دو دیالکتیک (قسمت سوم)
دیالکتیک از نظر افلاطون با روش پژوهش علمی و دقیق به یک معنا بود. ارسطو از دیالکتیک، اعتلای منطقی یعنی نزدیک شدن به حقیقت را درک میکرد. پلوتینوس دیالکتیک را از منطق مکالمه جدا دانسته و بحث را در حدّ تکامل روح در مسیر دشوار کشف حقیقت پیش برده است
دیالکتیک ، اعتلای منطقی یعنی نزدیک شدن به حقیقت
چکیده:
دیالکتیک از نظر افلاطون با روش پژوهش علمی و دقیق به یک معنا بود. ارسطو از دیالکتیک، اعتلای منطقی یعنی نزدیک شدن به حقیقت را درک میکرد. پلوتینوس دیالکتیک را از منطق مکالمه جدا دانسته و بحث را در حدّ تکامل روح در مسیر دشوار کشف حقیقت پیش برده است. با این حال، دیالکتیک هگل از دیالکتیک یونانیان جدا است: دیالکتیک هگلی نقدِ خودگردانِ از خود، و تکامل دادن به خودِ موضوع است
تعداد کلمات.:2374 کلمه / تخمین زمان مطالعه 12 دقیقه
دیالکتیک از نظر افلاطون با روش پژوهش علمی و دقیق به یک معنا بود. ارسطو از دیالکتیک، اعتلای منطقی یعنی نزدیک شدن به حقیقت را درک میکرد. پلوتینوس دیالکتیک را از منطق مکالمه جدا دانسته و بحث را در حدّ تکامل روح در مسیر دشوار کشف حقیقت پیش برده است. با این حال، دیالکتیک هگل از دیالکتیک یونانیان جدا است: دیالکتیک هگلی نقدِ خودگردانِ از خود، و تکامل دادن به خودِ موضوع است
تعداد کلمات.:2374 کلمه / تخمین زمان مطالعه 12 دقیقه
نویسنده: بابک احمدی
بحث از دیالکتیک هگلی زمانی به دقت روشن میشود که بتوانیم آن را در متنِ درک هگل از منطق قرار دهیم. یکی از پیچیده ترین مسائل در متن فلسفه و اندیشههای هگل، برداشتاش از منطق است. آسان میتوان دانست که درک او از منطق، و ضرورت بحث فلسفی دربارهی آن، بازگشتِ تمام و کمال به ارغنون ارسطو و تکامل مباحث آن در فلسفهی مدرسی نیست. منطق از نظر هگل صرفاً، و به سادگی، شکلهای تجریدی استدلال معتبر و قیاس معتبر نیست، بل بیش از این، فراشد خردورزیای است که هم سرچشمهی شکلهای منطقی است و هم فراتر از آنها میرود. از نظر هگل، منطق همان خردورزی دربارهی خردورزی، و حجت آوردن دربارهی خود استدلال است. به بیان دیگر، هگل «فلسفهی منطق صوری» را مورد قرار میدهد و دربارهی آن مینویسد. چنان که خودِ او نیز گفته: «منطق اندیشه است که میاندیشد». بحث او از منطق و تعریفی که از آن ارائه کرد چندان تازه و بدیع است که هنوز هم کندوکاو دربارهی چگونگی آن، و بحث از آن میان پژوهشگران متون فلسفی و نویسندگان تاریخ فلسفه، ادامه دارد. نظر غالب آنها این است که باید فهم هگل از منطق را در پرتو درک او از متافیزیک قرار داد.
