نخستین مارکسیسم
انتقاد اول مارکس به علم اقتصاد بود.
اقتصاددانهای کلاسیک شرایط از خودبیگانهی کنونی جامعهی انسانی را «شکل ضروری، اصلی و قطعی» آن تلقی میکنند، در مقابل هگل که خودپروری انسان را در فهمیدن به صورت فرآیند میبیند و مارکس به همین دلیل او را ستایش میکند. «دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی 1844» که مارکس در پاریس پدید آورد، نخستین روایت طرحی بود که به خلق «سرمایه» انجامید. در این یادداشتها، مارکس دیدگاه اقتصاددانها کلاسیک را نفی میکند و باور دارد که آنها نمیدانند که شرایط کنونی مرحلهای زودگذر در تکامل و تحول انسان است.
تعداد کلمات: 2002 کلمه، تخمین زمان مطالعه: 10 دقیقه
نویسنده: پیتر سینگر
برگردان: لیلا سلگی
نخستین مارکسیسم
مارکس مطالعهی انتقادی اقتصاد را در 1844 شروع کرد. این مطالعه به خلق «سرمایه» انجامید که جلد نخست آن در 1867 و جلدهای بعدی آن پس از مرگش منتشر شد. بنابراین اثری که مارکس در پاریس پدید آورد و به «دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی 1844» معروف شد، نخستین روایت طرحی بود که به شکلهای مختلف بقیهی عمرش او را درگیر کرد.
روایت 1844 مارکسیسم، تا 1932 چاپ نشده بود. دستنوشته شامل چند بخش مجزا و پراکنده بود که بعضی از آنها آشکارا ناقصند. با این حال میتوانیم بفهمیم که مارکس میکوشید چه بکند. او در مقدمه به این دلیل فوئرباخ را ستایش میکند که خالق «تنها آثاری بعد از پدیدارشناسی و منطق هگل است که دربرگیرندهی انقلاب تئوریک واقعی است.» پس از مقدمه بخشهایی دربارهی اقتصاد دستمزد، سود و اجاره است و مارکس در این بخشها از پایه گذاران علم اقتصاد کلاسیک مانند ژان باتیست سه و آدام اسمیت نقل قولهای بسیاری میآورد. مارکس توضیح میدهد نکته این است که طبق علم اقتصاد کلاسیک، کارگر به کالایی تبدیل میشود که میزان تولید آن تحت کنترل قوانین عادی عرضه و تقاضاست. اگر عرضهی کارگر از تقاضای نیروی کار فراتر رود، دستمزدها پایین میآید و بعضی از کارگرها دچار گرسنگی میشوند. از این رو دستمزدها معمولاً به پایینترین سطحی میروند که در آن کارگران، به تعداد زیاد، قادرند به زندگی خود ادامه دهند.
مارکس نکتهی مهم دیگری را هم از علم اقتصاد کلاسیک بیرون میکشید. کسانی که کارگران را به خدمت میگیرند- سرمایهدارها- از طریق کار کارگرانشان به ثروت خود میافزایند.
سرمایهدارها متمولتر میشوند زیرا بخشی از ارزشی را که کارگرانشان تولید میکنند برای خودشان نگه میدارند. سرمایه، کار انباشته شده است. کار کارگر، به سرمایه کارفرما میافزاید. سرمایهی اضافی صرف ساختن کارخانههای بزرگتر و خرید دستگاههای بیشتر میشود. این مسئله تقسیم کار را افزایش میدهد و موجب میشود تعداد بیشتری از کارگران شاغل بی کار شوند. آن هم نیروی کار خود را در بازار میفروشند. رقابت بین کارگران جوان جویای کار تشدید میشود و دستمزدها پایین میآید.
همهی اینها را مارکس به صورت استنباطهایی از پیشانگارههای علم اقتصاد رایج ارائه میدهد. مارکس در مقام اقتصاددان قلم نمیزند. او میخواهد از سطح علم فراتر رود، علمی که به قول او چیزهایی مانند مالکیت خصوصی، حرص و آز، رقابت و از آن دست را بدیهی میگیرد، و در این باره چیزی نمیگوید که شرایط به ظاهر تصادفی تا چه اندازه در واقع نمود اجتنابناپذیر تکامل هستند. مارکس میخواهد پرسشهای وسیعتری را مطرح کند که اقتصاددانها توجی به آنها نمیکردند، مانند «کاهش بخش اعظم انسانها به کار انتزاعی چه معنایی در سیر تکامل انسان دارد؟) منظور مارکس از «کار انتزاعی»، کاری است که فقط برای کسب دستمزد است، نه کاری که کارگر برای برآوردن اهداف خاص خودش انجام میدهد. در نتیجه ساختن جفتی کفش به دلیل این که سازنده به کفش نیاز دارد کار انتزاعی نیست، بلکه ساختن جفتی کفش برای این که از این راه میتوان پولی به جیب زد، کار انتزاعی است). به بیان دیگر، مارکس میخواهد توضیحی ژرفتر دربارهی معنا و مفهوم قوانین علم اقتصاد به دست دهد.
