شهید بابایی در لابلای خاطرات خلیل صرّاف
شهید بابایی در لابلای خاطرات خلیل صرّاف
شهید بابایی در لابلای خاطرات خلیل صرّاف
خاطره اول : با او كاري نداشته باش
ـ در ضلع جنوبي قرارگاه شخصي هست كه فكر مي كنم برايش مشكلي پيش آمده.
پرسيدم:
ـ مگر چه كار مي كند؟
گفت:
ـ او خودش را روي خاكها انداخته و پيوسته گريه مي كند.
من بي درنگ لباس پوشيدم و همراه سرباز به طرف محلي كه او نشان مي داد رفتم. به او گفتم كه تو همين جا بمان. سپس آهسته به طرف صدا نزديك شدم. صدا به نظرم آشنا آمد. نزديكتر كه رفتم او را شناختم. تيمسار بابايي فرمانده قرارگاه بود. او به بيابان خشك پناه برده بود و در دل شب، آنچنان غرق در مناجات و راز و نياز به درگاه خداوند بود، كه به اطراف خود توجهي نداشت. من به خودم اجازه ندادم كه خلوت او را بر هم بزنم. از همانجا برگشتم و به سرباز نگهبان گفتم:
ـ ايشان را مي شناسم. با او كاري نداشته باش و اين موضوع را هم براي كسي بازگو نكن.
خاطره دوم : نوكر هر چی بسيجي
به بابايي گفت:
ـ من نوكر هر چي بسيجي هستم.
سپس رو كرد به من و گفت:
ـ به قيافه اش نگاه كن؛ اصلاً نور از چهرهاش مي باره!
حاج آقا صادقپور تكيه كلامي داشت كه هر وقت كسي چيزي مي خواست و در انبار موجود نبود به آن شخص مي گفت: «برايت مي خرم». به همين خاطر از بابايي پرسيد:
ـ چيزي مي خواهي برايت بخرم؟
بابايي لبخندي زد و گفت:
ـخيلي ممنون. چيزي لازم ندارم.
صادقپور دست كرد در جيبش، چند تا شكلات بيرون آورد و با اصرار به بابايي داد. سپس دستي به سر و صورت او كشيد و رو به من كرد و گفت:
ـ شما ارتشي ها بيائيد اين بسيجي ها را ببيند و هدايت شويد. از اينها طرز لباس پوشيدن را ياد بگيريد.
من برگشتم و به صادقپور گفت:
ـ اتفاقاً ايشان ارتشي هستند.
بابايي نگاه معناداري به من كرد و گويا مي خواست بگويد كه مرا معرفي نكن. من هم ديگر چيزي نگفتم. صادقپور كاري برايش پيش آمد، خداحافظي كرد و رفت. چند روزي از اين ماجرا گذاشته بود كه من دوباره صادقپور را ديدم و گفتم:
ـ هيچ مي داني، كسي كه آن روز با او شوخي مي كردي كه بود؟ او سرهنگ بابايي معاونت عمليات نيروي هوايي و فرمانده قرارگاه رعد بود.
صادقپور با شنيدن حرف من محكم به پيشاني اش زد و گفت:
ـ والله او در بين شما ارتشي ها از همه متمايزتر است.
بعد از من پرسيد:
آن روز حرف بدي كه به ايشان نزدم؟
به شوخي گفتم:
ـ به هر حال هر چه بوده گذشته.
بعدها روزي او بابايي را ديده بود و نسبت به برخورد آن روز عذرخواهي كرده بود. سرهنگ بابايي از اينكه فهميده بود من ايشان را به صادقپور معرفي كرده ام از من دلگير شده بود و به من گفت:
ـ شما چرا معرفي كردي؟ كاش مي گذاشتي ايشان مرا به عنوان همان بسيجي بشناسد. حالا او با شناختن من، آن سادگي را كه در برخورد با يك بسيجي داشت، ديگر با من ندارد. من دوست داشتم تا مرا به چشم يك بسيجي نگاه كند.
سپس از من خواست تا ديگر جايي او را معرفي نكنم.
خاطره سوم : غرور اين موها
يك روز در طول مسيري كه با هم مي رفتيم. ايشان به طور خصوصي راجع به طرز لباس پوشيدن من صحبت كردند و گفتند:
ـ اين لباسهاي آمريكايي كه شما به تن مي كنيد، معنويت جبهه را به هم مي زند.
من در پاسخ گفتم:
ـ من به لباس شيك پوشيدن علاقه دارم.
در ادامه گفتم:
ـ حالا مي خواهم بپرسم كه چرا شما سرتان را هميشه ماشين مي كنيد. آخر حيف نيست كه اين موهاي مجعّد و زيبا را مي تراشيد. ناسلامتي شما جوان هستيد.
ايشان سكوت كردند و چيزي نگفتند. آن روز گذشت.
