شهید بابایی در لابلای خاطرات حسن دوشن




خاطره اول : هدیه به پایگاه

يك شب همراه با عباس به قصد ديدار با آيت الله صدوقي از اصفهان به يزد مي رفتيم. پس از چهار ساعت رانندگي، سرانجام به يزد رسيديم و بي درنگ به منزل آيت الله صدوقي رفتيم. با كمال شگفتي ايشان را در مقابل در منزل ديديم. عباس سلام كرد و خواست دست آقا را ببوسد كه ايشان عباس را در آغوش گرفتند و لحظاتي بعد هم سر عباس را بر روي سينه گذاشتند و گفتند:
ـ آقاي بابايي! مي دانستم كه شما تشريف مي آوريد.
عباس گفت: حاج آقا ما خدمتگزار شما هستيم.
همگي به داخل منزل رفتيم، تعدادي از اطرافيان آيت الله صدوقي در داخل اتاق حضور داشتند. عباس با حاج آقا صحبتهاي زيادي كردند؛ ولي آن مقدار كه من متوجه شدم صحبت دربارة كارگران پايگاه و افراد بي بضاعت و نبودن بودجه كافي براي آنان بود. زمان خداحافظي كه فرا رسيد، حاج آقا سوئيچ سواري پيكان را در مقابل عباس گذاشتند و گفتند:
ـ اين هم مال شماست؛ گر چه در مقايسه با زحمات شما در طول جنگ ناقابل است.
عباس گفت:
ـ حاج آقا! ما اگر كاري كرده ايم وظيفة ما بوده؛ در ثاني من احتياج به ماشين ندارم.
آن زمان عباس يك ماشين دوج اوراق داشت كه هر روز در تعميرگاه بود. حاج آقا گفتند:
ـ شنيده ام كه خلبانان پايگاه ماشين گرفته اند؛ ولي شما نگرفته ايد. حالا من مي خواهم اين ماشين را به شما بدهم.
عباس گفت:
ـ نمي خواهم دست شما را رد كنم، ولي شما لطف بفرمائيد و اين ماشين را به پايگاه هديه كنيد؛ آن وقت ما هم سوار آن خواهيم شد.
حاج آقا فرمودند:
آقاي بابايي! پايگاه خودش سهميه ماشين دارد. اين ماشين براي شماست.
عباس در حالي كه سر به زير انداخت بود، گفت:
ـ مرا ببخشيد؛ اگر ماشين را به پايگاه هديه كنيد من بيشتر خوشحال مي شوم.
حاج آقا گفتند:
ـ حالا كه شما اصرار داريد، من اين ماشين را به پايگاه هديه مي كنم.

