از خودبیگانگی، به مثابه‌ی نظریه‌ی تاریخ
 

چکیده
در «خانواده‌ی مقدس» که نخستین کتاب چاپ شده‌ی مشترک مارکس و انگلس است، با یکی از برداشت‌های اولیه‌ی نظریه‌ی مادی تاریخ روبه‌رو هستیم. ضرورت‌های اقتصادی ناشی از وجود مالکیت خصوصی، اساس جنبشی دیالکتیکی را می‌ریزد که مارکس توصیف می‌کند. در این جنبش، پرولتاریا از بدبختی خود آگاه می‌شود و از این رو در صدد ساقط کردن جامعه‌ی سرمایه داری بر می‌آید. نظریه‌ی تاریخ مارکس، جلوه‌ای از انسان در وضعیت بیگانگی است: توانایی‌های تولیدی انسان به جای آن که در خدمت انسان‌ها باشند، به صورت نیروهای بیگانه و دشمن در برابر آن‌ها می‌ایستند. برداشت مادی از تاریخ توصیف همین حالت از خودبیگانگی است.


تعداد کلمات: 2070 کلمه / تخمین زمان مطالعه: 11 دقیقه

نویسنده: پیتر سینگر
برگردان: لیلا سلگی


از زمین به آسمان

نخستین کتاب چاپ شده‌ی مارکس- که اتفاقاً اولین کتاب مشترک او و انگلس هم هست- به مقالات چاپ شده در روزنامه‌ی ادبی عمومی می‌پردازد که سردبیر آن برونو باوئر (1)، دوست و معلم سابق مارکس، بود. نظر به این که برادر باوئر هم از اعضای تحریریه بود، نام تمسخرآمیز خانواده‌ی مقدس بر کتاب نهاده شد. بهترین نظر درباره‌ی آن از انگلس است: «تمسخر حتمی ما نسبت به روزنامه‌ی ادبی عمومی در تضادی شدید با صفحات به نسبت زیادی است که به نقد آن اختصاص داده‌ایم.» با این همه بعضی از قطعه‌های خانواده‌ی مقدس گیراست چراکه مارکس را در حال گذار از بین دست‌نوشته‌های اقتصادی و فلسفی به بیانات بعدی برداشت مادی از تاریخ نشان می‌دهد.

بخشی از کتاب به حمایت از سوسیالیست فرانسوی، پرودون، و مخالفت‌های او با مالکیت خصوصی می‌پردازد. مارکس باز هم به مفهوم از خودبیگانگی می‌اندیشد:
طبقه‌ی مالک و طبقه‌ی پرولتاریا هر دو نمایانگر همان از از خودبیگانگی انسانند. اما طبقه‌ی مالک در این از خودبیگانگی احساس آسودگی و اطمینان می‌کند، زیرا می‌داند قدرتش متعلق به این از خودبیگانگی است که در آن مالک شکلی از هستی انسانی است. طبقه‌ی پرولتاریا در این از خودبیگانگی خود را فناشده می‌بیند و در آن ضعف خود و واقعیت هستی ظالمانه‌ای را می‌یابد.

پس از آن بندی می‌آید که در آن طرح در حال تکوین نظریه‌ی مادی تاریخ به وضوح نمایان است:این جا با یکی از برداشت‌های اولیه‌ی نظریه‌ی مادی تاریخ روبه‌رو هستیم. ضرورت‌های اقتصادی ناشی از وجود مالکیت خصوصی اساس جنبش دیالکتیکی‌ای را که مارکس توصیف می‌کند، پی می‌ریزد. این جنبش به انتظارات و نقشه‌های مردم وابسته نیست. پرولتاریا از بدبختی خود آگاه می‌شود و از این رو در صدد ساقط کردن جامعه‌ی سرمایه داری برمی‌آید، اما این آگاهی فقط ناشی از شرایط پرولتاریا در جامعه است. این مطلب را مارکس و انگلس در قطعه‌ی معروفی از ایدئولوژی آلمانی با وضوح بیش‌تری ابراز کردند: «آگاهی، تعیین کننده‌ی زندگی نیست، بلکه زندگی، آگاهی را تعیین می‌کند.»
مالکیت خصوصی در مسیر حرکت اقتصادی‌اش به سوی زوال خود می‌رود، اما فقط از طریق سیر تکاملی‌ای که به مالکیت خصوصی وابسته است، و مالکیت خصوصی از وجود آن آگاه نیست، که مخالف خواست مالکیت خصوصی صورت می‌گیرد و خود ماهیت چیزها موجب تحقق آن می‌شود - و بدین سان پرولتاریا را در شِمای پرولتاریا می‌آفریند، یعنی آن بینوایی مادی و معنوی که به بینوایی خودآگاه است، آن انسانیت عاری از انسانیتی که از فقدان انسانیت خود آگاه است و این گونه از خود فراتر می‌رود.

