خاطراتی درباره شهید عباس بابایی (2)
خاطراتی درباره شهید عباس بابایی (2)
خاطراتی درباره شهید عباس بابایی (2)
امیر روح الدين ابوطالبي:
به ياد دارم كه در آن سال، به علت تراكم بيش از حد دانشجويان اعزامي از كشورهاي مختلف، اتاقهايي با مساحت تقريبي سي متر را به دو نفر اختصاص داده بودند. همسويي نظرات و تنهايي، از علتهاي نزديكي و دوستي من با عباس بود؛ به همين خاطر بيشتر وقتها با او بودم. يك روز هنگامي كه براي مطالعه و تمرين درسها به اتاق عباس رفتم، در كمال شگفتي «نخي» را ديدم كه به دو طرف ديوار نصب شده و مساحت اتاق را به دو نيم تقسيم كرده بود. نخ در ارتفاع متوسط بود؛ به طوري كه مجبور به خم شدن و گذر از زير نخ شدم. به شوخي گفتم:
ـ عباس! اين چيه؟ چرا بند رخت را در اتاقت بسته اي؟
او پرسش مرا با تعارف ميوه، كه هميشه در اتاقش براي ميهمانان نگه مي داشت، بي پاسخ گذاشت.
بعداً دريافت كه هم اتاقي عباس جواني بي بند و بار است و در طرف ديگر اتاق، دقيقاً رو به روي عباس، تعدادي عكس از هنرپيشه هاي زن و مرد آمريكايي چسبانده و چند نمونه از مشروبات خارجي را بر روي ميزش قرار داده است.
با پرسشهاي پي در پي من، عباس توضيح داد كه با هم اتاقي اش به توافق رسيده و از او خواهش كرده چون او مشروب مي خورد لطفاً به اين سوي خط نيايد؛ بدين ترتيب يك سوي اتاق متعلق به عباس بود و طرف ديگر به هم اتاقي اش اختصاص داشت و آن نخ هم مرز بين آن دو بود.
روزها از پس يكديگر مي گذشت و من هفته اي يكي ، دو بار به اتاق عباس مي رفتم و در همان محدودة او به تمرين درسهاي پروازي مشغول مي شدم. هر روز مي ديدم كه به تدريج نخ به قسمت بالاتر ديوار نصب مي شود؛ به طوري كه ديگر براحتي از زير آن عبور مي كردم.
يك روز كه به اتاق عباس رفتم او خوشحال و شادمان بود و دريافتم كه اثري از نخ نيست. علت را جويا شدم. عباس به سمت ديگر اتاق اشاره كرد. من با كمال شگفتي ديدم كه عكسهاي هنرپيشهها از ديوار برداشته شده بود و از بطريهاي مشروبات خارجي هم اثري نبود. عباس گفت:
ـ ديگر احتياجي به نخ نيست؛ چون دوستمان هم با ما يكي شده.
روز گذشته عباس و دوستش تمام موكت ها را شسته بودند و اتاق رنگ و بوي ديگري پيدا كرده بود.
عباس همينقدر كه شخصي را شايسته هدايت مي يافت، مي كوشيد تا شخصيت او را دگرگون سازد. آن نخ، آن مرزبندي و مشاهده اخلاق و رفتار عباس، آنچنان در روحيه آن شخص تأثير گذاشته بود كه به پوچ بودن و ضرر و زيان كار حرامش آگاه شد و آن را ترك كرد. گرچه آن شخص نتوانست دوره خلباني را با موفقيت طي كند و به ايران باز گردانيده شد؛ ولي هر با كه بابايي را مي ديد، با لبخندي خاطره آن روز را يادآور مي شد و خطاب به شهيد بابايي مي گفت كه بر عهد خود پايدار است.
