چرا ادب داستانی ایران، برنده‌ی جایزه‌ی نوبل نمی‌شود؟
 
چکیده:
نویسنده در این مقاله، می‌کوشد به این پرسش پاسخ دهد که چرا ادب داستانی ایران، برنده‌ی جایزه‌ی نوبل نمی‌شود؟ او چند پاسخ مهم به این پرسش می‌دهد: برندگان نوبل، هیچ یک کورکورانه از دیگری پیروی نمی‌کنند. گشودن دریچه‌ای تازه به روی گوشه ای از جهان و یا گوشه‌ای از روان انسان و یا از حیات جمعی و فرهنگی انسان و درکِ عمیق آنان نسبت به وضعیت تراژیک انسان در پهنه‌ی هستی، دیگر ویژگی‌های این داستان‌ها است.

تعداد کلمات: 3381 کلمه / تخمین زمان مطالعه: 16 دقیقه

نویسنده: علی محمد حق‌شناس

 فقر کتاب یا سنت عظیم؟
خطابه‌ی نوبل دوریس لسینگ را خوانده ام. از پشت میز بلند شده ام و آن طرف اتاق روی زمین چهاززانو نشسته ام. پشت میز خواندن و نوشتن؛ روی زمین فکر کردم |(چرا، نمی‌دانم؛ عادت است شاید). نگاه نو هم‌چنان در دستم است. ترجمه‌ی خوب رضا رضائی با آن زبان رهوار حرف‌های شنیدنی دوریس لسینگ را با آن سبک روایی شنیدنی تر کرده است. خلسه‌ی خوش خواندن هم اسباب و لوازم خودش را دارد.

حرف‌های لسینگ متوجه «کسانی [است] که نوبل نمی‌برند». می‌گوید نوبل بردن شرایطی دارد که تا فراهم نکنی، نمی‌بری؛ و شرط اولش این است که کتاب در اختیارت باشد و تو هم کتاب‌خوان باشی. می‌گوید «از خانه‌های بی کتاب نویسندگی و نویسنده بیرون نمی‌آید... . مشکل همین‌جا است» (نگاه نو، 1386؛ 76: 8). و می‌افزاید «داشتم به متن سخنرانی بعضی از برندگان نوبل در سال‌های اخیر نگاه می‌کردم. اورهان پاموک بزرگ را در نظر بگیرید. گفته است که پدرش 1500 جلد کتاب داشت. استعداد او از خلأ نیامده، او به سنتی عظیم متصل بود» (همان: 9).

لسینگ آن‌گاه به سراغ برندگان دیگر نوبل می‌رود؛ سراغ وی. اس. نایپل و جان کوتسی. ولی من در همان اورهان پاموک می‌مانم. پاموک چند سالی است ذهن مرا به خود مشغول کرده است. از کتاب‌های او برف را پارسال‌ها خواندم. نام من قرمز است را دو سه ماه پیش تمام کردم. استانبول را در دست خواندن دارم. حالا حرف‌های لسینگ با تصوری که از پاموک در ذهن داشته ام درآمیخته و این همه دو سؤال برایم به بار آورده است: از یک طرف، از خود می‌پرسم آیا مشکل واقعاً همان جا است که لسینگ می‌گوید: محرومیت از کتاب و کتاب‌خوانی؟ اگر «مشکل همین جا است»، نویسندگان ما، لااقل، این یک مشکل را نداشته اند و ندارند. نویسندگان ما، مثل آن «دوست زیمبابوه ایِ» لسینگ، «خواندن را از برچسب‌های روی شیشه‌های مربا [... یا] برچسب‌های روی قوطی‌های کمپوت» یاد نگرفته اند (همان)؛ در عین حال، جایزه‌ی نوبل را هم نبرده اند. پس مشکل نویسندگان ما حتماً جای دیگر است.


