ماکیاولی پس از مدت کوتاهی آزاد شد، اما ظاهراً دوران حیات سیاسی او به آخر رسیده بود. وی چندان به حکمرانان قدیمی نزدیک بود که حکمرانان جدید به وی اعتماد نکنند. با همه‌ی اینها چندان به حکمرانان قدیمی نزدیک بود که حکمرانان جدید به وی اعتماد نکنند. با همه‌ی اینها چندان به بازی قدرت عشق می‌ورزید که کماکان درباره‌ی آن فکر می‌کرد.
در هنگام غروب، درباره‌ی فرمانروایان یونانی و رومیِ گذشته مطالعه می‌کرد. وی آنها را با حکمروایان زمانه‌ی خودش مقایسه می‌کرد. بر آن شد که، چنان‌چه در موقعیتی قرار گیرد که این حاکمان را اندرز دهد، این کار را انجام دهد. وی به زودی اندرزها و توصیه‌هایش را بر کاغذ آورد.

مردی که می‌خواهد فرمانروا باشد، صلاح در این است سربازگیری کند و سربازانش را تعلیم دهد. وی باید متکی به خودش و به منابع خودش باشد. سزار بورژیا، دوک ایتالیایی، که چند سالی پیش مرده بود، این را آموزش داد. او نمونه‌ی خوبی برای سایر فرمانروایانی است که در آینده خواهند آمد.
در پایان قرن گذشته، پاپ الکساندر ششم می‌خواست به یکی از منسوبین خود، سزار بورژیا، کمک کند که قلمروی از آن خودش داشته باشد. اما این کار را چگونه باید انجام می‌داد؟ هیچ کدام از سایر فرمانروایان در ایتالیا نمی‌خواستند ببینند که قدرت پاپ یا یکی از نزدیکان وی افزون می‌شود. از این رو پاپ با پادشاه فرانسه دوستی برقرار کرد، که وی تعدادی سرباز به سزار قرض داد. سزار، با کمک همین سربازان، رومانیا، ناحیه‌ای در شمال شرقی ایتالیا، را از آن خود کرد. سزار می‌دانست که باید هم از پاپ و هم از شاه مستقل باشد. از این رو با دادن پول و زمین به فرماندهان سپاهش، آنان را به پشتیبانی از خود جلب کرد. وی کسانی را که در رومانیا دارایی‌شان را گرفته بود، به قتل رساند. حامیان آنها نیز با تهدید ناگزیر شدند به جانب بورژیا جلب شوند و به او بپیوندند.
سزار، رِمیرو دو اروکوئه، مردی بی‌رحم اما با کفایت، را به فرمانداری رومانیا برگماشت. این شخص مردم رومانیا را به سرعت به اطاعت خود درآورد. با همه‌ی اینها، همین که این سرزمین به آرامش رسید، سزار خواست آن بیرحمی‌ها و قساوت‌ها را از خاطره‌ها بزداید و گناه همه‌ی آنها را به گردن رِمیرو اندازد.

یک روز صبح، مردم جسد رمیرو را در وسط میدان عمومی شهر یافتند. پیکر او به دو نیم شده بود. چاقویی خون‌آلود در کنارش قرار داشت. سزار به جای رمیرو فرمانداری ملایم‌تر و با خلق و خویی نرم‌تر نشانید. با همه‌ی اینها، او هم قدرت را در دستان خود نگه داشت. 
سزار بورژیا برای برقراری امنیت در رومانیا برنامه‌ریزی‌های خوبی کرده بود. وی سپس روی به تسخیر یک به یک سایر ایالت‌های ایتالیا آورد. اما در لحظه‌ی تعیین کننده و حیاتی اجرای نقشه‌هایش، به بستر بیماری افتاد. وی نمی‌توانست از خود دفاع کند، و از این رو همه چیز و همه‌ی سرزمین‌های تسخیر شده را از دست داد.
این بخت بد بود که وی را شکست داد، نه برنامه‌ریزی بد. اقداماتش نشان داد که یک فرمانروای جدید باید برای نگه داشتن متصرفات خود اقدام کند. اولاً، هر تازه آمده باید تمامی خانواده‌ی حاکم پیش را به قتل برساند. در غیر این صورت، آنان همواره علیه او توطئه خواهند کرد. ثانیاً، وی نباید مالیات‌ها را بیفزاید یا قوانین را تغییر دهد.
در این راه اکثر مردم پی خواهند برد که زندگی روزانه‌ی آنها دستخوش کم‌ترین تغییر می‌شود. همیشه مردم غرغرهایی می‌کنند، اما بدون کمک دیگران کاری از دستشان بر نمی‌آید. و اگر به مردم آسیب و اذیتی وارد نیاید، به خودشان تکانی نخواهند داد و حرکتی نخواهند کرد. معدودی که کشته شده‌‌اند به زودی به دست فراموشی سپرده می‌شوند. در واقع، از دست رفتن دارایی پدر هر کس مدت طولانی‌تری در یاد او می‌ماند تا مرگ پدرش.

