نادرست بودن فکر رایج در مورد «دیر آمدگان» و «عقب ماندگان»
 
چکیده:
ژاپن برای نظریه پردازی در باره جهانی شدن موضوعی مهم و چشم پوشی ناپذیر است. اما غالبا ژاپن شاید به وجهی کوته بینانه به عنوان یک «دیر رسیده» به نظام جهانی معرفی شده است، به دلایل کشف نشده توانسته است هم مدرنیزه شود و هم، با وجود گله غربیها در قصور این کشور از حیث مشارکت همه جانبه در نظام بین المللی، به گونه ای «جهانی شود».

تعداد کلمات: 1382 کلمه / تخمین زمان مطالعه: 6  دقیقه
 
نویسنده : رونالد رابرتسون
برگردان : کمال پولادی
 
چنانچه تعریفی جهانی - رسمی از دین داشته باشیم، آنگاه ژاپن خودش را نوعی جامعه عرفی معرفی خواهد کرد. اما این امر به یک معنا موضوعی از نوع «روابط عمومی» است، به ترتیبی که مثلا چهرهنمایی ایالات متحد همزمان به عنوان یک جامعه مذهبی و عرفی بخشی از سیاست جهانی او در نمایش هویت جمعی این جامعه است. (در محور روابط ایالات متحد - ژاپن که در دوره معاصر محور مهمی است سیاست فرهنگ و فرهنگ سیاست چهره خود را عیان نشان میدهد: ( Robertson, 1990 a) دین و در وجه کلی تر بحث عرفی گرایی یکی از مآخذ راهبردی سیاست جهانی است. به همین ترتیب ژاپن نیز برای نظریه پردازی در باره جهانی شدن موضوعی مهم و چشم پوشی ناپذیر است. اما غالبا ژاپن شاید به وجهی کوته بینانه به عنوان یک «دیر رسیده» به نظام جهانی معرفی شده است: به عنوان «نورسیده»ای که به دلایل کشف نشده توانسته است هم مدرنیزه شود و هم، با وجود گله غربیها در قصور این کشور از حیث مشارکت همه جانبه در نظام بین المللی، به گونه ای «جهانی شود». بر خلاف این تصور می توان گفت که انزوای ژاپن از نظام بین المللی - به ویژه در عصر توکوگاوا - یک حرکت معطوف به جهان بوده است، نه گریز از جهان. کنار ماندن ژاپن از جهان در واقع برای این بوده است که «جهان را زیر نظر بگیرد». بنا به مدل قدیمی نوسازی، کشورهای زیادی منزوی بودند یا «کنار ایستاده بودند». بحث حاضر در باره ژاپن از جهتی برای نشان دادن نادرست بودن فکر رایج در مورد «دیر آمدگان» و «عقب ماندگان» است. اکنون دیگر ژاپن به جامعه ای تبدیل شده است که باید سرمشق قرار گیرد، البته نه به دلیل یکتایی ادعایی اش، بلکه بیشتر به دلیل سمت گیری اش در باره جهان. به ویژه جوامع آسیای شرقی و آسیای جنوب شرقی از ژاپن می آموزند که چگونه باید آموخت. اینکه چرا کشورهای جوامع لاتین، بر خلاف ژاپن، در این خصوص کمتر موفق بوده اند خود موضوع جالبی است.
 
یکی از بحث ها که با نظریه نظام جهانی انطباق دارد این است که ژاپن اصولا وارد «جهان» نشد تا اینکه قدرتهای غربی، به ویژه «ناوگان سیاه» دریادار پری، در دهه ۱۸۵۰ این کشور را به زور وارد «جهان» کردند. اما من میخواهم تحلیل نظریه نظام جهانی را بازگونه کنم و بر اهمیت استقلال نسبی «فرهنگ» و دگرگونی «اراده گرایانه» تأکید کنم، با آنکه منظورم این نیست که بگویم عوامل عینی، اقتصادی و نظام جهانی فاقد اهمیتند. من بر سرشت بازاندیشانه مدرنیزه کردن تأکید میکنم. مشکل اصلی نگاه کردن صرفا بر پایه جامعه شناسی تاریخ اقتصاد این است که برای بازاندیشی عمل گرایانه (پراگماتیستی) در حوزه اقتصادی جایی در نظر نمی گیرد. ژاپن به لحاظ جامعه شناختی ویژگی جالبی دارد، اما نه به دلیل آنکه «یگانه» و «موفق» است، بلکه به دلیل آنکه در جهان معاصر الگویی است برای «رهبران» جوامع دیگر که بیاموزند چگونه از جوامع دیگر یاد بگیرند. این است آنچه ژاپن را جهانی می کند.
 
مسئله خاص: جهان بودگی و ژاپن
 دورکهایم، زیمل و اندکی مبهم تر ماکس وبر در دهه های شکل گیری جامعه شناسی (۱۸۹۰۔۱۹۲۰) استدلال می کردند توجه فزاینده حوزههای فکری به عامل اقتصاد و ظهور آموزه های اقتصادی، به ویژه سوسیالیسم مارکسی، به جای اینکه نمودی از تحولات غالب غرب باشد، نوعی نشانه شناسی بیماری در جامعه است. بر همین قیاس این موضوع را پیش میکشم که پژوهندگان دین هنگام ثبت وقایع مهیج اوج گرفتن اهمیت دین باید از بازخوانی اوضاع «برحسب دین» و این تصور که دین در حال عروج است برحذر باشند. جامعه شناسان دین بیش از حد لازم خود را سرگرم این کرده اند که آیا دین در حال عروج است یا افول؟ بحث های مربوط به عرفی گرایی یکی از عیان ترین این دلمشغولی هاست، اما سایر مطالعات جامعه شناسان دین نیز کم و بیش حول این پرسش به پیش می رود. نظر من این است که به جای اینها باید به سراغ چگونگی ارتباط دین با زمینه های اجتماعی - فرهنگی رفت که شالوده تحلیلی موجه تری دارد. اما مشکل این است که جامعه شناسان صرفا از این جهت که موضوعی در مقوله دین جای می گیرد یا نه، به سراغ آن می روند. گذشته از این چنان که گفته ام مقوله دین با مسائل جهانی و بین المللی بستگی نام دارد (6 1990 ,1988,Robertson).