ایدئالیسم مطلقِ هگلی، ارگانیسمباوری او، مفهومی که از روح ارائه میکرد، و درک او از خدا، همه استوار به متافیزیک هستند. متافیزیک از نظر هگل معنایی دقیق و روشن دارد: مبنای هر کوشش فلسفی و فکریای که ماهیتِ واقعیت (یعنی ماهیتِ امور واقع) را جستوجو کند. نکته در «دستنوشتههای ینا» که امروز با عنوان منطق، متافیزیک و فلسفهی طبیعت ینا (1804) مشهور شده، آمده است. در سالهای بعد هگل منطق و متافیزیک را مترادف هم به کار میبرد و در نخستین مجلد دانشنامهی علوم فلسفی (بند 24) نیز نکته را چنین آورده و مورد تأکید قرار داده است. (1) او در پیشگفتاری که در 1812 برای علم منطق «همچون فهم عام میکوشد تا از یک ملتِ فرهنگی بدون تکیه به متافیزیک یاد کند». هگل این «نمایش عجیب» را به «ساختن پرستشگاهی بدون حضور، یا بدون باور به امر مقدس» تشبیه کرده است. (2)
هگل به این نکته باور داشت که از طریق اندیشهی ناب میتوان به دانش یقینی از خودِ واقعیت دست یافت. این باور هگل، علیه نقادی کانت از متافیزیک بود، زیرا کانت این نکته را که میتوان از طریق اندیشهی ناب به درکی درست و نهایی از امر واقع رسید، رد میکرد. هگل حتی معتقد بود که از راه اندیشهی ناب میتوان مطلق و امرِ نامشروط را نیز شناخت. البته هگل با کانت همنظر بود که متافیزیک پیشین (انواع نظریههای فلسفی دربارهی متافیزیک) به دلیل بنیادشان در دگماتیسم، توانایی شناخت امر واقع را نداشته اند، اما برخلاف کانت، او امکان دسترسی به این شناخت را در قلمرو متافیزیک رد نمیکرد، و معتقد بود که از طریق نقادی متافیزیک پیشین میتوان راه را بر تفکر فلسفی در این جهت گشود. این نقادی متوجه باور نادرست به وجود روشی فلسفی است که گویا به گونهای پیشینی در اختیار فیلسوف قرار میگیرد و او با این ابزار موضوعهای مختلف را میشناسد و تبیین میکند. نقد هگل به فلسفهی طبیعت شلینگ این بود که شلینگ طرحوارهای پیشینی را بر موضوعِ مورد بررسی خود تحمیل کرده است.
آیا میتوان گفت به باور هگل بنیاد انتقاد به انواع متافیزیک پیشین دیالکتیکی است؟ پاسخ به این سؤال از نظر هگل وقتی مثبت است که بتوانیم نشان دهیم هرگونه متافیزیک گذشته از دل خود موارد متناقض با احکام اصلی خود را آفریده است. چنین کاری به معنای بررسی نقادانهی انواع متافیزیک است، دو این جا نقد باوری در برابر دگماتیسم به کار میرود، و منظور از آن دو چیز است: یکی کشف حدودکارآیی هر نظریهی متافیزیکی، و دیگری تناقضهای درونی آن نظریه و هر یک از آموزههایش. در این صورت نادرست نخواهد بود اگر بگوییم دیالکتیک نظریهای (یا بنیادی نظری) است که در نقد به متافیزیک دگماتیستی به کار میآید. البته باید به تأکید گفت که دیالکتیک از نظر هگل به معنای مکالمهای میان دو یا چند اندیشمند، و یا مکالمهای اندیشگون میان متفکر و موضوع بررسی او نیست. دیالکتیک هگلی نقدِ خودگردانِ از خود، و تکامل دادن به خودِ موضوع (مثلاً شکلی از آگاهی، یا یک مفهوم، یک آموزه، یک نظریه) است.