از طرف دیگر، از خود می‌پرسم آن «سنت عظیم» که لسینگ می‌گوید پاموک به آن «متصل بود» کدام است؟ به 1500 کتاب پدر پاموک دسترسی ندارم. ناگزیر نمی‌توانم جواب این سؤال را از آن کتاب ها به دست آورم. ناچار به سروقت کتاب‌های خود پاموک می‌روم. برف شرح سفر یک خبرنگار ترک به شهر قارص است تا از خودکشی‌های ناموسی دختران شهر که روزبه‌روز بر شمارشان افزوده می‌شود گزارشی تهیه کند. خبرنگار در محاصره‌ی برف می‌ماند؛ درگیر مبارزه‌ی بنیادگرایان با دستگاه‌های امنیتی می‌شود؛ ماجراهایی را از سر می‌گذراند؛ و دست آخر سر به نیست می‌شود. به خودم می‌گویم اگر آن «سنت عظیم» همین است، اینکه ما هم به آن «متصل» بوده‌ایم و هستیم. پس این سنت عظیم چرا ما را برنده‌ی نوبل نکرده است؟ نام من قرمز است هم داستان قتلی است که در میان گروهی استاد و شاگرد در رشته‌های مینیاتور و خطاطی و تذهیب کتاب و جز آن اتفاق می‌افتد. اینان در اواخر سده‌ی شانزده میلادی (هم‌زمان با پادشاهان صفوی خودمان) در استانبول سرگرم تهیه‌ی کتابی برای سلطان عثمانی اند و در جریان کار در هزارتویی از عشق و حسادت و تعصب و چشم‌هم‌چشمی گرفتار می‌شوند و کارشان به آدم‌کشی و انتقام‌گیری می‌کشد. باز به خودم می‌گویم ما هم به این «سنت عظیم» از دیرباز «متصل» بوده‌ایم و هم‌چنان هستیم. پس کو جایزه‌ی نوبل ادبیش!

  بیشتر بخوانید :   پیامدهای عملی برگزیدگی

اما اگر منظور لسینگ از «سنت عظیم» آن پیشینه‌ی شکوه‌مند هنری و ادبی ای باشد که پاموک بر آن ها متکی است، در آن صورت، باید گفت برگ‌برگ این دو کتاب پاموک که من آنها را خوانده ام آشکارا گواهی می‌دهند که ذره‌ذره‌ی آن پیشینه‌ی شکوه‌مند هنری و ادبی که پاموک بدان «متصل» بوده است، ریشه در فرهنگ ما ایرانیان دارد: در هر دو کتاب کمتر رخداد مهمی هست که پاموک آن را به گوشه ای از فرهنگ و ادب ما ربط نداده باشد؛ گوشه هایی مثل داستان رستم و سهراب، یا ماجرای بیژن و منیژه، سیاوش و افراسیاب، خسرو و شیرین و جز آن. اینکه هیچ، کل داستان نام من قرمز است سرگذشت استادان و شاگردانی را بازمی‌گوید که یا درس از مکتب تبریز گرفته اند یا از مکتب خراسان و هرات، یا اصفهان و شیراز. پس این چه حکایت است که جایزه‌ی آثاری که جان‌مایه‌شان به سنت عظیم هنری و ادبی ما متصل است به جیب کسی دیگر می‌رود، نه به جیب ما؟ شود این سرمایه‌ی گران فرهنگی و ادبی را ما چرا نبرده ایم؟