سرمایهدارها- از طریق کار کارگرانشان به ثروت خود میافزایند. سرمایهدارها متمولتر میشوند زیرا بخشی از ارزشی را که کارگرانشان تولید میکنند برای خودشان نگه میدارند. سرمایه، کار انباشته شده است. کار کارگر، به سرمایه کارفرما میافزاید. سرمایهی اضافی صرف ساختن کارخانههای بزرگتر و خرید دستگاههای بیشتر میشود.
مارکس چه توضیحی در ذهن دارد؟ پاسخ این پرسش را میتوان در بخشی از دستنوشتهها با عنوان «کار از خودبیگانه» یافت. او در این بخش مفهوم علم اقتصاد را به زبانی شرح میدهد که به نقد فوئرباخ از دین تشابه نزدیکی دارد:
هرچه کارگر بیشتر به خود زحمت بدهد، جهان واقعی بیگانهای که علیه خود میسازد قدرتمندتر میشود، خودش و جهان درونیاش نیازمندتر میشود، و چیزهای کمتری از آن او خواهد بود. دربارهی دین نیز چنین است. انسان هرچه بیشتر خصیصههایی را به خداوند نسبت دهد، کمتر در وجود خودش میماند. کارگر زندگی خود را صرف شیء میکند، در نتیجه زندگیاش دیگر از آن شیء خواهد بود نه از آنِ خودش... وجود خارجی یافتن کارگر در محصولش تنها به این معنی نیست که کارش به شیء، وجودی خارجی، تبدیل میشود، بلکه کارش خارج از او وجود دارد، مستقل، بیگانه، نیرویی آزاد و مخالف با او. جانی که او به شیء بخشیده، به صورت بیگانه و معاند رویاروی او میایستد. (EPM 78-79).
در یکی از جملههای دفترچهای که مارکس هنگام مطالعهی علم اقتصاد کلاسیک در آن یادداشتهایی میکرد تا خودش را برای نوشتن دستنوشتههای 1844 آماده کند، نکتهی اصلی مد نظرش را با ایجاز بیشتری گفته است:
بیشتر بخوانید: نمایندهی همهی انسانها
علم اقتصاد به وضوح شکل از خودبیگانگیای از رابطهی اجتماعی را به جای شکل صوری، ابتدایی و طبیعی آن به اثبات میرساند (M 16).
نکتهی اصلی مخالفت مارکس با اقتصاد کلاسیک همین است. او در محدودهی پیشانگارههای علم اقتصاد، اقتصاددانهای کلاسیک را زیر سؤال نمیبرد. در مقابل نظرگاهی جز این پیش فرضها به دست میدهد و استدلال میکند که مالکیت خصوصی، رقابت، طمع و آز و مانند آن فقط در شرایط ویژهای از وجود انسان، در شرایط از خودبیگانگی، دیده میشوند. اقتصاددانهای کلاسیک شرایط از خودبیگانهی کنونی جامعهی انسانی را «شکل ضروری، اصلی و قطعی» آن تلقی میکنند، در مقابل هگل که خودپروری انسان را در فهمیدن به صورت فرآیند میبیند و مارکس به همین دلیل او را ستایش میکند. آنها (اقتصاددانها کلاسیک) نمیدانند که شرایط کنونی مرحلهای زودگذر در تکامل و تحول انسان است.