بیشتر بخوانید: نظریه های جهانی شدن

. شالوده بحث حاضر بیش از هر چیز عبارت است از ارتقای اهمیت پدیده جهان بودگی در امور افراد، جوامع و تمدنها، افزایش دم افزون همپیوندهای جهانی، رشد نگرانی در باره جهان به عنوان یک کل و بشریت به عنوان یک نوع (به ویژه در اثر تهدیدهای تخریب محیط زیست، فاجعه زیستی و ایدز) مستعمره شدن حیات جهانی (نه فقط به واسطه وسایل ارتباط جمعی موجب شتاب فزاینده نسبی شدن فرهنگ ها، آموزه ها و ایدئولوژیها شناخته شده است. مسائل مربوط به چگونگی و میزان ارتباط انواع واحدهای اجتماعی - فرهنگی با جهان به عنوان یک کل جزئی از همین مسائل است. یکی از استدلال های اصلی من در باره این تحولات آن است که موضوع عبور از جامعه مکانیک به جامعه ارگانیک، از جامعه فئودال به سرمایه داری، از جماعت گمن شفت) به جامعه (گزل شفت)، از جامعه مبتنی بر شئون به جامعه مبتنی بر قرارداد و غیره در دهه های اخیر به صورت جزئی از مسئله جهانی شدن در آمده است، نه آنکه به واسطه جهانی شدن منتفی شده باشد. با این حال مسئله جهان بودگی به طور ساده مسئله تحول بزرگ و بسط مستقیم آن نیست (1957 ,Polanyi). آن را نباید به سادگی اثر بلندمدت نیروهایی دانست که تخریب فئودالیسم اروپایی را آغاز نهادند. این نظر اخیر بیشتر با تحلیل طرفداران والرستین منطبق است که جهان مدرن را حاصل آن نوع دگرگونی های اقتصادی می دانند که برافکندن فئودالیسم اروپایی به دست سرمایه داری نوظهور و توسعه اقتصادی در سطحی به وسعت جهان را سبب شد. البته سخن من به مفهوم انکار آن نیست که وضعیت جهان معاصر را تا حدود زیادی غرب شکل داده است. سخن من رد این فکر است که به عامل اقتصاد تقریبا اهمیت مطلق میدهد و اصرار دارد که وضعیت جهانی معاصر فقط محصول تحولاتی است که ابتدا در اروپا شروع شد. صرف نظر از این که ریشه جهان مدرن به عنوان یک کل به دیرگاهی در تاریخ میرسد چنین به نظر می رسد که در شکل گیری آن نیز روندهای مختلفی سهم داشته اند که هر یک به درجات متفاوت از استقلال نسبی برخوردار بودند. از جمله تکوین شکل دولت مدرن و توسعه آموزش رسمی «منطق» خاص خود را داشته است. علاوه بر این در برابر پیشرفت های بعدی جهانی شدن و تبدیل آن به مکان واحد واکنشهای متفاوتی بروز کرده است که برای بحث ما فاقد اهمیت نیست. و درست به همان نسبت که وجوه فرهنگی تحولات اجتماعی - اقتصادی به مثابه محور اصلی تحول بزرگ طی قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم در قالب هایی چون مارکسیسم، کاپیتالیسم، کاتولیسیسم، مدرن ستیزی، پروتستانیسم و جز اینها به بخش اصلی زندگی دنیای غرب تبدیل شد، در دنیای معاصر نیز واکنشهای مربوط به واقعیت جهان بودگی و تفسیر آن به همین ترتیب به بخش مهم و نسبتا مستقل زندگی مردمان مدرن و جهت حرکت جوامع معاصر تبدیل میشود.

اهمیت و سرشت دین در دنیای معاصر را باید بر حسب یکی از مؤلفه های تعیین کننده جهانی شدن و نه به عنوان علت یا معلول حوادث تعیین کرد. اما من در بحث حاضر بر آن نیستم که تمام طرقی را که به واسطه آن دین در زمان ما با فرایند جهانی شدن مرتبط بوده است، بررسی کنم. من در اینجا با یک موضوع خاص سروکار دارم که عبارت است از دین در شکل دادن به نحوه برخورد یک جامعه معین با وضعیت جهانی. همچنین نظرم را بر یک جامعه خاص، یعنی ژاپن، متمرکز میکنم و میکوشم به مسئله رابطه دین ژاپن - یا به طور دقیق تر دین ژاپنیها - با مسئله مشارکت ژاپن در وضعیت جهانی معاصر بپردازم.
 
منبع:
جهانی شدن (تئوری اجتماعی وفرهنگ جهانی) ، رونالد رابرتسون ، ترجمه کمال پولادی، نشر ثالث چاپ چهارم (1393)

  بیشتر بخوانید :
  تناسخ در آیین بودا
  رابطه انسان و دین
  آشنایی با یهود و یهودیت