 شائبه ها و جایزه ها
قبول دارم؛ جا برای شائبه‌ی سیاست‌بازی و گزینش نادرست و غرض‌ورزی و جز آن همیشه باز است. اما جایزه‌های ادبی دیگری هم هستند که همگی اعتبار جهانی دارند و به اندازه‌ی جایزه‌ی نوبل نیز آماج چنان شائبه ها نیستند؛ و ما هیچ‌یک از آن ها را تاکنون نبرده‌ایم. تازه، انگ آن شائبه‌ها هم ظاهراً دارد به مرور زمان از دامن جایزه‌ی نوبل پاک می‌شود. گواه درستی این گفته را می‌توان در نوشته‌هایی دید که نشان داده‌اند شائبه‌ی سیاست و غرض‌ورزی و نژادپرستی و جز آن در مورد جایزه‌های نوبل کمابیش بی‌پایه بوده است. در این باره می‌توان به مقاله‌ی «جایزه‌ی ادبی نوبل از آغاز تا امروز» نوشته‌ی علی بخشی (کتاب ماه ادبیات، سال اول، شماره‌ی 4؛ 1386: 49-64) مراجعه کرد تا از چند و چون این مدعا بیشتر باخبر شد.

درست است؛ در زمینه‌ی ادبیات جایزه‌هایی هم هست که عموماً به مترجمانی داده می‌شود که در شناساندن آثار ادبی یک فرهنگ به مردم فرهنگ دیگر گام‌های مؤثر برداشته‌اند. و ما در این زمینه یکی چند برنده داشته‌ایم؛ مثل نجف دریابندری، تورج رهنما و، آن قدیم‌قدیم ها، شجاع‌الدین شفا، و اتفاقاً، گوناگونی مصادیق برندگان همین جایزه ها که هر کدام‌شان به مشربی دیگر متعلق‌اند، می‌تواند مؤید این مدعا باشد که در اعطای جایزه‌های ادبی غرض و مرض چندانی دخالت ندارد.

 مشکل کجا است؟
باری، اگر نه فقر کتاب می‌تواند علت اصلی جایزه نبردن ما باشد نه صرف متصل بودن یا نبودن به یک سنت عظیم، در ان صورت، باید پرسید مشکل اصلی کجا است؟ به یاد نویسندگانی می‌افتم که از کشورهایی مثل کشور خودمان برخاسته اند و کتاب هاشان یا برنده‌ی جایزه‌ی نوبل شده اند یا برنده‌ی جایزه‌های دیگر و همه برخوردار از اعتبار جهانی؛ نویسندگانی هر یک متصل به سنتی عظیم؛ مثل رابیندرانات تاگور از بنگال هند؛ یا نجیب محفوظ از مصر؛ یا کنزابورواوئه از ژاپن؛ با همین اورهان پاموک از ترکیه؛ یا ووله سویینکا از نیجریه؛ یا، در فاصله‌ی مکانی ای دورتر ولی همچنان قابل سنجش با ما، مثل وی. اس. نایپل از ترینیداد، یا گارسیا مارکز از کلمبیا؛ یا، از میان برندگان جایزه‌های جهانی دیگر، مثل آروندات روی از هند؛ و نویسندگان دیگر.

به فکر می‌افتم که اگر برجسته ترین ویژگی‌های مشترک کتاب‌های همین کسان را جمع کنم که همگی هم با ما می‌سنجد هم، در عین حال، برنده‌ی جایزه‌های جهانی شده اند، و آن‌گاه آن ویژگی ها را با وِیژگی‌های مشابه آن دسته از کتاب‌های ادبی خودمان بسنجم که با سنجه‌های خودمان ارزش‌مند شناخته شده اند، در آن صورت، شاید بتوانم به پاسخی به این سؤال برسم که ما چرا تاکنون نه نوبل برده ایم نه هیچ جایزه‌ی جهانی دیگر. حواسم هست که همه‌ی آن کتاب‌ها را نخوانده‌ام. فقط به آثار تاگور نوک زده‌ام و به آثار محفوط و پاموک و نایپل و مارکز و روی. به هر حال، احساس می‌کنم همین اندازه برای مقصود من بس باشد. شرح مرورها و جست و جوهای چند روزه‌ام در این باره بماند. آنچه از آن جست‌وجو حاصلم شد، به اجمال، این ها است.