به معنایی گسترده میتوان گفت دیالکتیک هگلی سه مرحله دارد: 1) یک یا چند مفهوم یا مقوله که ثابت انگاشته میشوند، و به دقت تعریف و از یکدیگر متمایز شده داند مطرح اند، و این مرحلهی درک (Verstand) است؛ 2) وقتی ما به این مفهومها و مقولهها میاندیشیم، تناقضهایی در آنها ظاهر میشوند، و این مرحلهی خردِ منفی یا خردِ دیالکتیکی است؛ 3) نتیجهی این دیالکتیک، مفهوم یا مقولهای جدید و کاملتر است که دربردارندهی مفهوم یا مقولهی پیشین است اما تناقض آن حل شده است، این مرحلهی خردِ اثباتی یا خردِ تعمقی است. (دانشنامه، ج 1، بندهای 79-82). (3) نکتهی مهم این است که مرحلهی نخست مرحلهی درک است اما در دو مرحلهی بعدی مراحل خرد (Vernunft) هستند. تفاوت میان Verstand و Vernunft در فلسفهی هگل مهم داست و نخست در پدیدارشناسی روح مطرح شده است. مفهوم یا مقولهی جدید نتیجهی دو فراشد است، یکی از بین رفتن مفهوم یا مقولهی نخست، و دیگری ترفیع یا تعالی آن مفهوم یا مقوله. به عبارت دیگر مفهوم یا مقولهی نخست اچنان که بود دیگر نیست، اما به معنای مطلق واژه از بین نرفته بل در مفهوم یا مقولهای تازه حضور یافته است. هگل این دو فراشدِ از بین رفتن و ترفیع را با واژهی آلمانی Aufhebung نشان داده که در انگلیسی و فرانسوی آن را به sublimation ترجمه کرده اند. هگل خاطرنشان میکند که این مفهوم یا مقوله یتازه «وحدتِ تناقضها» است. مثال او مشهور است: هستی، نیستی، شدن یا صیرورت. (4)
آیا میتوان گفت به باور هگل بنیاد انتقاد به انواع متافیزیک پیشین دیالکتیکی است؟ پاسخ به این سؤال از نظر هگل وقتی مثبت است که بتوانیم نشان دهیم هرگونه متافیزیک گذشته از دل خود موارد متناقض با احکام اصلی خود را آفریده است. چنین کاری به معنای بررسی نقادانهی انواع متافیزیک است، دو این جا نقد باوری در برابر دگماتیسم به کار میرود، و منظور از آن دو چیز است: یکی کشف حدودکارآیی هر نظریهی متافیزیکی، و دیگری تناقضهای درونی آن نظریه و هر یک از آموزههایش. در این صورت نادرست نخواهد بود اگر بگوییم دیالکتیک نظریهای (یا بنیادی نظری) است که در نقد به متافیزیک دگماتیستی به کار میآید. البته باید به تأکید گفت که دیالکتیک از نظر هگل به معنای مکالمهای میان دو یا چند اندیشمند، و یا مکالمهای اندیشگون میان متفکر و موضوع بررسی او نیست. دیالکتیک هگلی نقدِ خودگردانِ از خود، و تکامل دادن به خودِ موضوع (مثلاً شکلی از آگاهی، یا یک مفهوم، یک آموزه، یک نظریه) است.
هگل این نکته را انکار نمیکرد که فراشد دیالکتیکی را میتوان در چیزها و امور واقعی نیز یافت. به راستی، او در پی کشف دیالکتیک در فلسفهی طبیعت نیز بود. میتوان نکته را با توجه به مجلد دوم دانش نامهی علوم فلسفی یعنی فلسفهی طبیعت (به ویژه بند 249) نشان داد (5)، اما به نظر میرسد که او اساس و بنیان دیالکتیک را در مقولهها و مفاهیم مییافت. به هر حال، طرح اصلی پدیدارشناسی روح را از یاد نبریم که روح سوبژکتیو و روحِ ابژکتیو در برابر هم قرار میگیرند و در فراشدی دیالکتیکی به روحِ مطلق میرسند. هگل با تفاوت گذاشتن میان «دیالکتیک بیرونی» و «دیالکتیکِ درونی» این نکته را نشان داد. دیالکتیکِ چیزها درونی، و دیالکتیکِ مفاهیم و مقولهها بیرونی است (دانشنامه، ج1، بند 81). (6) هگل در مورد دوم اصطلاحهای «گذر کردن» (übergehen) و «حرکت دیالکتیکی» (Bewegung) را به کار برد. شلینگ و کیرکگور از او به خاطر باور به «حرکت مفاهیم» انتقاد کردند.