چند روزي بود كه به همراه عباس از پايگاه «لك لند» واقع در شهر «سن آنتونيوتكزاس» فارغ التحصيل شده و براي پرواز با هواپيماي آموزشي « T-41» به پايگاه «ريس» در شمال تكزاس آمده بوديم. در ورزشهاي روزانه، مي بايست ابتدا جليقههايي را با وزن نسبتاً زيادي به تن مي كرديم و چندين دور با همان جليقه ها به دور محوطه و يا پادگان مي دويديم. اين كار جزء ورزشهاي اجباري بود كه زير نظر يك درجهدار آمريكايي انجام مي شد. پس از پايان اين مرحله، دانشجويان مي توانستند ورزش دلخواه خودشان را انتخاب كنند و عباس كه واليباليست خوبي بود با تعدادي از بچّه هاي ايراني يك تيم واليبال تشكيل داده بودند. آن روزها بيشترين سرگرمي ما بازي واليبال بود.
بايد بگويم كه آمريكاييان در سالهاي حدود 1349 (1970 ميلادي) تقريباً با بازي واليبال بيگانه بودند و هنگام بازي مقررات آن را رعايت نمي كردند؛ به همين خاطر يك روز هنگامي كه با چند نفر از دانشجويان آمريكايي مشغول بازي بوديم.، آبشارهاي بي مورد و پاسهاي بي موقع آنها همه ما را كلافه كرده بود. عباس به يكي از آنها يادآوري كرد كه اگر مي خواهيد واليبال بازي كنيد بايد مقررات آن را رعايت كنيد. يكي از دانشجويان آمريكايي از اين سخن عباس آزرده خاطر شد و در حالي كه بر خود ميباليد با بي ادبي گفت:ـ توي شترسوار مي خواهي به ما واليبال ياد بدهي؟
او به عباس جسارت كرده بود؛ به همين خاطر ديگران خواستند تا پاسخ او را بدهند؛ ولي عباس مانع شد و روي به آن دانشجوي آمريكايي كرد و با متانت گفت:
ـ من حاضرم با شما مسابقه بدهم. من يك نفر در يك طرف زمين و شما هر چند نفر كه مي خواهيد در طرف مقابل.
دانشجوي آمريكايي كه از پيشنهاد عباس به خشم آمده بود، به ناچار پذيرفت.
دانشجويان آمريكايي مي پنداشتند كه هر چه تعداد نفراتشان بيشتر باشد، بهتر مي توانند توپ را بگيرند؛ به همين خاطر در طرف مقابل عباس ده نفر قرار گرفتند. عباس نيز با لبخندي كه هميشه بر لب داشت در طرف ديگر زمين محكم و با صلابت ايستاد.
بازي شروع شد. سرنوشت اين بازي براي تمام بچه هاي ايراني مهم بود؛ از اين رو دانشجويان ايراني عباس را تشويق مي كردند و آمريكايي ها هم طرف خودشان را؛ ولي عباس با مهارتي كه داشت پي در پي توپها را در زمين طرف مقابل مي خواباند. آمريكائي ها در مانده شده بودند و نمي دانستند كه چه بكنند. در حين برگزاري مسابقه، سر و صدايي كه دانشجويان برپا كرده بودند كلنل «باكستر» فرمانده پايگاه را متوجه بازي كرده بود و در نتيجه او نيز به زمين مسابقه آمد. در طول بازي از نگاه كلنل پيدا بود كه مهارت، خونسردي و تكنيك عباس را زير نظر دارد.
سرانجام در ميان ناباوري آمريكايي ها، مسابقه با پيروزي عباس به پايان رسيد. در اين لحظه فرمانده پايگاه، كه گويا از بازي خوب عباس تحت تأثير قرار گرفته بود و شادمان به نظر مي آمد، از عباس خواست تا در فرصتي مناسب به دفتر كارش برود.
چند روز بعد عباس از طرف فرمانده پايگاه به عنوان كاپيتان تيم واليبال پايگاه «ريس» انتخاب شد. با مسابقاتي كه تيم واليبال پايگاه با چند تيم از شهر «لاواك» برگزار كرد، تيم واليبالِ پايگاه به مقام اول دست يافت و عباس به عنوان يك كاپيتان خوب و شايسته مورد علاقه فراوان كلنل «باكستر» قرار گرفته بود و بارها شنيدم كه او عباس را «پسرم» صدا مي كرد.