پرسش این نیست که این یا آن پرولتر یا حتی تمام جنبش پرولتاریا در این لحظه چه چیزی را هدف خود می‌داند. مسئله این است که پرولتاریا چیست و بنابراین به لحاظ تاریخی ناگزیر به انجام چه کاری است. هدف و کنش تاریخی پرولتاریا، آشکارا و به طرزی تغییرناپذیر، به همان اندازه در کل موقعیت پرولتاریا در زندگی و کل سازمان جامعه‌ی مدنی معاصر تعیین شده است (HF 134-135).

ساختار این قطعه و بندهای پس و پیش آن هگلی است. مالکیت خصوصی و پرولتاریا «برابرنهاد» - یعنی دو سوی تناقض هگلی- قلمداد شده‌اند. این تضاد ضروری است. به این معنا که ممکن نبود به گونه‌ای دیگر باشد، به جهت این که مالکیت خصوصی برای تداوم هستی است بایستی همچنین طبقه ی کارگر محروم از مالکیتی را حفظ کند که برای ادامه‌ی کار در کارخانه به وجودشان نیاز است. از سوی دیگر پرولتاریا به سبب وضعیت رقت‌بارش ناگزیر است خود را نابود کند. لازمه‌ی این کار براندازی مالکیت خصوصی است. ثمره‌ی نهایی «امحای» مالکیت خصوصی و پرولتاریا - هر دو- در یک هم‌نهاد جدید خواهد بود که تناقض را برطرف می‌کند.

این جا با یکی از برداشت‌های اولیه‌ی نظریه‌ی مادی تاریخ روبه‌رو هستیم. ضرورت‌های اقتصادی ناشی از وجود مالکیت خصوصی اساس جنبش دیالکتیکی‌ای را که مارکس توصیف می‌کند، پی می‌ریزد. این جنبش به انتظارات و نقشه‌های مردم وابسته نیست. پرولتاریا از بدبختی خود آگاه می‌شود و از این رو در صدد ساقط کردن جامعه‌ی سرمایه داری برمی‌آید، اما این آگاهی فقط ناشی از شرایط پرولتاریا در جامعه است. این مطلب را مارکس و انگلس در قطعه‌ی معروفی از ایدئولوژی آلمانی با وضوح بیش‌تری ابراز کردند: «آگاهی، تعیین کننده‌ی زندگی نیست، بلکه زندگی، آگاهی را تعیین می‌کند.» (GI 164).

طبق نظری که بعدها انگلس درباره‌ی رابطه‌ی بین فلسفه و آلمان و برداشت مادی از تاریخ بیان کرد، «اولین سندی که نقطه‌ی درخشان جهان بینی جدید در آن گذاشته شد» خانواده‌ی مقدس نیست، بلکه «تزهایی درباره‌ی فوئرباخ» است که مارکس در بهار 1845 آن‌ها را سردستی یادداشت کرد. این «تزها» شامل یازده نکته‌ی فشرده بود که مارکس در آن‌ها شکل ماتریالیسم خودش را از ماتریالیسم فوئرباخ متمایز می‌کند. «تزها» به سبب گزین گونه بودنشان در زمره‌ی آن دسته از نوشتار مارکس به شمار می‌روند که از آن‌ها بسیار نقل قول کرده اند. انگلس آن‌ها را در 1888 چاپ کرد، یعنی سال‌ها پیش از آن که دیگر آثار اولیه‌ی چاپ نشده‌ی مارکس منتشر شده باشند، به همین سبب در بین نوشته های مارکس آن‌ها بیش از همه با برداشت غلط مواجه شده اند.