نکتهی دیگری نیز همچنان در میان پژوهشگران آثار هگل مورد بحث است، اینکه آیا او به حرکت مستقل خودِ مفاهیم و مقولهها باور داشت و در این میان نقش اندیشمند یا پژوهشگر را (یعنی کسی که با مفاهیم و مقولهها سروکار دارد) بی اهمیت میدید؟ اگر پاسخ به این پرسش دال بر بی اهمیت دانستن نقش اندیشمند یا پژوهش گر باشد با اطمینان بیشتری میتوان گفت که دیالکتیک یک روش نیست. زیرا روش، آن فراشدی است که پژوهشگر یا اندیشمند در مورد موضوع مورد بررسیاش به کار میگیرد. در این حالت، دیالکتیک حرکت درونیای مستقل از انسان است که موضوع (بنا به تکامل روحِ ابژکتیو) در آن پیش میرود، یا «به مرحلهای دیگر گذر میکند». تکرار میکنم که نکتهی مهم این است که دیالکتیک از نظر هگل در مورد تمامی حرکتها و دگرگونیها، در جهان، در ذهن ما، و در اندیشهی ما به جهان یا تلاش مان برای شناخت آن، نهفته است. از نظر هگل نکتهی مهم درک تکامل درونی است، و فقط پس از آن میتوان به مناسبات بیرونی توجه کرد.
بیشتر بخوانید : سبکهای سنّتی داستان ایرانی
هگل در تبیین دیالکتیک (برخلاف افلاطون و ارسطو) نه فقط متوسل به مفهوم مکالمه نشده، بل اساساً با چنین کاری مخالف بود، و آن را همخوان با معنای درستِ دیالکتیک نمیدانست. او در بحث از تکامل ایده، روح، انسان، درک، آگاهی، خرد و خودآگاهی همواره به فراشد تحققِ خود آنها توجه میکند. وقتی او دربارهی دیالکتیک بحث میکند، درک خود از آن والاتر از درک یونانیان میشمرد زیرا آن را فارغ از هر امر بیرونی، و امری یکسر درونی میشناخت. به بیان مفهوم «نفی» در اندیشهی هگل (که البته از مهم ترین مفاهیم در بحث از دیالکتیک است) او لفظ رایج آلمانی Verneinung را نیاورده است. این لفظ از verneinen به معنای «پاسخ نه دادن به پرسشی» آمده است که در خود بیان منطقِ مکالمه است. هگل، در بیشتر موارد، ترجیح داده از لفظ Negation استفاده کند که از ریشهی لاتین negare به معنای «انکار کردن» آمده، و میتواند شامل انکار درستی حکم توسط خود حکم نیز بشود. یعنی این جا هم هگل کوشیده تا فارغ از منطق مکالمه به وضعیت درونی، و اثبات و نفی یک گزاره، یا مفهوم یا اندیشه دقت کند. اثبات و نفیای که میتواند منجر به موقعیتی تازه شود.