خاطره دوم : شما را دوست دارم

سرهنگ خلبان حق شناس، نماينده نيروي هوايي در قرارگاه هويزه بودند. من به همراه سرهنگ بابايي كه در آن زمان پست معاونت عمليات را به عهده داشتند، براي تحويل پست سرهنگ حق شناس به قرارگاه رفته بوديم. در برخوردهاي گذشته، برخورد جناب حق شناس با عباس زياد دوستانه به نظر نمي رسيد؛ ولي در آن روز ايشان خيلي گرم و صميمانه با عباس برخورد كردند. او را در آغوش كشيدند و بوسيدند. حق شناس گفت:
ـ جناب بابايي! من نمي دانم چرا اينقدر شما را دوست دارم.
عباس هم گفت:
ـ خدا را شكر. ما فكر كرديم شما از ما ناراحت هستيد؛ ولي خدا شاهد است كه من هم شما را دوست دارم.
جناب حق شناس پس از سفارشات لازم به همراه سرباز راننده خداحافظي كردند و قرارگاه را به مقصد تهران ترك گفتند. عباس پس از رفتن سرهنگ حق شناس شروع كرد به خواندن قرآن. پانزده الي بيست دقيقه اي نگذشته بود كه بي اختيار روي به من كرد و گفت:
ـ خداوند او را بيامرزد. خدا رحمتش كند.
گفتم:
ـ كه را مي گويي؟
يكباره به خود آمد و گفت:
ـ همين طوري گفتم.
لحظه اي بعد باز زير لب گفت:
ـ خدا رحمتش كند.
سپس چهره اش در هم كشيده شد و غمگين و ناراحت به نظر مي رسيد. علتش را از او پرسيدم؛ ولي چيزي نگفت.
ده دقيقه اي گذشت. ناگهان خبر آوردند، سرهنگ حق شناس در جاده با تريلي تصادف كرده و به شهادت رسيده است. بي درنگ سوار ماشين شديم و به محل حادثه رفتيم. هنگام برگشت، عباس سرش را به شيشه ماشين چسبانده بود و به ياد شهيد حق شناس قرآن مي خواند و مي گريست.
خاطره سوم : اين آب تبرّك است
در پاتكي كه عراق به منظور پس گرفتن جزاير مجنون انجام داد، بابايي شيميايي شد و سر او پر شد بود از تاولهاي ريزي كه خارش داشت.
تاولها در اثر خاراندن مي تركيدند و اين مسأله موجب ناراحتي او مي شد. به او اصرار كردم تا به بيمارستان برود؛ ولي مي گفت كه در شرايط فعلي اگر به بيمارستان بروم مرا بستري مي كنند. او پيوسته نگران وضعيت جنگ بود.
در همان روزها، يك روز كه به طرف بيرون جزيره مجنون در حركت بوديم، به بركه آبي كه پر از نيزار بود رسيديم. عباس لحظه اي ايستاد و به جريان آب دقت كرد. سپس با حالتي خاص روي به من كرد و گفت:
ـ حسن! مي داني اين آب كدام آب است؟
گفتم:
ـ خُب، آبي مثل همة آبها.
عباس گفت:
ـ اگر دقت كني امام حسين (علیه السلام) و حضرت ابوالفضل (علیه السلام) در كربلا دستشان را به همين آب زدند. اين آب تبرّك است.
سپس پياده شد و شروع كرد با آن آب سرش را شست و شو دادن. او معتقد بود كه تاول هاي سرش مداوا خواهد بود. چند روز از ماجرا نگذشته بود، كه تمام تاول هاي سر او مداوا شد.
خاطره چهارم : لذتّش براي من بيشتر است
زماني كه تيمسار بابايي پست معاونت عمليات را به عهده داشتند، روزي يكي از خلبانان هواپيماهاي مسافربري، در بازگشت از آفريقا، جهت ديدن بابايي به دفترش آمد. او كيسه اي پلاستيكي در دست داشت و پس از ديده بوسي كيسه را مقابل شهيد بابايي قرار داد و گفت:
ـ قربان! ببخشيد سوغات ناقابلي است.
تيمسار بابايي از او تشكر كرد و به داخل كيسه نگاهي انداخت. درون كيسه مقداري موز و آناناس، كه آن زمان كمياب بود،‌ قرار داشت. شهيد بابايي آناناس را از ميان كيسه برداشت و كمي به آن نگاه كرد. سپس آن را در دست چرخاند و چند بار «سبحان الله» و «الله اكبر» گفت و از عظمت خداوند ياد كرد. خلبان در كنار ايستاده بود و از اينكه تيمسار بابايي از هديه اي كه او آورده بود خشنود است،‌خوشحال به نظر مي‌رسيد.
شهيد بابايي گفت:
ـ برادر! اگر مي‌خواهي از اين هديه اي كه آورده اي ما بيشتر خوشحال شويم، اينها را ببر پايين و با دست خود به كارگرهايي كه در جلوي ساختمان مشغول كار هستند بده.
خلبان كه شگفت زده شده بود گفت:
ـ قربان من اينها را براي شما آوردم.
شهيد بابايي در پاسخ گفت:
ـ من از شما تشكر مي كنم؛ ولي اگر اين كارگران بخورند لذتّش براي من بيشتر است.
سرانجام با اصرار تيمسار بابايي خلبان كيسه را برداشت و از در خارج شد. پس از رفتن خلبان، بابايي به جلو پنجره رفت. او ميوه‌ها را به كارگران مي داد و گاهي هم به بالا نگاه مي كرد.
شهيد بابايي لبخند بر لب داشت و از اينكه كارگران موز و آناناس مي خوردند، خوشحال به نظر مي رسيد.
حسن دوشن: بريم پارتي
زماني كه در قرارگاه رعد اميديه در خدمت تيمسار بابايي بودم، روزي سرهنگ مطلق پنج رأس گوسفند فرستادند تا زير پاي خلباناني كه از مأموريت بر مي گشتند قرباني كنيم. سرهنگ مطلق ما را سوگند داد تا دل و جگر گوسفندها را به عباس و ديگر خلباناني كه عمليات انجام مي دهند بدهيم. پس از قرباني كردن گوسفندها، به دستور تيمسار بابايي، گوشت آنها بين روستائيان اطراف پايگاه تقسيم شد؛ زيرا تيمسار مي گفتند كه چون ما با سر و صداي هواپيماها اهالي روستاهاي اطراف پايگاه را اذيت مي كنيم، بهتر است گوشت گوسفند به آنها برسد. آن روز من به قصّاب گفتم كه دل و جگر يكي از گوسفندها را براي خلبانان كنار بگذارد. من دل و جگر و مقداري تركه هاي چوب را در پشت وانت گذاشتم و به محض اينكه عباس و اردستاني از پرواز برگشتند، گفتم:
ـ عباس! بريم پارتي.
او گفت:
ـ پارتي يعني چه؟ بهترين پارتي انجام كاري است كه به تو محول شده.
گفتم:
ـ يك ساعت كه مي توانيم برويم پارتي. الآن دو ماه است كه ما اينجا هستيم و از زن و فرزند دور افتاده‌ايم.
عباس به اردستاني گفت:
ـ بيا بريم. حسن آقا مي خواهد به ما پارتي بدهد.
سرانجام سوار بر ماشين شديم و به انتهاي باند پرواز رفتيم. من شاخه هاي چوب را پايين ريخته و گفتم تا آتش روشن كنند. عباس رو به من كرد و گفت:
ـ براي چه آتش روشن كنيم؟
گفتم:
ـ عباس جان! راستش مقداري دل و جگر آورده ام. مطلق گفته است چون شما مي گوييد كه گوشت حق ندارم بخورم. موز حق ندارم بخورم يا اينكه چيزهاي مقوّي بخورم، اين جگرها را نذر كرده كه شما بخوريد.
عباس گفت:
ـ پس حالا كه اين طور است من اين شاخه ها را مي شكنم و سيخ برايتان درست مي كنم تا شماها بخوريد.
جناب اردستاني گفت:
ـ عباس جان! بخور. بنده خدا نذر كرده.
عباس گفت:
ـ اگر صاحبش بفهمد كه من خورده ام مرا نفرين مي كند. اينها را بايد فقرا بخورند. من كه دستم به دهنم مي رسد. سرانجام عباس دل و جگرها را سيخ كرد و با اصرار اردستاني تكه اي از آن را به دهان گذاشت.
منبع: http://www.sajed.ir