ولي الله كلاتي:
هم اتاقي او در گزارشي كه از ويژگي ها و روحيات عباس مي نويسد، يادآور مي شود كه بابايي فردي منزوي و در برخوردها، نسبت به آداب و هنجارهاي اجتماعي بي تفاوت است و از نوع رفتار او بر مي آيد كه نسبت به فرهنگ غرب داراي موضع منفي مي باشد و شديداً به فرهنگ و سنت ايراني پايبند است. به هر حال شخصي است«غير نرمال»؛ و پيداست كه منظور از آداب و هنجارهاي اجتماعي در غرب چه چيزهايي است. همچنين گفته بود كه او به گوشه اي مي رود و با خودش حرف مي زند؛ كه منظور او نماز و دعا خواندن عباس بوده است. گزارشهاي آن آمريكايي بعدها باعث شد تا گواهينامه خلباني به او اعطا نشود، و اين در حالي بود كه او بهترين نمرات را در رده پروازي به دست آورده بود.
روزي در منزل يكي از دوستان راجع به چگونگي گذراندن دوره خلباني اش از او سؤال كردم. او پاسخ گفت:
ـ خلبان شدن ما هم عنايت خداوند بود.
گفتم:ـ چطور؟
گفت:ـ دوره خلباني ما در آمريكا تمام شده بود؛ ولي به خاطر گزارش هايي كه در پرونده خدمتيام درج شده بود تكليفم روشن نبود و به من گواهينامه نمي دادند؛ تا سرانجام روزي به دفتر مسئول دانشكده، كه يك ژنرال آمريكايي بود احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. او از من خواست كه بنشينم. پرونده من در جلو او، روي ميز بود. ژنرال آخرين فردي بود كه مي بايستي نسبت به قبول و يا رد شدنم در امر خلباني اظهار نظر مي كرد. او پرسش هايي كرد كه من پاسخش را دادم. از سؤالهاي ژنرال بر مي آمد كه نظر خوشي نسبت به من ندارد. اين ملاقات ارتباط مستقيمي با آبرو و حيثيت من داشت؛ زيرا احساس مي كردم كه رنج دو سال دوري از خانواده و شوق برنامه هايي كه براي زندگي آينده ام در دل داشتم، همه در يك لحظه در حال محو و نابودي است و بايد دست خالي و بدون دريافت گواهينامه خلباني به ايران برگردم. در همين فكر بودم كه درِ اتاق به صدا درآمد و شخصي اجازه خواست تا داخل شود. او ضمن احترام، از ژنرال خواست تا براي كار مهمي به خارج از اتاق برود. با رفتن ژنرال، من لحظاتي را در اتاق تنها ماندم به ساعتم نگاه كردم؛ وقت نماز هر بود. با خود گفتم كاش در اينجا نبودم و مي توانستم نماز را اول وقت بخوانم. انتظارم براي آمدن ژنرال طولاني شد. گفتم كه هيچ كار مهمي بالاتر از نماز نيست. همين جا نماز را مي خوانم. ان شاءالله تا نمازم تمام شود او نخواهد آمد. به گوشه اي از اتاق رفتم و روزنامهاي را كه در آنجا بود به زمين انداختم و مشغول خواندن نماز شدم. در حال خواندن نماز بودم كه متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده است. با خود گفتم چه كنم؟ نماز را ادامه بدهم و يا بشكنم؟ بالاخره گفتم نمازم را ادامه مي دهم و هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد. سرانجام نماز را تمام كردم و در حالي كه بر روي صندلي مي نشستم از ژنرال عذرخواهي كردم. ژنرال پس از چند لحظه سكوت، نگاه معناداري به من كرد و گفت:ـ چه كردي؟
گفتم:ـ عبادت مي كردم.
گفت:ـ بيشتر توضيح بده.