متن بند 31 حقوق طبیعی و علوم سیاسی، عناصر فلسفهی حق (1821) هگل که امروز بیشتر با عنوان کوتاه شدهی فلسفهی حق مشهور است، و مهم ترین اثر فیلسوف در زمینهی فلسفهی سیاسی است، فاصلهی دیالکتیکِ درونی و خودکار مورد نظر هگل را با دیالکتیکِ کهن یا یونانی که تکیهی آن به مناسبات بیرونی بوده، نشان میدهد. به نظر میرسد در این مورد او بیشتر به نیمهی دوم مکالمهی پارمنیدس افلاطون توجه داشت. بند 31 در مقدمهی کتاب آمده که 33 بند دارد. هر بند در کل کتاب از دو بخش شکل گرفته، یکی مطالب اصلی که در چاپ 1821 آمده، و دیگری توضیحهایی که هگل در واپسین سالهای زندگی اش، به متن افزوده بود. باوجود توضیح تکمیلی هگل بر بند 31 همچنان فهم نکتهی آن دشوار است. آشکارا، هگل دیالکتیک را چنانکه خودش پیش کشیده از دیالکتیک موردنظر یونانیان جدا کرده، اما علت این جداسازی، و اینکه هگل دیالکتیک خود را برتر دانسته، و نیز نسبت آن با روش کار فلسفیاش با وجود آن اشارههای توضیحی به دقت روشن نمیشود، شاید به این دلیل که آن اشارهها خود بسیار موجز نوشته شده اند. هگل نوشته:
روشی که با آن، در علم فلسفی مفهوم به خود از دل خود تکامل میدهد در منطق توضیح داده شده، و این جا آن را پیشاپیش پذیرفتهایم. تکامل آن یک دسر پیشرفتی درونی است، و به امر تعیین کنندهی خود میرسد. پیشرفت آن بستگی به حکمی دال بر این که چیزهای بسیاری موجودند، و نیز با انطباق امر جهانشمول [کلی] با مادهی بیرونی که از جایی دیگر آمده باشد، ندارد. [توضیح بعدی هگل:] اصل برانگیزانندهی مفهوم، که ویژگیهای امر کلی را تحلیل میبرد، و همچنین آنان را میسازد، همان است که من «دیالکتیک» میخوانم، هر چند منظور من آن [گونهای از] دیالکتیک نییست که ابژه [موضوع] یا گزاره یا اموری از این دست را که به احساس یا به طور کلی به آگاهی بیمیانجی داده شده، تحلیل کند، مبهم کند، به این سو و آن سو بکشاند، و این را یگانه هدف خود بداند که مورد متناقضاش را از خود آن به دست آورد. این گونهای منفی از دیالکتیک است که معمولاً، حتی نزد افلاطون، مطرح میشود. چنین دیالکتیکی ممکن است هدف نهایی خود را یا امر متناقض ایدهای که با آن آغاز شده، بداند، یا اگر همچون شکاکیت روزگار باستان سازشناپذیر باشد امر متناقض همان ایده را پیش بکشد، و یا به شیوهای سست کار خود را نزدیک شدن به حقیقت تصور کند، که این آخری از اقدامهای نیمه کارهی [روزگار] مدرن است. دیالکتیکِ بالاتر مفهوم، فقط متضمن تولید عامل تعیین کننده همچون عاملی متضاد و محدودکننده نیست، بل تولید و درکِ محجتوای اثباتی آن عامل تعیین کننده هم هست، زیرا همین محتوای اثباتی است که به تنهایی موجب تکامل و پیشرفت ذاتی میشود. این چنین، این دیالکتیک، کنش اندیشگری سوبژکتیو نیست که در حقِ مواردی بیرونی به کار رود، بل روح اصلی محتواست که شاخهها و میوهی خود را به گونهای انداموار [ارگانیک]، به بار میآورد. این تکاملِ ایده، همچون کنشِ ویژهی عقلانیت خود وجود دارد ، و اندیشه همچون امری سوبژکتیو آن را مشاهده میکند، بی آنکه چیزی از سوی خود به آن بیفزاید. توجه عقلاتی به چیزی، این نیست که خرد را ناگزیر کنیم تا از بیرون به ابژه توجه کند، تا آن را دریابد. توجه عقلانی آن است که دریابیم ابژه خود عقلانی است، خود روحی است همره با آزادی خویش، اوج خرد خودآگاه است که به خود فعلیت میبخشد، و خود را چونان جهانی موجود میآفریند. یگانه وظیفهی علم فلسفی این است که سازندهی آگاهی از این کنش ویژهی خردِ خود چیز [ابژه] باشد. (7)
در این بند، حکمها و اشارههایی میتوان یافت که فقط با درک نظام فلسفی هگل، اصطلاحهای خاص او، و معناهای ویژهی مفاهیمی که او پیش کشیده، دانسته میشوند. از جمله این موارد گفتههای هگل هستند دربارهی ابژهای که خود عتقلانی است، اوج خرد خودآگاه است، با آزادی خویش همراه است، و به روح تعلق دارد. در این مقاله فرصت نبود تا به این موارد بپردازم، فقط توجه خواننده را به ریشهی درک متفاوت هگل از دیالکتیک با درکی که از آن در میان اندیشمندان یونان باستان رایج بود، جلب میکنم. این تفاوت در توجه به درون از سوی هگل، و دقت به بیرون از سوی یونانیان نمایان میشود.