در يكي از روزها كه در منطقه عملياتي بوديم، من پس از خواندن نماز صبح به جلو آينه رفتم و شروع كردم به شانه زدن موهايم. با توجه به بلند بودن موهايم اين عمل مدّتي طول كشيد؛ تا اينكه صداي خنده آهسته اي مرا به خود آورد. به طرف صدا برگشتم. ديدم شهيد بابايي است كه در كنار سوله دراز كشيده. او از جايي كه خوابيده بود نيم خيز شده و به من نگاه مي كرد.
من شانه داخل جيبم گذاشتم. بابايي روي به من كرد و گفت:
ـ مي خواهم يكي از دلايل تراشيدن سرم را برايت بگويم؟ من الان يك ربع تمام است كه مي بينم جلو آينه ايستاده اي و موهايت را چپ و راست مي كني. مي داني كه زير هر تار مويت يك شيطان خوابيده؟ غرور اين موها، تو را در جلو آينه نگه داشته و فكر مي كني كه اگر موهايت را به طرف چپ شانه كني خوش تيپ تر خواهي شد و يا بالعكس؛ ولي من سرم را از ته تراشيده ام و يك قيافه معمولي به خود گرفته ام. قيافه معمولي هم هيچ وقت انسان را مغرور نمي كند.
من ديگر حرفي براي گفتن نداشتم. از صحبتهاي او دريافتم كه چقدر با نفسش مبارزه كرده و به همين خاطر انسان كاملي شده بود.
حسن دوشن:
همراه با تيمسار بابايي با يك وانت تويوتا به قرارگاه نيروي زميني در غرب كشور مي رفتيم. به نزديكيهاي قرارگاه كه رسيديم، در پيچ و خم كوهها، در هر صد قدم دژباني ايستاده بود. بابايي به من گفت:
ـ حسن جان! بين اين دژبانها براي چه در اينجا ايستاده اند.
من نزديك يكي از آنها كه رسيدم، شيشه را پايين كشيدم و پرسيدم:
برادر! براي چه اينجا ايستاده ايد؟
دژبان گفت:
ـ گفته اند كه تيمساري به نام «بابايي» مي آيد. دو ساعت است كه ما را در اينجا ميخ كرده اند. تا حالا هم كه نيامده و حال ما را گرفته.
تيمسار با شنيدن صحبتهاي سربازِ دژبان خيلي ناراحت شد. رو كرد به دژبان و گفت:
ـ برادر! فرمانده ات گفته اين جا بايستيد؟
دژبان گفت:
ـ آره ديگه. تو نَميري تو اين آفتاب كلي ما را علّاف كردهاند. ضد انقلابها هم اگر وقت گير بياورند سر ما را مي برد. اصلاً اينها بي خيال بي خيالند. ما را الكي در اينجا كاشته اند.
عباس گفت:
ـ برادر! از قول من به فرمانده ات بگو كه به فرمانده اش بگويد، بابايي آمد؛ خجالت كشيد و برگشت.
سپس رو به من كرد و در حالي كه عصباني به نظر مي رسيد گفت:
ـ حسن! دور بزن بر گرديم.
با ديدن اين صحنه احساس عجيبي به من دست داد. احساس كردم كه گويا علي ـ عليه السلام ـ در آستانه شهر «انبار» است و كساني را كه در استقبال او به تعظيم ايستادهاند، نكوهش مي كند.
خاطره چهارم : پرواز سرنوشت ساز
با تمام تلاشي كه دوستان و حتّي فرمانده پايگاه انجام دادند نتوانستند او را از تصميمش منصرف كنند. تمام فكر بابايي اين بود كه بچّهها در خطر اند و اگر به موقع نرسد همه قتل عام مي شوند؛ امّا اين پرواز، پروازي عادي نبود؛ زيرا هر لحظه ممكن بود با شرايط جوّي بد و كمي ديد، خلبان و هواپيما دچار حادثه شوند .بابايي سوار هواپيما شد. لحظه اي بعد در برابر چشمان ملتمس ما، هواپيما را از زمين كند و در آسمان اوج گرفت. لحظه ها به سختي مي گذشت. هيچ يك از ما نمي دانست كه بابايي با دشمن چه خواهد كرد. آيا موفق خواهد شد يا نه. همين انتظار باعث شده بود كه تمام دوستان بابايي از جمله «حسن دوشن»، دوست و راننده بابايي، در كنار باند به انتظار آمدنش لحظه شماري كنند. هر كس زير لب دعايي را براي سلامتي او زمزمه مي كرد. پس از بيست دقيقه، ناگهان صداي ضعيف هواپيما به گوش رسيد و فريادي برخاست:
ـ او برگشت.
لحظاتي بعد هواپيما روي باند فرودگان نمايان شد و به نرمي بر سطح باند پرواز نشست. همه خوشحال بودند. ديدم كه حسن دوشن از فرط شادي گريه مي كند. دوشن عباس را در آغوش گرفت. عباس با لهجه قزويني به او گفت:
ـ شازده پسر! باز هم كه گريه كردي.
پس از اين ماجرا باخبر شديم كه همان پرواز سرنوشت سازِ بابايي، باعث شد كه حلقه محاصره دشمن در هم بشكند و هزاران رزمنده نجات پيدا كنند.