 

بیشتر بخوانید: نخستین مارکسیسم


«تزها» به رغم ستایش انگلس از آن‌ها تا حد زیادی چکیده‌ی نکاتی هستند که مارکس پیش از آن نیز بیان کرده بود. «تزها» به فوئرباخ و ماتریالیست‌ها متقدم، برای این که دیدگاه منفعلی درباره‌ی اشیا و ادراک ما از آن‌ها داشتند، می‌تازد. ایده‌آلیست‌هایی مانند هگل و فیشته به این که فعالیت‌های ما شکل دهنده‌ی نوع نگاهمان به جهان است، پای می‌فشردند. منظور آن فعالیت ذهنی بود. کودک فقط از وقتی تصور فضای سه بعدی را درک کرد به جای دیدن دایره‌ای صاف و قرمز، توپی را می‌بیند. مارکس می‌خواهد جنبه‌ی فعال و دیالکتیکی اندیشه‌ی ایده آلیستی را با ماتریالیسم فوئرباخ تلفیق کند؛ بدین سبب ترکیب «ماتریالیسم دیالکتیکی» که مارکسیست‌های بعدی به این نام خواندند، از همین جا می‌آید (اگرچه مارکس خودش هرگز از این عبارت استفاده نکرد).

مقصود مارکس از وجه فعال ماتریالیسم، فعالیت علمی بشر بود. مارکس می‌پنداشت حل مشکلات نظری، نیازمند فعالیت علمی است. مواردی را در این باره دیده ایم. مارکس در «مسئله‌ی یهود» اظهار کرد موضوع شأن یهودیان، که باوئر آن را به مثابه‌ی مسئله‌ای در آگاهی دین می‌دانست، با تجدید سازمان جامعه، به محض امحای چانه زنی، موضوعیت خود را از دست خواهد داد. مارکس در «به سوی نقد فلسفه حقوق هگل: مقدمه» بر آن بود که بدون سلاح مادی پرولتاریا، فلسفه‌ی «فعلیت« نخواهد یافت. او در دستنوشته‌های اقتصادی و فلسفی از کمونیسم همچون «معمای حل شده ی تاریخ» یاد کرد. این «معمای تاریخ» مسلماً مسئله‌ای نظری یا معمایی فلسفی است. در تغییر شکلی که مارکس به مسئله می‌دهد، تضادهای فلسفه‌ی هگل به تناقض‌های وضعیت انشان تبدیل می‌شود. کمونیسم این تضادها را حل خواهد کرد. «تزهایی درباره‌ی فوئرباخ» منشأ اصلی آموزه‌ی معروف مارکس درباره‌ی «وحدت نظریه و عمل» است. بعضی‌ها به این یگانگی چونان فلسفه‌ی پوچ مارکسیستی می‌نگرند، فلسفه‌ای که در دوره‌ی آرامش سنگرها یافته شده است. بعضی‌ها آن را به این مفهوم می‌گیرند که هر کس باید مطابق اصول تئوریکش زندگی کند- برای مثال سوسیالیست ها باید داراییشان را تقسیم کنند. زمینه‌ی فکری «تزها» به وضوح نشان می‌دهد که منظور مارکس هیچ یک از این عقیده‌ها نبوده است. به عقیده‌ی او وحدت نظریه و عمل به معنای حل مشکل نظری با فعالیت عملی است. این نظر بیرون از متن تغییر ماتریالیستی فلسفه‌ی هگل درباره‌ی تاریخ جهان، چندایی معنایی ندارد.