پی نوشتها:
1.- G.w.F. Hegel, Encyclopaedia of the philosophical Sciences ,Part One, Logic, Trans. 1w.wallace, Oxford University Press,1975,p. 36.
2.- G.W.F. Hegel, Science of Logic,Trans. A.V. Miller, London , 1969.P. 25.
3.- Hegel, Encyclopaedia of the Philosophical Sciences, Part One, Logic, pp. 113-121.
4- Hegel Science of Logic, pp. 81-109.
5.- G.W.F. Hegel,Encyclopaedia Of the philosophical Sciences, Part Two, Philosophy of Nature, trans. W. Wallace, OXford university Press, 1970, ppo. 20-212.
6.- Hegel,Encyclopaedi, Logic, pp. 115-119.
7.- G.W.F.Hegel, philosophy of Right, trans. T.M. Knox, oxford University Press, 1967,pp. 34-35.
به یاد دکتر علی محمد حق شناس ، عنایت سمیعی وعباس مخبر ، نشر آگه ، چاپ اول 1390
متن بند 31 حقوق طبیعی و علوم سیاسی، عناصر فلسفهی حق (1821) هگل که امروز بیشتر با عنوان کوتاه شدهی فلسفهی حق مشهور است، و مهم ترین اثر فیلسوف در زمینهی فلسفهی سیاسی است، فاصلهی دیالکتیکِ درونی و خودکار مورد نظر هگل را با دیالکتیکِ کهن یا یونانی که تکیهی آن به مناسبات بیرونی بوده، نشان میدهد. به نظر میرسد در این مورد او بیشتر به نیمهی دوم مکالمهی پارمنیدس افلاطون توجه داشت. بند 31 در مقدمهی کتاب آمده که 33 بند دارد. هر بند در کل کتاب از دو بخش شکل گرفته، یکی مطالب اصلی که در چاپ 1821 آمده، و دیگری توضیحهایی که هگل در واپسین سالهای زندگی اش، به متن افزوده بود. باوجود توضیح تکمیلی هگل بر بند 31 همچنان فهم نکتهی آن دشوار است. آشکارا، هگل دیالکتیک را چنانکه خودش پیش کشیده از دیالکتیک موردنظر یونانیان جدا کرده، اما علت این جداسازی، و اینکه هگل دیالکتیک خود را برتر دانسته، و نیز نسبت آن با روش کار فلسفیاش با وجود آن اشارههای توضیحی به دقت روشن نمیشود، شاید به این دلیل که آن اشارهها خود بسیار موجز نوشته شده اند. هگل نوشته:
روشی که با آن، در علم فلسفی مفهوم به خود از دل خود تکامل میدهد در منطق توضیح داده شده، و این جا آن را پیشاپیش پذیرفتهایم. تکامل آن یک دسر پیشرفتی درونی است، و به امر تعیین کنندهی خود میرسد. پیشرفت آن بستگی به حکمی دال بر این که چیزهای بسیاری موجودند، و نیز با انطباق امر جهانشمول [کلی] با مادهی بیرونی که از جایی دیگر آمده باشد، ندارد. [توضیح بعدی هگل:] اصل برانگیزانندهی مفهوم، که ویژگیهای امر کلی را تحلیل میبرد، و همچنین آنان را میسازد، همان است که من «دیالکتیک» میخوانم، هر چند منظور من آن [گونهای از] دیالکتیک نییست که ابژه [موضوع] یا گزاره یا اموری از این دست را که به احساس یا به طور کلی به آگاهی بیمیانجی داده شده، تحلیل کند، مبهم کند، به این سو و آن سو بکشاند، و این را یگانه هدف خود بداند که مورد متناقضاش را از خود آن به دست آورد. این گونهای منفی از دیالکتیک است که معمولاً، حتی نزد افلاطون، مطرح میشود. چنین دیالکتیکی ممکن است هدف نهایی خود را یا امر متناقض ایدهای که با آن