خاطره پنجم : كُلت داري؟
روزي در مسير جاده اميديه به اهواز، همراه تيمسار بابايي و سرهنگ نادري در حال حركت بوديم. ماشيني كه آن زمان در اختيار داشتم، از نوع تويوتا و نو بود. چون موقعيت جاده هم خوب بود، من با سرعت بالايي رانندگي مي كردم. شهيد بابايي با ديدن عقربه كيلومتر روي به من كرد و گفت:
ـ آقاي صرّاف! خواهش مي كنم فقط شما رانندگي كنيد.
گفتم:
ـ تيمسار! منظورتان چيست؟
شهيد بابايي گفت:
ـ با اين سرعتي كه شما مي رويد، ما مجبوريم دايماً جلو را نگاه كنيم؛ ولي اگر شما آهسته برويد ما هم ميتوانيم با هم صحبت كنيم و هم از تماشاي منظره هاي اطراف لذت ببريم.
با تذكر ايشان من مقداري سرعت را كم كردم، ولي از آنجايي كه به سرعت زياد عادت داشتم، پس از گذشته چند دقيقه تذكر شهيد بابايي را فراموش كردم و دوباره عقربه كيلومتر شمار، به بالاي 120 كيلومتر رسيد. شهيد بابايي به من گفت:
ـ آقاي صرّاف! كُلت داري؟
من فكر كردم حادثه اي رخ داده، به همين خاطر بي درنگ ماشين را در كنار جاده نگه داشتم و به سرعت پياده شدم و كلتم را به ايشان دادم. بابايي كُلت را به من برگرداند و گفت:
ـ آقاي صّراف! من و نادري سرهايمان را به هم مي چسبانيم و شما لطف كنيد با شليك يك تير، هر دو نفر ما را بكشيد و خلاصمان كنيد. آخر جانِ من اين طور كه شما رانندگي مي كنيد ما را به تدريج ميكشي. بيا و با اسلحه يكباره ما را خلاص كن. اين طور بهتر است.
اين قضيه گذشت و بعدها اين جملة تيمسار بابايي تكيه كلام بچه ها شده بود. به طوري كه وقتي هر كسي تند رانندگي مي كرد، براي هشدار به او مي گفتند؛ «كُلت داري؟» و او خودش متوجه مي شد كه بايد آهسته تر بِراند.
خاطره ششم : قورمه سبزي
وقتي كه مسئول غذاخوري به آشپزخانه مراجعه مي كند، با توجه به اينكه از وقت ناهار گذشته بوده غذا را يخ كرده مي بيند. با خود مي انديشد كه بهتر است غذاي مناسبتري براي ميهمانان بابايي، كه همه از فرماندهان سپاه هستند، تهيه كند؛ به همين خاطر به آشپز دستور مي دهد تا مقداري از گوشت هايي را كه براي غذاي شب تهيه شده به سيخ بكشد و برنجِ ناهار را هم گرم كند. بابايي و ميهمانان بر سر سفره منتظر غذا بودند و با توجه به اينكه شهيد بابايي ميزبان بوده، از دير آمدن غذا ناراحت مي شود. سرانجام چند دقيقه بعد مقداري كباب به سيخ كشيده شده، كه هنوز بخار از آنها بلند است، بر سر سفره مي آورند. بابايي با ديدن كبابها خيلي ناراحت مي شود و روي به مسئول غذاخوري مي كند و مي گويد:
ـ مگر نگفتيد كه غذا قورمه سبزي است؟
او پاسخ مي دهد:
ـ آري.
شهيد بابايي مي گويد:
ـ پس چرا شما تبعيض قائل مي شويد؟
با توجه به گذشتن از وقت غذا و ديدن كبابهاي به سيخ كشيده شده، تمامي افرادي كه سر سفره بودند مترصّد خوردن كبابها بودند؛ ولي شهيد بابايي دستور مي دهد تا سريعاً كبابها را از سر سفره بردارند و به سربازاني كه از قرارگاه پاسداري مي كنند بدهند. آنگاه دستور مي دهد تا براي ناهار فرماندهان مقداري نان و پنير و سبزي بياورند.
حدود ده روز از اين قضيه گذشته بود و مسئول غذاخوري به خاطر شرمندگي آن روز، سعي مي كرد تا با تيمسار بابايي مواجه نشود؛ تا اينكه ما چند نفري نزد شهيد بابايي رفتيم و گفتيم كه ايشان از آوردن كبابهاي منظوري نداشته اند. شهيد بابايي خيلي جدّي گفتند:
ـ من مي خواستم تا به همه بگويم كه بايد در قرارگاه فقط يك نوع غذا پخته شود و تمام افراد قرارگاه با هر درجه و مقامي كه هستند، موظّفند از همان غذا بخورند. نه اينكه سرباز قورمه سبزي سرد بخورد و فرمانده چلوكباب داغ.
منبع:http://www.sajed.ir /س
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}