مارکس پس از آن دربارهی وضعیت از خودبیگانهی فعلی انسان بحث میکند. یکی از فرضیات او این است که «انسان مخلوقی نوعی است». این تصور دقیقاً از فوئرباخ اقتباس شده که او هم آن را از هگل استنباط کرده است. هگل، حکایت سیر تکاملی انسان را با معیار پیشرفت «ذهنِ» یگانهای نقل میکرد که ذهن فرد فرد انسانها مظهر جزئی آن است. فوئرباخ اَبَر«ذهن» را مردود دانست و اندیشههای هگل را به زبانی انسانی و کمتر اسرارآمیز بازنویسی کرد اما او این فکر را حفظ کرد که انسانها به تعبیری، کلِ واحدند. از نظر فوئرباخ توانایی انسانها به آگاهی یافتن از نوع خود، پایهی این وحدت و تفاوت اساسی بین انسان و حیوان است. این که انسانها میتوانند خود را به عنوان فرد بپندارند (به بیان دیگر به صورت یکی در بین دیگران) به این دلیل است که انسانها به وجود خود به مثابه نوع، آگاهی دارند، و دلیل محدودیت نداشتن شعور و تواناییهای آدمی نیز همین است که آنها خود را نوع، تصور میکنند. انسانها بدین سبب که بخشی از یک نوع هستند قدم در راه کمال میگذارند. به گفتهی فوئرباخ، انسانها به جای آن که کمال را از آن خود بدانند، به اشتباه آن را به خدا نسبت میدهند.
مارکس با زیرورو کردن افکار فوئرباخ، مفهوم انسان به صورت موجودی نوعی را باز هم ملموستر میکند. در نظر او «زندگی تولیدی... زندگی نوعی است». انسانها در فعالیت، در جریان تولید، نشان میدهند که موجودی نوعی اند. دلیل نه چندان پذیرفتنی که مارکس برای این نظر خود بیان میکند این است که حیوانات فقط برای برآوردن نیازهای آنی خود تولید میکنند، حال آن که انسان میتواند فارغ از نیاز آنیاش، طبق معیارهای کلی- برای مثال ملاکهای زیبایی- تولید کند (EPM 82).
از این دیدگاه، کار، به مفهوم فعالیت آزاد تولیدی، جوهر زندگی انسان است. در نتیجه هرآنچه بدین منوال تولید شود- مجسمه، خانه، یا تکهای پارچه- جوهر زندگی انسان است که به شیء مادی تبدیل شده است. مارکس این را «عینیت یافتگی حیات نوعی انسان» میخواند. اشیایی که کارگران به گونهی مطلوبی آزادانه تولید کردهاند متعلق به خود آنها خواهد بود تا بسته به خواستشان آن را نگه دارند یا دور بریزند. زمانی که کارگران در شرایط کار از خودبیگانه میبایستی اشیایی تولید کنند که تحت کنترل آنها نیست (چراکه از آن کارفرماست) و علیه تولیدکنندگانشان به کار گرفته میشود (زیرا ثروت و قدرت کارفرماها را بالا میبرد)، کارگران با سرشت انسانی خود بیگانه میشوند.
یکی از پیامدهای بیگانه شدن انسانها با طبیعتشان این است که انسانها با همدیگر نیز بیگانه میشوند. فعالیت تولیدی به «فعالیتی زیر سلطه، فشار و یوغ انسانی دیگر» تبدیل میشود. این انسان حالا دیگر موجودی خسن و بیگانه میشود. به جای این که انسانها بر پایهی همکاری به هم پیوند خورند، رقابت جویانه به هم مرتبط میشوند. معامله و مبادله جای عشق و اعتماد را میگیرد. انسانها در وجود یکدیگر سرشت مشترک انسانیشان را نمیبینند، بلکه هر کدام دیگری را دستاویزی برای پیشبرد منافع خودپسندانه خود میپندارد.
یکی از پیامدهای بیگانه شدن انسانها با طبیعتشان این است که انسانها با همدیگر نیز بیگانه میشوند. فعالیت تولیدی به «فعالیتی زیر سلطه، فشار و یوغ انسانی دیگر» تبدیل میشود. این انسان حالا دیگر موجودی خسن و بیگانه میشود. به جای این که انسانها بر پایهی همکاری به هم پیوند خورند، رقابت جویانه به هم مرتبط میشوند. معامله و مبادله جای عشق و اعتماد را میگیرد. انسانها در وجود یکدیگر سرشت مشترک انسانیشان را نمیبینند، بلکه هر کدام دیگری را دستاویزی برای پیشبرد منافع خودپسندانه خود میپندارد.در یک کلام این انتقاد اول مارکس به علم اقتصاد بود. از آن جا که به عقیدهی مارکس زندگی اقتصادی در نهایت واقعی است نه «ذهن» یا «آگاهی»، این انتقاد دربردارندهی شرحی است که او دربارهی معضل اصلی وضعیت کنونی بشر به دست میدهد. پرسش بعدی این است: چه میتوان کرد؟
مارکس این نظر را که با افزایش دستمزد چیزی به دست میآید، رد میکند. کار در ازای دستمزد فعالیت آزاد تولیدی نیست. این نوع کار فقط وسیلهای برای رسیدن به مقصودی است. مارکس دستمزدهای بالاتر را چیزی نمیداند «مگر مزد بهتر برای بردگی». دستمزد بالاتر به کارگر یا کار او ارزش یا شأن به یغمارفتهی او را باز نمیگرداند. حتی پیشنهاد پرودون، سوسیالیست فرانسوی، دربارهی دستمزدهای برابر هم فقط سرمایهدارهای منفرد را عوض میکند و به جای آن سرمایهدار کلان را، که خود جامعه است، مینشاند (EPM 85).