گفتم:ـ در دين ما دستور بر اين است كه در ساعتهايي معين از شبانه روز، بايد با خداوند به نيايش بپردازيم و در اين ساعت زمان آن فرا رسيده بود؛ من هم از نبودن شما در اتاق استفاده كردم و اين واجب ديني را انجام دادم.
ژنرال با توضيحات من سري تكان داد و گفت:ـ همه اين مطالبي كه پرونده تو آمده مثل اين كه راجع به همين كارهاست. اين طور نيست؟
پاسخ دادم:ـ آري همين طور است.
او لبخندي زد. از نوع نگاهش پيدا بود كه از صداقت من خوشش آمده بود. با چهره اي بشّاش خودنويسش را از جيبش بيرون آورد و پرونده ام را امضا كرد. سپس با حالتي احترام آميز از جا برخاست و دستش را به سوي من دراز كرد و گفت:
ـ به شما تبريك مي گويم. شما قبول شديد. براي شما آرزوي موفقيت دارم.
من هم متقابلاً از او تشكر كردم. احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم. آن روز به اولين محل خلوتي كه رسيدم به پاس اين نعمت بزرگي كه خداوند به من عطا كرده بود، دو ركعت نماز شكر خواندم.
عظيم دربند سري:
وقتي اتيكت عباس را به مسئول ساختمان دادم، او در حالي كه شگفت زده به نظر مي آمد با صداي بلند، به من گفت:
ـ اين كه دانشجوست!
گفتم:
ـ بله:
با عصبانيت گفت:
ـ جايي كه دانشجو در كلاس است تو چرا ارشد هستي؟ خيلي زود برو و جاروب او را بگير و خودت كلاس را نظافت كن. از فردا هم او ارشد كلاس است؛ نه تو.
من به ناچار به كلاس برگشتم. ديدم بابايي در حال نظافت كردن است. هر چه كوشيدم تا جاروب را از دستش بگيرم او نپذيرفت و گفت:
ـ چه اشكالي دارد؟
برگشتم و ماجرا را به مسئول ساختمان گفتم. او بدون اينكه حرفي بزند از پشت ميزش بلند شد و به سمت كلاس حركت كرد. عباس همچنان در حال نظافت بود. مسئول ساختمان محترمانه ماجرا را از او جويا شد و وقتي نتوانست بابايي را از نظافت كردن باز دارد، گفت:
ـ مقررات حكم مي كند كه شما ارشد باشيد.
عباس لبخندي زد و پاسخ داد:
ـ اما من ارشديت ايشان را مي پسندم؛ پس ترجيح مي دهم كه ايشان ارشد باشند؛ نه من. او هر چه كوشيد نتوانست عباس را قانع كند و آن روز گذشت. فردا صبح كه از خواب بيدار شديم. چون طبق دستور، من بايد سمت ارشدي را به بابايي واگذار مي كردم، براي چندمين بار از او خواستم تا ارشديت را بپذيرد؛ ولي او گفت:
ـ چون از ابتداي دوره شما ارشد بودهايد تا پايان دوره هم شما ارشد باشيد و از شما مي خواهم ديگر پيرامون اين موضوع حرفي نزنيد.
بي تكلّفي او در من خيلي تأثير گذاشته بود. حركت آن روز عباس برايم بسيار شگفت آور بود؛ ولي بعدها كه با او بيشتر آشنا شدم دانستم كه او همواره سعي مي كرد تا نفس خود را از ميان بردارد و اگر آن روز ارشديت را نپذيرفت صرفاً به اين دليل بود.
از آن روز به بعد دوستي من و عباس شروع شد. در يكي از زنگهاي تفريح، او نزد من آمد و سر صحبت را باز كرد. از من پرسيد:
ـ نماز مي خواني؟
گفتم:ـ گاهي وقتها.
گفت:ـ كجاهاي قرآن را از حفظ هستي؟
گفتم:ـ چيزي از قرآن حفظ نيستم.