 استادی، تفرد، صاحب‌نظری
برندگان نوبل یا جایزه‌های جهانی دیگر همگی در داستان‌گویی استادند؛ اما هیچ یک کورکورانه از دیگری پیروی نمی‌کند: هیچ‌کدام المثنای دیگری نیست؛ بلکه هر کدام می‌کوشد تا استادی خود را با خلق هویتی ادبی که مختص خود او باشد به کرسی بنشاند. افزون بر این، می‌توان از گوشه گوشه‌ی آثار آن ها به روشنی دریافت که انگار همگی بر نظریه‌های ادبی مسلط اند؛ انگار همگی با اصول و رموز آن نظریه ها انس و الفت دیرینه دارند. اما این را هم می‌توان در سطر سطر آن آثاری که انگار هیچ‌کدام از آن نویسندگان خود را ملزم نمی‌بیند تا به هر قیمتی که شده مبانی و مفاهیم هر نظریه‌ای را حفظ کند؛ سهل است، انگار همه‌ی آنان حاضرند از همه‌ی آن نظریه‌ها به سود اصل اساسی آفرینش‌گری و خلق آثار بدیع چشم بپوشند. انگار نظریه در نظر آن‌ها چراغ راه است، نه خود راه؛ و راه را باید خودِ آن ها بسازند و بپردازند.
حال به بقیه‌ی نویسندگان خودمان که از همین چشم‌انداز- چشم‌انداز استادی، تفرد و صاحب‌نظری- نگاه می‌کنیم؛ می‌بینیم تا آنجا که به استادی مربوط می‌شود، نویسندگان ما چیزی کم ندارند؛ گیرم که به استانده‌های جهانی هنوز نرسیده باشند- که بعضاً رسیده اند. کافی است جمال زاده را کنار هدایت بگذاریم و این دو را در کنار علوی و چوبک و گلستان و صادقی و محمود و گلشیری و دولت آبادی و دانشور و فصیح و میرصادقی و سناپور و پیرزاد و مندنی‌پور و خسروی و روانی‌پور و دیگران تا به مراتب استادی آنان در داستان‌گویی پی ببریم. از این چشم‌انداز، نارسایی‌هایی اگر هست، یا به میزان دبرخورداری نویسندگان ما از نظریه‌های ادبی مربوط می‌شود و یا به مرتبه‌ی پایبندی آنان به نظریه‌های مزبور، حتی آنجا که پای آفرینش ادبی یا پای تفرد آفرینش‌گر در میان باشد. همین حکم در مورد شاعران ما نیز از هر نظر صادق است.

حال به بقیه‌ی نویسندگان خودمان که از همین چشم‌انداز- چشم‌انداز استادی، تفرد و صاحب‌نظری- نگاه می‌کنیم؛ می‌بینیم تا آنجا که به استادی مربوط می‌شود، نویسندگان ما چیزی کم ندارند؛ گیرم که به استانده‌های جهانی هنوز نرسیده باشند- که بعضاً رسیده اند. کافی است جمال زاده را کنار هدایت بگذاریم و این دو را در کنار علوی و چوبک و گلستان و صادقی و محمود و گلشیری و دولت آبادی و دانشور و فصیح و میرصادقی و سناپور و پیرزاد و مندنی‌پور و خسروی و روانی‌پور و دیگران تا به مراتب استادی آنان در داستان‌گویی پی ببریم. از این چشم‌انداز، نارسایی‌هایی اگر هست، یا به میزان دبرخورداری نویسندگان ما از نظریه‌های ادبی مربوط می‌شود و یا به مرتبه‌ی پایبندی آنان به نظریه‌های مزبور، حتی آنجا که پای آفرینش ادبی یا پای تفرد آفرینش‌گر در میان باشد. همین حکم در مورد شاعران ما نیز از هر نظر صادق است. شاعران برجسته‌ی ما هم عموماً در کار خود به مرتبه‌ی والایی از استادی راه برده اند. در این جا هم کمبودی اگر هست، در حوزه‌ی نظریه‌ها است و در حوزه‌ی حفظ تفرد هنری.