تز یازدهم درباره‌ی فوئرباخ بر سنگ گور مارکس در قبرستان‌های گیت کنده کاری شده است. متن آن این است: «فیلسوفان فقط با شیوه‌های گوناگون جهان را تفسیر کرده اند، اما هدف، تغییر آن است.» (T 158) به طور کلی از این نظریه چنین استنباط می‌شود که فلسفه اهمیتی ندارد، و آنچه مهم است فعالیت انقلابی است. این نظریه چنین معنایی نمی‌دهد. مقصود مارکس این است که با تفسیر منفعلانه نمی‌توان مسئله‌ی فلسفه را حل کرد، تنها راه این است که جهان را دوباره در قالبی نو بریزیم تا تناقض‌های فلسفی ذاتی آن برطرف شود. در حقیقت، برای حل مسائل فلسفی است که بایستی جهان را تغییر دهیم.

برداشت مادی از تاریخ نظریه‌ای است درباره‌ی تاریخ جهان که فعالیت عملی انسان، نه اندیشه، نقش تعیین کننده‌ای در آن بازی می‌کند. مبسوط‌ترین بیان این نظریه در اثر مهم بعدی مارکس و انگلس، ایدئولوژی آلمانی (1846)، آمده است. این کتاب نیز مانند خانواده‌ی مقدس مجادله‌ای بیش از اندازه طولانی علیه اندیشمندان رقیب بود. مارکس بعدها نوشت که این کتاب را برای آن نوشته‌اند که «با آگاهی فلسفی پیشین خود تسویه حساب کنند» (P 390).
می‌توانیم بین انسان و حیوان با توجه به آگاهی، دین، یا هر چیز دیگری که دوست داریم، فرق بگذاریم. اما انسان‌ها به مجرد این که شروع به تولید وسایل امرار معاش خود کردند، گامی که مشروط به سیستم جسمی انسان است، بین خود و حیوانات تمایز قائل می‌شوند. آدمیان با تولید وسایل معیشت خود غیرمستقیم زندگی مادی واقعی خود را تولید می‌کنند...
در این کتاب فوئرباخ هم نقد شده، هرچند با او نسبت به دیگران با احترام بیش‌تری برخوردار شده است. مارکس و انگلس در همین بخش مربوط به فوئرباخ فرصت را غنیمت می‌شمرند و دیدگاه جدیدشان را درباره‌ی تاریخ جهان ابراز می‌کنند:

بی شک نخستین فرض سرتاسر تاریخ بشر وجود انسان‌های زنده است... می‌توانیم بین انسان و حیوان با توجه به آگاهی، دین، یا هر چیز دیگری که دوست داریم، فرق بگذاریم. اما انسان‌ها به مجرد این که شروع به تولید وسایل امرار معاش خود کردند، گامی که مشروط به سیستم جسمی انسان است، بین خود و حیوانات تمایز قائل می‌شوند. آدمیان با تولید وسایل معیشت خود غیرمستقیم زندگی مادی واقعی خود را تولید می‌کنند...

درست برعکس فلسفه‌ی آلمان که از آسمان به زمین فرود می‌آید، ما این جا از زمین به آسمان می‌رویم. به بیان دیگر، ما از چیزی که انسان به زبان می‌آورد، تصور می‌کند، می‌فهمد، یا از چیزی که درباره‌ی او می‌گویند، فکر می‌کنند، تصور می‌کنند، می‌فهمند، نمی‌آغازیم تا به انسان آفریده شده از گوشت و پوست دست یابیم. ما از انسان‌های فعال واقعی شروع می‌کنیم و بر اساس جریان زندگی واقعی انسان‌ها سیر تکاملی واکنش‌ها و بازتاب‌های ایدئولوژیک این فرآیند زندگی را بازمی نماییم. توهماتی هم که در مغز انسان شکل می‌گیرند ناگزیر شکل تعالی یافته‌ی فرآیند زندگی مادی است که به لحاظ تجربی اثبات شدنی و مقید به فرضیات مادی است. اخلاق، دین، مابعدالطبیعه و دیگر اشکال ایدئولوژی و آگاهی طبقاتی نظیر آن ها، دیگر مستقل به نظر نمی‌آیند. آن‌ها تاریخ یا سیر تکاملی ندارند. اما انسان‌هایی که تولید مادی و پیوندهای مادیشان را تکامل و گسترش می‌دهند، اندیشه و ماحصل تفکرشان را به اضافه‌ی وجود واقعیشان اصلاح می‌کنند. آگاهی، زندگی را تعیین نمی‌کند، بلکه زندگی، تعیین کننده‌ی آگاهی است. (GI 160, 164).