هر فرمانروایی آرزو دارد آدم خوبی باشد. اما دنیا پر از آدم‌هایی پلید و شرور است. از این رو هر فرمانروایی باید در جایی که لازم است آماده شرارت ورزیدن باشد. اگر وی جهانی را در رؤیای خود می‌بیند که در آن نیکی حاکم است، وی شکست خواهد خورد و حکومتش مضمحل می‌شود.
فقط کافی است که به خوبی و نیکی تظاهر کند. اجازه دهد شرایط بگویند که آیا نیکی میسر درست است یا خیر. اگر مردم از قوانین پیروی نکنند، آنان را باید به زور به اطاعت از قانون وادار کرد. از این رو بیایید از روباه و شیر درس‌هایی فرا گیریم. شیر با غرش و خروش گرگان را به وحشت می‌اندازد و فراری می‌دهد، اما در برابر دام و تله هیچ‌گونه وسیله‌ی دفاعی در اختیار ندارد. روباه مراقب دام‌ها و تله‌هاست و از آنها پرهیز می‌کند، اما گرگ‌ها می‌توانند او را بخورند. فرمانروایی که بخواهد دوام آورد باید گاهی شیر باشد، و در بقیه اوقات روباه؛ او باید گاهی مردم را بترساند، و در سایر اوقات آنها را فریب دهد. راه و رسم امور همین است.
ماکیاولی این ایده‌ها را در کتابی به نام شهریار مطرح کرد. تقریباً در همان زمان، وی مجموعه رساله‌های دیگری هم نوشت. در این رساله‌ها بار دیگر از شکل جمهوری حکومت تمجید و تحسین و از «دشمنان فضیلت» انتقاد کرد. با همه اینها، در شهریار هیچ‌گونه نشان و اثری از این اندیشه یافت نمی‌شود.

ماکیاولی در سال 1527 درگذشت. در سال‌های واپسین عمر اجازه یافت نقشی در کارهای حکومتی ایفا کند. فلورانس وی را به مأموریت‌هایی فرستاد، و او به نوشتن هم ادامه داد. اما مشهورترین اثر کماکان شهریار است. وقتی این کتاب برای نخستین بار منتشر شد تکان دهنده بود، هم اکنون هم چنین است. این کتاب به سرعت ماکیاولی را بدنام کرد. «ماکیاولیایی» به معنای فریبکاری هوشمندانه است. با همه اینها خود ماکیاولی شخص محترمی بوده است. توصیه‌ها و اندرزهای وی از آن چیزی ناشی می‌شود که خودش می‌دید. و آنچه را که مایه‌ی رنجش بود، رنگ و بو و حالت می‌داد.
اثر ماکیاولی نقطه‌ی آغاز پایه‌گذاری علوم سیاسی بود. این علم عبارت است از مطالعه‌ی حکومت در تمامی تمدن‌های بشری. پس از او، اروپاییان شروع به بررسی دقیق‌تر آن چیزی کردند که واقعاً در حکومت اتفاق می‌افتد. آنان اندیشه پیرامون راه‌های تلاش برای اخلاقی‌تر کردن حکومت را آغاز کردند. 


پی‌نوشت‌ها:
1. Vittorino da Feltre (1378 –1446)
2. Manttua
منبع مقاله: برنز، شیلا ؛ (1387)، عصر اروپا، ترجمه: بهرام معلمی، تهران: نشر اختران، چاپ اول.