 امر متعالی در امر جزئی
برندگان جایزه‌های جهانی- چه نوبل چه جز آن- هر مایه از استادی و تفرد و صاحب‌نظری را که خود فراهم آورده‌اند در راه گشودن دریچه‌ای تازه به روی گوشه ای از جهان و یا گوشه‌ای از روان انسان و یا از حیات جمعی و فرهنگی انسان، و غالباً در عام‌ترین مفهوم آن، به کار بسته‌اند؛ گوشه ای که تا آن زمان ناشناخته یا ناکاویده مانده بوده است. به نظر نمی‌رسد هیچ یک از برندگان دامنه‌ی دید و هنر خود را منحصراً به گوشه‌های تنگ فردی، ولایتی، ملی و یا عقیدتی محدود کرده باشند. همه کوشیده‌اند تا از دریچه‌ی امری جزئی (trival )چشم به واقعیتی متعالی و همگانی دوزند و از آن امر جزئی، که غالباً سرشتی خیالی دارد، آینه‌ای بسازند پیش روی همان واقعیت متعالی و همگانی. گواه درستی این مدعا را می‌توان در دلایلی دید که بنیاد نوبل برای اهدای جایزه‌ی خود به برندگان هر سال، به اجمال تمام و غالباً در یک جمله، به دست داده است. دلایل مزبور را می‌توان، از جمله، با مراجعه به همان مقاله‌ی «جایزه‌ی ادبی نوبل از آغاز تا امروز» به دست آورد. به عنوان مثال، بنیاد نوبل محفوظ را از آن جهت شایسته‌ی جایزه می‌داند که «از رهگذر آثاری سرشار از تازگی- که گاه روشن‌بینانه واقع‌گرایند و گاه به طرزی تکان دهنده پرابهام- به صورت‌بندی چنان روایتی هنری در زبان عربی پرداخته است که قابل اطلاق به تمامی بشریت است» (همان: 59). یا پاموک را از آن جهت، که «در جست‌وجوی روح مالیخولیای شهر زادگاهش [استانبول] به کشف نمادهای نوینی برای درگیری ها و درهم‌بافتگی‌های فرهنگ ها نائل آمده است (همان: 55). یا نایپل را از آن جهت، که «ادراکِ ژرفِ روایی را با نگاه موشکاف و فسادناپذیر همراه کرده و آن همه را در آثاری به کار بسته است که ما را به مشاهده‌ی سوابق سرکوب‌گری ملزم می‌سازد» (همان: 56) و همین‌طور... .

و در همه‌ی این دلایل می‌شود دید که بازنمایی امر متعالی و همگانی در امر جزئی حکم ملاک و معیاری تعیین کننده در اعصای جایزه‌ی نوبل را دارد.
از چشم‌انداز این ویژگی دوم، چاره نیست جز آنکه با فروتنی بپذیریم نویسندگان و شاعران ما کمتر توانسته اند گوشه‌های تنگ فردی، ولایتی، ملی و یا عقیدتی را با سطوح و ساحات متعالی و همگانی حیات درونی، بیرونی و یا جمعی بشری طوری درآمیزند که غم و شادی آن ها با غم و شادی تمانی انسان ها در هر زمان و هر مکان یکی گردد. قبول که برخی نویسندگان و شاعران ما گام هایی چند در این جهت برداشته داند؛ مثل هدایت در بوف‌کور، چوبک در سنگ صبور، محمود در همسایه ها، گلشیری در شازده احتجاب، دانشور در سووشون و معدودی دیگر؛ یا مثل فروغ در ایمان بیاورین به آغاز فصل سرد، شاملو در آثار اخیرش به ویژه در در آستانه، سیمین بهبهانی از دشت ارژن به بعد، بیژن جلالی و احمدرضا احمدی در همه‌ی آثارشان، یا شمس لنگرودی در دفترهای پس از قصیده‌ی لبخند چاک چاک و یکی چند شاعر دیگر. اما این گرایش، اولاً در همه‌ی آثار همین نویسندگان و شاعران انگشت‌شمار تداوم نیافته، بلکه، جز در دو مورد، همچون دولتی مستعجل در این یا آن اثر لختی درخشیده و لخت دیگر به خاموشی گراییده است؛ و ثانیاً، گرایش مزبور به صورت یک ویژگی عام و سرتاسری شعر و داستان ما درنیامده است.