گفت:ـ مي خواهي آياتي از قرآن را به تو ياد بدهم كه نامش «آيت الكرسي» است؟
سپس شروع كرد در مورد فضيلتهاي آيت الكرسي صحبت كردن. من زير بار حرفهاي او نمي رفتم؛ ولي او از من دست بردار نبود. همان روز در زنگ تفريح بعدي، قرآن كوچكي از جيبش بيرون آورد كه همان آيت الكرسي در آن نوشته شده بود و گفت:
ـ بيا ببينم مي تواني قرآن بخواني؟
من شروع به خواندن كردم و همه را غلط مي خواندم. او با آرامش و متانت، دو، سه مرتبه آن آيه را خواند و گفت:
ـ مي تواني اين سوره را حفظ كني؟
به اين ترتيب در زنگهاي تفريح با هم بوديم و پيوسته با من قرآن كار مي كرد. يادم هست كه كلاس پانزده روزه ما تمام شد و من با عنايت و تلاش عباس آيت الكرسي و سوره هاي «والّيل» و «والشّمس» را حفظ كرده بودم. ديگر من و عباس با هم خيلي دوست شده بوديم. كلاس بعدي را كه مي خواستيم شروع كنيم چون استادمان خانمي آمريكايي بود، او به من پيشنهاد كرد تا با هم نزد مسئول آموزشگاه برويم و از او بخواهيم تا كلاس ما را به جابجا كند. او در تلاش بود تا به كلاس برويم كه استاد «مرد» باشد و سرانجام با پافشاريهاي عباس، او موفق شد تا كلاس را تغيير دهد. پس از پايان دوره آموزشي زبان، عباس براي گذراندن دوره خلباني به آمريكا رفت و با رفتن او من احساس تنهايي مي كردم.
چند سال گذشت و من در سال 1350 با درجه گروهبان دومي در پايگاه دزفول مشغول به خدمت شدم. دوري از عباس برايم خيلي سخت بود؛ به همين خاطر به سختي نزد بستگان عباس رفتم و از آنها نشاني او را در آمريكا گرفتم. نامه اي به او نوشتم و احساس خود را در نامه بازگو كردم. در نامه اي كه عباس براي من فرستاد عكسي از خودش در آن بود. از من خواسته بود تا نزد پدرش بروم و از او نسخه تعزيه حضرت ابوالفضل (علیه السلام) را بگيرم و براي او بفرستم. در طول مدتي كه عباس در آمريكا بود از طريق نامه با يكديگر در تماس بوديم.
به ياد دارم تابستان سال 1352 بود، در يك روز گرم كه پس از پايان كار به خانه رفته و در حال استراحت بودم، ناگهان زنگ خانه به صدا درآمد. لحظه اي بعد همسرم برگشت و گفت:ـ مردي با شما كار دارد.
من به نزديك در رفتم. ناباورانه ديدم عباس است. او از آمريكا برگشته بود. با خوشحالي يكديگر را در آغوش گرفتيم و به داخل منزل رفتيم. گفت كه فارغ التحصيل شده و اكنون به عنوان خلبان شكاري به پايگاه منتقل شده است. از اين كه دانستم دوباره با عباس خواهم بود خيلي خوشحال شدم و خدا را شكر كردم. هواي خانه خيلي گرم بود؛ به همين خاطر عباس رو به من كرد و گفت:
عظيم! خانه تان چرا اينقدر گرم است؟
گفتم:ـ عباس جان! كولر كه نداريم، براي اين كه خنك بشويم. اول يك دوش مي گيريم، بعد هم مي رويم زير پنكه مي نشينيم.
احساس كردم عباس از اين وضع ما ناراحت شده است؛ پس به ناچار موضوع صحبت را تغيير دادم. آن شب تا دير وقت با هم بوديم. آخر شب او خداحافظي كرد و رفت. فرداي آن روز ديدم عباس با يك كولر آبي به منزل ما آمد. گفت:
ـ عظيم! ببخشيد ناقابل است. چون زمان ازدواج شما در اينجا نبودم، هديه ام را حالا آورده ام.