آغاز شده، بداند، یا اگر همچون شکاکیت روزگار باستان سازشناپذیر باشد امر متناقض همان ایده را پیش بکشد، و یا به شیوهای سست کار خود را نزدیک شدن به حقیقت تصور کند، که این آخری از اقدامهای نیمه کارهی [روزگار] مدرن است. دیالکتیکِ بالاتر مفهوم، فقط متضمن تولید عامل تعیین کننده همچون عاملی متضاد و محدودکننده نیست، بل تولید و درکِ محجتوای اثباتی آن عامل تعیین کننده هم هست، زیرا همین محتوای اثباتی است که به تنهایی موجب تکامل و پیشرفت ذاتی میشود. این چنین، این دیالکتیک، کنش اندیشگری سوبژکتیو نیست که در حقِ مواردی بیرونی به کار رود، بل روح اصلی محتواست که شاخهها و میوهی خود را به گونهای انداموار [ارگانیک]، به بار میآورد. این تکاملِ ایده، همچون کنشِ ویژهی عقلانیت خود وجود دارد ، و اندیشه همچون امری سوبژکتیو آن را مشاهده میکند، بی آنکه چیزی از سوی خود به آن بیفزاید. توجه عقلاتی به چیزی، این نیست که خرد را ناگزیر کنیم تا از بیرون به ابژه توجه کند، تا آن را دریابد. توجه عقلانی آن است که دریابیم ابژه خود عقلانی است، خود روحی است همره با آزادی خویش، اوج خرد خودآگاه است که به خود فعلیت میبخشد، و خود را چونان جهانی موجود میآفریند. یگانه وظیفهی علم فلسفی این است که سازندهی آگاهی از این کنش ویژهی خردِ خود چیز [ابژه] باشد. (7)
در این بند، حکمها و اشارههایی میتوان یافت که فقط با درک نظام فلسفی هگل، اصطلاحهای خاص او، و معناهای ویژهی مفاهیمی که او پیش کشیده، دانسته میشوند. از جمله این موارد گفتههای هگل هستند دربارهی ابژهای که خود عتقلانی است، اوج خرد خودآگاه است، با آزادی خویش همراه است، و به روح تعلق دارد. در این مقاله فرصت نبود تا به این موارد بپردازم، فقط توجه خواننده را به ریشهی درک متفاوت هگل از دیالکتیک با درکی که از آن در میان اندیشمندان یونان باستان رایج بود، جلب میکنم. این تفاوت در توجه به درون از سوی هگل، و دقت به بیرون از سوی یونانیان نمایان میشود.
پی نوشتها:
1.- G.w.F. Hegel, Encyclopaedia of the philosophical Sciences ,Part One, Logic, Trans. 1w.wallace, Oxford University Press,1975,p. 36.
2.- G.W.F. Hegel, Science of Logic,Trans. A.V. Miller, London , 1969.P. 25.
3.- Hegel, Encyclopaedia of the Philosophical Sciences, Part One, Logic, pp. 113-121.
4- Hegel Science of Logic, pp. 81-109.
5.- G.W.F. Hegel,Encyclopaedia Of the philosophical Sciences, Part Two, Philosophy of Nature, trans. W. Wallace, OXford university Press, 1970, ppo. 20-212.
6.- Hegel,Encyclopaedi, Logic, pp. 115-119.
7.- G.W.F.Hegel, philosophy of Right, trans. T.M. Knox, oxford University Press, 1967,pp. 34-35.
به یاد دکتر علی محمد حق شناس ، عنایت سمیعی وعباس مخبر ، نشر آگه ، چاپ اول 1390
بیشتر بخوانید :
زبان چگونه رشد میکند؟
زبان شناسی اجتماعی یا جامعه شناسی زبان؟
پیوستگی زبان و فرهنگ
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}