 تراژدی تنهایی و خودآگاهی
شاید انسانی ترین، لطیف ترین و، در عین حال، اندوه بارترین ویژگی همه‌ی برندگان جایزه‌های ادبی جهانی، چه نوبل چه هر چه، همانا درکِ عمیق آنان نسبت به وضعیت تراژیک انسان در پهنه‌ی هستی باشد؛ وضعیت تراژیکی که از ژرفای تنهایی آمیخته با خودآگاهی او در کل کائنات سر برمی‌کشد؛ تنهایی در رویارویی با هر آنچه هست و به غیر از خود ناچیز او است؛ و خودآگاهی غمبار نسبت به عجز محض او در برابر سرنوشتی که از آن او است، اما انتخاب او نیست؛ سرنوشتی پرهیزناپذیر و ناگزیر. همین درک عمیق از وضعیت تراژیک انسان است که این جماعت از نویسندگان را به منتهای همدلی، منتهای همدردی، منتهای شفقت و منتهای بخشش و بخشایش نسبت به همه‌ی انسان ها سوق می‌دهد؛ خواه آن ها که خون به دل می‌کنند، خواه آنان که خون به دل دارند؛ خواه ستم‌کار آدم‌کش غارت‌گر، خواه دستم دیده‌ی به خون درافتاده‌ی غارت شده. و همین همدردی و همدلی و جز آن است که نویسندگان مزبور را، از یک طرف، عمیقاً ملزم به واقع‌بینی هر چه بی‌طرفانه تر و هر چه عام تر می‌سازد و، از طرف دیگر، آن ها را ناگزیر از آفرینش جهان هایی پندارین می‌گرداند، بدان امید که شاید از آن رهگذر به همگان نشان دهند که ریشه‌ی همه‌ی دروغ‌زنی ها و کج روی ها و بدی ها، بیش از هر جا، در تلاش مذبوحانه‌ی آدمی برای گریز از همان وضعیت تراژیک است که، گفتم؛ از درون تنهایی آمیخته با خودآگاهی او سر برمی آورد؛ تلاش مذبوحانه ای که آدمی را به سرکشی در مقابل سرنوشتی برمی‌انگیزاند که از آن او است و انتخاب او نیست.

از همین رو است که می‌بینیم این جماعت از نویسندگان انتقاد می‌کنند، اما تحقیر نه، رد می‌کنند، اما مطرود نه؛ و باز می‌دارند، اما محروم نه. کافی است تنها به یکی از داستان‌های کوتاه همین دوریس لسینگ، مثلاً داستان «تمبی کوچولو»  نگاه کنید تا خود آشکارا ببینید لسینگ با چه مایه همدلی و همدردی و شفقت و بخشایش با این سیاه مامعقول ناسپاس دروغ‌گوی سرکش دزد برخورد می‌کند و چگونه شما را در مقام خواننده وامی‌دارد از او، علی‌رغم همه‌ی بدی هایش، از دل و جان جانب‌داری کنید. یا به رمان کوچک نجیب محفوظ با نام آخناتِن نظری بیندازید تا دریابید محفوظ چگونه نشان می‌دهد که تک‌تک شخصیت‌های او دقیقاً از آن چیزی جانب‌داری می‌کنند که در نظر آنان حقیقت محض است، و اختلاف نظرها هیچ نیست مگر پیامد ناگزیر این واقعیت که حقیقت همواره با هزار چهره تجلی می‌کند. و این همه نه تنها در مورد لسینگ و محفوظ صادق است، بلکه در مورد پاموک و نایپل و مارکز و دیگر برندگان جایزه‌ی نوبل و جایزه‌های جهانی دیگر هم همین‌طور.
لسینگ آن‌گاه به سراغ برندگان دیگر نوبل می‌رود؛ سراغ وی. اس. نایپل و جان کوتسی. ولی من در همان اورهان پاموک می‌مانم. پاموک چند سالی است ذهن مرا به خود مشغول کرده است. از کتاب‌های او برف را پارسال‌ها خواندم. نام من قرمز است را دو سه ماه پیش تمام کردم. استانبول را در دست خواندن دارم. حالا حرف‌های لسینگ با تصوری که از پاموک در ذهن داشته ام درآمیخته و این همه دو سؤال برایم به بار آورده است: از یک طرف، از خود می‌پرسم آیا مشکل واقعاً همان جا است که لسینگ می‌گوید: محرومیت از کتاب و کتاب‌خوانی؟ اگر «مشکل همین جا است»، نویسندگان ما، لااقل، این یک مشکل را نداشته اند و ندارند