من و همسرم از هديه عباس خوشحال شديم. اين در حالي بود كه عباس حقوق چنداني دريافت نميكرد؛ و من يقين داشتم اين كولر را به سختي تهيه كرده بود.
اصغر مطلق:
ـ پدرجان! اين شهيد با شما چه نسبتي دارد؟
مرد سرش را بلند كرد و گفت:
ـ او همه زندگي ما بود. ما هر چه داريم از او داريم.
گريه امانش نداد تا صحبت خود را ادامه دهد. از او خواستم تا از آشنايياش با عباس بگويد. با همان حالي كه داشت گفت:
ـ من اهل ده زيار هستم. اهالي روستاي ما قبل از اينكه شهيد بابايي به آنجا بيايد از هر نظر در تنگنا بودند. ما نمي دانستيم كه او چه كاره است؛ چون هميشه با لباس بسيجي مي آمد. او براي ما حمّام ساخت. مدرسه ساخت. حتي غسّالخانه براي ما ساخت و هميشه هر كس گرفتاري داشت برايش حل ميكرد. همه اهالي او را دوست داشتند. هر وقت پيدايش مي شد، همه با شادي مي گفتند: «اوس عباس اومد». او ياور بيچاره ها بود. تا اينكه مدتي گذشت و پيدايش نشد. گويا رفته بود تهران. روزي آمدم اصفهان. عكسهايش را روي ديوار ديدم. مثل ديوانه ها هر كه را مي ديدم، مي گفتم: او دوست من بود؛ ولي كسي حرف مرا باور نمي كرد. بچه هاي نيروي هوايي را ديدم گفتم: او دوست من بود. گفتند: پدر جان تو ميداني او چكاره بود؟ گفتم: او دوست من بود دوست همه اهالي ده ما بود. او هميشه مي آمد به ما كمك مي كرد. گفتند: او تيمسار بابايي فرمانده عمليات نيروي هوايي بود. گفتم: ولي او هميشه ميآمد براي ما كارگري مي كرد. دلم از اينكه او ناشناس آمد و ناشناس رفت، آتش گرفته بود.
عبدالمجيد طيّب:
در صحراي عرفات وقتي روحاني كاروان مشغول خواندن دعاي روز عرفه بود و حجّاج مي گريستند، من يك لحظه نگاهم به گوشه سمت راست چادر محل استقرارمان افتاد. ناگهان شهيد بابايي را ديدم كه با لباس احرام در حال گريستن است. از خود پرسيدم كه ايشان كي تشريف آورده اند؟! كي مُحرم شده اند و خودشان را به عرفات رسانده اند. در اين فكر بودم كه نكند اشتباه كرده باشم. خواستم مطمئن شوم. دوباره نگاهم را به همان گوشه چادر انداختم تا ايشان را ببينم؛ ولي اين بار جاي او را خالي ديدم.
اين موضوع را به هيچ كس نگفتم؛ چون مي پنداشتم اشتباه كرده ام.
وقتي مناسك در عرفات و منا تمام شد و به مكّه برگشتيم، از شهادت تيمسار بابايي باخبر شدم. در روز سوم شهادت ايشان، در كاروان ما مجلس بزرگداشتي بر پا شد و در آنجا از زبان روحاني كاروان شنيدم كه غير از من تيمسار دادپي هم بابايي را در مكّه ديده بود. همه دريافتيم كه رتبه و مقام شهيد بابايي باعث شده بود تا خداوند فرشته اي را به شكل آن شهيد مأمور كند تا به نيابت از او مناسك حج را به جا آورد.
امیر عباس حزين:
ـ امروز آقايي مقداري گوشت و مرغ به منزل ما آورده است. من چون ايشان را نمي شناختم، از پذيرفتن آن امتناع كردم و اصرار كردم كه بايد بدانم چه كسي اينها را فرستاده است. آن شخص گفت كه چون همسر شما در مأموريت هستند و امكان اين هست كه نتوانسته باشيد مواد غذايي خودتان را تهيه كنيد؛ به همين خاطر تيمسار بابايي اينها را براي شما فرستاده اند.