راه حل این کار براندازی یکبارهی دستمزد، کار از خودبیگانه، و مالکیت خصوصی است. در یک کلام کمونیسم. مارکس، کمونیسم را به صورتی میشناساند که شایستهی فصل پایانی حماسهی هگلی است:
کمونیسم: راه حل حقیقی تضاد بین انسان و طبیعت و انسان با انسان است، کمونیسم راه حل حقیقی تعارض میان وجود و ماهیت، عینیت یافتگی و تأیید نفس، آزادی و ضرورت، و فرد با نوع است. کمونیسم معمای تاریخ است و خود را راه حل و پاسخ این معما میداند (EPM 89).
ممکن است خواننده این توقع را داشته باشد که مارکس توضیحاتش را دربارهی این که کمونیسم چگونه چیزی خواهد بود، به تفصیل ادامه دهد. اما او این کار را نمیکند-درواقع مارکس در هیچ یک از آثارش بیش از اشاره به نشانههای کلی در این موضوع چیزی نمیگوید، گرچه به تفاوت عظیمی اشاره میکند که کمونیسم به وجود خواهد آورد. او ادعا میکند مالکیت خصوصی همهی حواس انسانی را تباه کرده است. دلال سنگهای معدنی، زیبایی سنگهای قیمتی را که در دست دارد نمیبیند بلکه قیمت روز آنها را میبیند. در اوضاع و احوال از خودبیگانهای که مالکیت خصوصی به وجود آورده است، ما نمیتوانیم قدر چیزی را بدانیم مگر آن که آن را در اختیار بگیریم، یا از آن همچون وسیله استفاده کنیم. از میان برداشتن مالکیت خصوصی حواس ما را از چنگال وضعیت از خودبیگانه میرهاند، و ما را قادر میسازد جهان را به شیوهای واقعاً انسانی درک کنیم. درست همان طوری که گوش آشنا به موسیقی در جایی که گوش ناآشنا به موسیقی چیزی درک نمیکند، گنجینهای از زیبایی و معنا حس میکند، نیز بدین سان حواس انسانهای اجتماعی با حواس انسانهای غیراجتماعی تفاوت خواهد داشت.
این بود نکتههای بارز «نخستین مارکسیسم». بدیهی است که این مارکسیسم به معنایی که ما این روزها از علم درک میکنیم علمی نبود. چرا که نگرههای آن از مطالعهی جزء به جزء و مفصل مبتنی بر واقعیت استنتاج نشده است، یا مورد آزمایشها و ملاحظات کنترل شده قرار نگرفتهاند.
نخستین مارکسیسم زمینیتر از فلسفهی تاریخ هگل است. با این همه، بیشتر فلسفهی نظریه پردازانهی تاریخ است تا مطالعهی علمی. غایت تاریخ جهان آزادی انسان است. انسانها اکنون آزادی ندارند، چرا که قادر نیستند جهان را به شکلی سازماندهی کنند که نیازهایشان برآورده شود و قابلیت های انسانیشان شکوفا شود و رشد کند. مالکیت خصوصی اگرچه دستاورد انسان است، اما بر انسانها چیره میشود و آنها را بندهی خود میکند. با این حال بی شک آزادی غایی فراخواهد رسید، این ضرورتی فلسفی است. وظیفهی آنی نظریهی انقلابی دریافتن این مطلب است که شرایط کنونی در چه مواردی مرحلهای از فرآیند دیالکتیکی آزادی به حساب میآید. پس از آن، تقویت جنبشهایی که به مرحلهی موجود خاتمه میدهند و عصر نوین آزادی را آغاز میکنند، امکانپذیر میشود.
منبع مقاله: سینگر، پیتر، (1393) مارکس؛ درآمدی بسیار کوتاه، ترجمه لیلا سلگی، تهران: نشر ثالث، چاپ اول.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}