حال به آثار نویسندگان و شاعران خودمان اگر در پرتو همین ویژگی سوم نگاه کنیم، در اکثر قریب به اتفاق موارد، و با قبول استثناهایی چند، آنچه آشکارا پیش روی خود می‌بینم نشانه هایی است که ما را در جهت عکس ویژگی یادشده پیش می‌راند: می‌بینیم که آثار مزبور، به جای واقع‌بینی بی طرفانه، می‌کوشند تا واقعیت را به سود این یا آن جهان‌بینی، این یا آن گروه و این یا آن جبهه جهت ببخشند. می‌بینیم بیشتر آن آثار درصدد تحقیر و طرد هر آن چیزی هستند که با این یا آن نگرش و این یا آن مرام و مکتب جور در نمی‌آید، کافی است، مثلاً، برخورد بوف کور یا سنگ صبور با سنت‌های عظیم فرهنگ و ادب کهن خودمان را با تلقی پاموک با همان سنت ها بسنجید تا خود آشکارا ببینید نگاه کدام یک سرشار از درک و شفقت است و نگاه کدام آکنده از خشم و نفرت و طرد.

 جمعبندی و چاره‌جویی
باری، حاصل جست‌وجوها و سنجش هایی را که تا این جا دیدیم می‌توان به این صورت جمع بست:
1. نویسندگان و شاعران ما از استادی و تفرد چیزی کم ندارند؛ کم اگر هست، در ساحت نظریه ها است و در میزان وفادار ماندن به نظریه ها، حتی به بهای فروگذاشتن جانب آفرینش‌گری.
2. آثار ادبی ما اکثراً هنوز از عرصه‌های حیات فردی، ولایتی، ملی و یا عقیدتی فراتر نرفته اند تا بتوانند امر جزئی مکان‌مند و زمان‌مند را با امر متعالی و همگانی بی زمان و بی مکان درهم آمیزند و از آن رهگذر سزاوار مطرح شدن در سطح جهانی گردند.

3. سرانجام، آثار ادبی ما غالباً هنوز از رهگذر درک عمیق وضعیت تراژیک انسان، که خود مایه از تنهایی امیخته و با خودآگاهی او می‌گیرد، به چنان مرتبه از همدردی و همدلی و بخشایش و شفقت راه نبرده اند که بتوانند هر واقعیت خوب یا بد را در متن موقعیت هایی ببینند که آدمی را به سوی آن واقعیت پیش می‌راند.