مارکس هیچ گاه خطوط اصلی نظریه‌اش را واضح‌تر از این بیان نکرد. او سیزده سال بعد، وقتی «چراغ راهنمای» بررسی هایش را با بیانی مختصر روشن می‌کرد، زبان مشابهی را به کار برد: «این آگاهی انسان‌ها نیست که وجودشان را مشخص می‌کند، برعکس، این وجود اجتماعی آن‌هاست که آگاهیشان را تعیین می‌کند.» با ایدئولوژی آلمانی به فرمول بندی دوره‌ی پختگی مارکس از خطوط اصلی ماتریالیسم تاریخی می‌رسیم (اما نه به شرح فرآیند تغییر).

با توجه به این، و همچنین با در نظر گرفتن این که مارکس بعدها این اثر را تسویه حساب با «آگاهی فلسفی گذشته»‌اش خواند، ممکن است تصور شود که در این زمان علاقه آغازین مارکس به از خودبیگانگی جایگزین نگرش علمی‌تری شده است. اما چنین نیست. از این به بعد مارکس درباره‌ی این که جهان چگونه باید باشد، بیش‌تر از اطلاعات تاریخی استفاده می‌کند تا استنتاج مجرد فلسفی، اما دلبستگی‌اش به از خودبیگانگی همچنان در او باقی می‌ماند. همچنان در ایدئولوژی آلمانی قدرت اجتماعی به گونه‌ای توصیف می‌شود که در واقع چیزی جز نیروی تولیدی اشخاص نیست، با این همه برای آن‌ها چونان چیزی «بیگانه و بیرون از وجودشان» به نظر می‌رسد، زیرا خاستگاهش را درک نمی‌کنند و یارای کنترلش را ندارند. به جای آن که اشخاص را هدایت کنند، قدرت اجتماعی آن‌ها را هدایت می‌کند. الغای مالکیت خصوصی و کنترل تولید در دوران کمونیسم به «بیگانگی بین انسان‌ها و تولیداتشان» پایان می‌بخشد و به انسان‌ها این توانایی را می‌دهد تا «دوباره بر مبادله، تولید و شیوه‌ی ارتباط دوجانبه شان مسلط شوند.» (GI 170).

فقط استفاده از واژه‌ی «بیگانگی» در این جا مهم نیست، همین نکته را می‌توان با بیانی دیگر عنوان کرد. مهم این است که نظریه‌ی تاریخ مارکس جلوه‌ای از انسان در وضعیت بیگانگی است. انسان‌ها تا زمانی که زیر فشار نیروهایی هستند که افکارشان، تصوراتشان، و حتی سرشت انسانیشان را تعیین می‌کنند، آزاد نخواهند بود. برداشت‌های مادی از تاریخ به ما می‌گوید که انسان‌ها کاملاً زیر سیطره ی نیروهایی هستند که آن را درک نمی‌کنند و نمی‌توانند کنترلش کنند. از این گذشته برداشت مادی از تاریخ به ما می‌گوید که این نیروها مستبدانی فراطبیعی نیستند که برای همیشه از کنترل انسان خارج باشند، بلکه این‌ها توانایی‌های تولیدی بشرند. توانایی‌های تولیدی انسان به جای آن که در خدمت انسان‌ها باشند، به صورت نیروهای بیگانه و دشمن در برابر آن‌ها می‌ایستند. برداشت مادی از تاریخ توصیف همین حالت از خودبیگانگی است.

 

پی‌نوشت:
1- Bruno Bauer

منبع مقاله: سینگر، پیتر، (1393) مارکس؛ درآمدی بسیار کوتاه، ترجمه لیلا سلگی، تهران: نشر ثالث، چاپ اول.