من از شنيدن صحبتهاي همسرم اشك شوق در چشمانم حلقه زد، پس از چند روز تيمسار بابايي را ديدم. به او گفتم:
ـ تيمسار! شما علي رغم مشغله فراواني كه با آن درگيريد، در زماني كه ما زنده ايم به فكر ما خلبانان هستيد و ما از اين بابت خيلي خوشحاليم، و ما اميدواريم تا با ايمان و دلگرمي بيشتري وظايفمان را انجام دهيم.
امیر رضا خورشيدي:
شنيدم كه يك روز وارد يكي از پايگاهها شده بود. به محض ورود، بدون اينكه كسي متوجه شود به مسجد پايگاه مي رود و پس از اداي نماز تصميم مي گيرد تا در همانجا كمي استراحت كند. يكي از سربازها به افسر نگهبان اطلاع مي دهد كه شخصي وارد مسجد شده و خوابيده است. افسر نگهبان خود را به مسجد مي رساند، بالاي سر عباس مي ايستد و او را صدا مي كند. وقتي كه مي بيند او بيدار نمي شود، با پا ضربهاي به پهلوي او مي زند و مي گويد:
ـ آهاي عمو! بلند شو ببينم.
عباس بر مي خيزد و نگاهي به افسر نگهبان مي كند و مي گويد:
ـ ببخشيد . خيلي خسته بودم و خوابم برد.
افسر نگهبان مي گويد:
ـ شما كه هستي و اينجا چه مي كني؟
عباس مي گويد:
من مهمان شما هستم.
افسر نگهبان مي گويد:
ـ اگر مهمان ما هستيد چرا اطلاع نداده ايد. در ثاني مسجد كه جاي خوابيدن نيست. پدر جان! اينجا منطقه نظامي است.
عباس معذرت خواهي مي كند و مي گويد حالا كه اين طور است اجازه بدهيد مرخص شوم. افسر نگهبان نگاهي به عباس مي اندازد و مي گويد:
ـ همين طور سرت را پايين مي اندازي و به داخل پايگاه مي آيي بعد هم مي خوابي؟ حالا هم به همين سادگي مي خواهي بروي؟ نه جانم؛ بايد بفهميم شما از كجا آمده اي و چه كسي هستي؟
عباس سرش را پايين مي اندازد و چيزي نمي گويد. افسر نگهبان به يكي از افراد دستور مي دهد تا قضيه را به گروه ضربت اطلاع دهند. دقايقي بعد چند تن از افراد گروه ضربت وارد مي شوند و تا چشمشان به عباس مي افتد ضمن احوالپرسي با او، به افسر نگهبان مي گويند:
ـ ايشان غريبه نيستند. شما چطور او را نشناخته ايد؟
افسر نگهبان مي پرسد:
ـ او كيست؟
يكي از حاضرين مي گويد:
ـ او تيمسار بابايي است.
شخصي كه شاهد ماجرا بود، مي گفت كه در اين لحظه رنگ از رخسار افسر نگهبان پريد و نمي دانست چه بگويد. عباس متوجه وضع و حال او شد. در حالي كه لبخندي بر لب داشت به افسر نگهبان نزديك شد، او را در آغوش گرفت و بوسيد. آنگاه گفت:
ـ شما نبايد ناراحت باشد. شما به وظيفهاتان عمل كرده ايد.
افسر نگهبان گفت:
ـ ولي قربان. شما چرا خودتان را معرفي نكرديد؟
عباس نگاهي به اطراف انداخت. دستي روي شانه افسر نگهبان گذاشت و گفت:
ـ برادر عزيز لزومي نداشت كه من خودم را معرفي مي كردم. مهم اين است كه شما به وظيفه خود عمل كرده ايد. آن شخص تعريف مي كرد كه افسر نگهبان در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود مات و مبهوت در چهره عباس مي نگريست. پس از چند دقيقه عباس خداحافظي كرد و از آنجا خارج شد.
ادامه دارد ........
منبع:http://www.sajed.ir /س
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}