اما چاره چیست؟ راستش، جوابی برای این سؤال ندارم. به جای جواب، تنها یک خاطره در ذهنم زنده می‌شود: در دوران دانشجویی در آن سوی مرزها گزارشی در مجله ای، گمانم، علمی خواندم از پژوهشی در این باره که جهان سوم چگونه می‌تواند به جهان اول و دوم راه برد. جزئیات گزارش را به یاد ندارم. نتیجه، به هر حال، این بود که جهان سوم سال ها و سال ها کوشید به جهان اول و دوم بقبولاند که حالا دیگر در عقل و شعور و علم و فن‌آوری و هنر و حز آن چیزی کم از آن دو ندارد؛ چرا که این ها را همه در دانشگاه‌های خود آن دو جهان به خوبی فراگرفته است. اما جهان اول و دوم کوشش‌های جهان سوم را جدی نگرفتند و نگرفتند تا سرانجام جهان سوم به این نتیجه رسید که باید سر خود گیرد و راه خود را دنبال کند. و حاصل این جداسری، لااقل در عرصه‌ی ادبیاذت، این شد که نویسندگانی از گوشه‌گوشه‌ی جهان سوم یربرآوردند که همگی به زبان و سبک و نگاه و زاویه‌ی دیدی قصه آغاز کردند که بیش از همه دنباله‌ی آداب و اصول قصه‌گویی در فرهنگ بومی خودشان بود؛ نویسندگانی چون مارکز، فوئنتس، محفوظ، سویینکا، روی و دیگران. تازه آنگاه بود که جهان‌های اول و دوم ناگاهان دیدند که جهان سوم نیز صدایی ناشناس اما رازآمیز و جذاب دارد؛ صدایی که باید آن را جدی بگیرند و بدان میدان دهند؛ چرا که این صدای ناشناس جهان را- همین جهان عام و فراگیر و مشترک میان همگان را- طور می‌بیند که اگر جدی گرفته شود، شناخت تازه ای نصیب خود آن دو جهان می‌شود. و درست پس از این بود که سیل جوایز به سوی نویسندگان جهان سوم روانه شد. چه می‌دانم؛ شاید از منظر آن گزارش بتوان گفت که چاره جز این نیست که تا می‌توانیم از همه‌ی جهان‌های دور و نزدیک هر چه کم داریم برگزینیم؛ آن‌گاه با دست پر به جهان خودمان بازگردیم، و این بار از خودمان شروع کنیم؛ از همان خودی که جهان‌های اول و دوم حاضر نبودند آن را هم‌تراز خودشان ببینند.

تصریح کنم که منظور من از این نکته اصلاً آن نیست که بگویم باید از جهان و جمله برید و در خلوت تنهایی خود به زیج نشست و چشم انتظار به در دوخت تا کی دیگران بیایند و ما را پیدا کنند؛ ما را کشف کنند. نه؛ چنان چیزی هرگز اتفاق نمی‌افتد. منظور من صرفاً این است که جهان‌های دیگر، به گواه آنچه تاکنون در گوشه‌های دیگر جهان سوم خودمان از جمله در سینمای ایران یا در مورد کتاب بادبادک‌باز خالد حسینی دیده ایم. هنگامی ما را جدی می‌گیرند که ما خودمان را جدی بگیریم؛ یعنی، مثلاً در عرصه‌ی ادبیات، به جای نفی وطرد و تحقیر فرهنگ و ادب و آداب و سنن خودمان، به ارائه‌ی تصویری هرچه واقع‌گراتر و هر چه شفق‌آمیزتر از همه‌ی آن ها همت گماریم؛ آن هم از رهگذر آفرینش فضاها و موقعیت هایی خیالین که هم از عمق واقعیات وجودی ما با همه‌ی خوبی ها و بدی هایش پرده بردارد هم از اوج توانایی‌های ما در امر آفرینش‌گری در عرصه‌ی خیال. و این، ظاهراً همان راهی است که هم نجیب محفوظ درنوردیده است، هم پاموک، هم خیل دیگر جایزه‌بگیران جهان سوم.
 
منبع:
به یاد دکتر علی محمد حق شناس ، عنایت سمیعی وعباس مخبر ، نشر آگه ، چاپ اول 1390
 

   بیشتر بخوانید :
  زبان ؛ کلید ارتباط اجتماعی
  خصوصیات یک زبان خوب
  زبان فارسی در اینترنت