خاطراتی از شیر مردان در بند (4)
خاطراتی از شیر مردان در بند (4)
خاطراتی از شیر مردان در بند (4)
تهیه کننده : حجت الله مومنی
منبع : راسخون
منبع : راسخون
آغاز بهار
يادم مي آيد اولين عيد اسارت برايم بسيار پراندوه گذشت . براي نخستين بار عيد نوروز دور از خانواده بودم . ديگران هم حال مرا داشتند. سكوتي گلوگير بر آسايشگاه حاكم شده بود.
تحويل سال نيمه شب بود. يكي شمعي روشن كرده بود و در جلوي خود گذاشته بود و به سوختنش مي نگريست . ديگري در زير پتو خود را به خواب زده بود; ولي از غلت خوردن دايمش معلوم بود كه خواب نيست بلكه عكس زن و فرزند خود را در دستان مي فشارد. افكار گذشته در جلوي چشمانم جان مي گرفتند. من به خانواده ام فكر مي كردم ; به مادرم به پدرم به خواهران و برادرهايم . نمي دانستم با اين بمباران شهرها هنوز زنده اند يا نه ; ولي يقين داشتم كه به ياد من هستند. بغض گلويم را گرفته بود. يكي از دوستان داشت آرام براي خود آواز مي خواند. چند دوبيتي را زمزمه مي كرد. سكوت آسايشگاه باعث شد صدايش بلندتر شود. صداي گرم و خوبي داشت .
مسلمانان دلم ياد وطن كرد
نمي دانم وطن كي ياد من كرد
نمي دونم كه زن بي يا كه فرزند
خوشش باشه هر آنكه ياد من كرد
آرام بغضم شكست و بعد از شش ماه از اسارت براي اولين بار گريستم . لحظاتي بعد كم كم سكوت شكست . غصه ها به نوعي وازدگي و بي اعتنايي مبدل شد و شوخي آغاز گرديد. دوستي هفت سين چيد. از سنگ سكه سيگار سيم (كابل ) سمون (نوعي نان عراقي ). درست يادم نيست دو تاي ديگر چه بود. هرچه بود خنده دار بود و لبخند تلخي بر لبان بيننده مي نهاد.
ساليان بعد كه اسرا تجربه كافي اندوخته بودند در هنگام سال نو قرآن و بعد فرازهايي از سخن امام (ره ) قرائت مي شد و اسرا آغاز سال جديد را به همديگر تبريك مي گفتند. در يكي دو آسايشگاه با هماهنگي عراقي ها نمايشگاه عكس برپا مي شد. عكسهاي بچه هاي اسرا كه از ايران آمده بود. به ديدنش مي ارزيد. در حاشيه كارهاي تبليغاتي هم صورت مي گرفت .
در ديگر مناسبتها همچون روز ارتش روز قدس روز سپاه پاسداران روز زن و هفته دفاع مقدس به همان منوال برنامه ها مهيا و اجرا مي شد كه در بالابردن روحيه اسرا نقش بسزايي داشت .
تهيه شيريني نوروز در اسارت
يكي از عوامل پايداري آنها در اين دوران، ايمان به هدفي بود كه در پيش گرفته بودند براين اساس براي غلبه بر تبليغات رواني دشمن و همچنين اثبات اين كه حتي در بدترين شرايط هم اميد به زندگي را از دست ندادهاند در مناسبتهاي گوناگون برنامههايي اجرا ميكردند كه حتي دشمن بعثي را متحير ميساخت.
به گزارش سرويس فرهنگ و حماسه خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، خاطره زير مربوط به يكي از آزادگان سرافراز در دوران اسارت است.
نوروز كه ميآمد بچهها به ياد روزهايي كه در كنار خانواده، سال نو را جشن ميگرفتند به تكاپو ميافتادند تا لشگر يأس و نااميدي آنها را محزون و افسرده نكند. بچهها مقدار زيادي آب را با مقداري شكر قاطي ميكردند و به جاي شربت به هم تعارف ميكردند تا آن روز را با خوشي آغاز كنند. برادري داشتيم به نام عمو جليل اخباري كه ظاهرا سررشتهاي از شيرينيپزي داشت. او ضمن تهيه شير خشك و چند عدد كاكائو از فروشگاه و جوشاندن و قاطيكردن آنها با آب و شكر، مشغول درست كردن نوعي شيريني ميشد. بچههاي ديگر كه در كار حلببري تبحر داشتند، از حلبهاي خالي روغن، سينيهاي مستطيلشكلي درست كرده تا عمو جليل مايع كاكائويي خود را توي آنها ريخته و آماده بردن كند.
عموجليل با ظرافت خاصي كاكائوي سرد و سفتشده را به شكل لوزي ميبريد و اتاق به اتاق بين بچهها ميگرداند و به آنها تبريك ميگفت. بعدها كه فروشگاه، اجناس متنوعتر از جمله شيرعسل آورد، شيرينيهاي ما نيز متنوعتر شد.
در اسارت سه بار براي اعدام اعزام شدم
دوم اسفندماه سال 62 گردانها جهت توجيه نقشه و كالك عملياتي به چادر فرماندهي لشكر 31 عاشورا كه در منطقه اهواز در تپه مستقر بودند اعزام شدند به علت حساسبودن منطقه و عدم امكان شناسايي بايستي كادرگردانها با فيلم و كالك توجيه ميشدند.
در اين عمليات گردان امام حسين (علیه السلام) و علياكبر (علیه السلام) از لشكر 31 عاشورا در مرحله دوم بعد از شكستن خط دشمن بايد وارد عمل ميشدند من هم جزيي از گردان علياكبر بودم. يادم هست شهيد حميد باكري همان چهره دوستداشتني جبههها و زجركشيده زمان طاغوت و مبارز سرسخت ولي بسيار مهربان و مغز متفكر جنگ در حالي كه بيل به دست داشت و شلوارش را تا زانو بالا برده بود در كنار دو تا چادر كه به هم وصل كرده بودند ايستاد و شروع به توجيه گردان ما كرد. اولين حرفي كه به ما گفت چند جمله تاريخي او بود كه هيچ وقت از يادم نميرود. او گفت: سعي كنيد شهيد شويد بعد از جنگ رزمندگان به 3 دسته تقسيم ميشوند. يكي به گذشته خود پشت كرده و از آن پشيمان ميشود دسته سوم به اصول خود پايبند بوده و از غصه دق ميكند.
سپس گفت: امشب شب تاسوعا است و اين عمليات بسيار طاقتفرسا بوده و دو گردان وقتي وارد عمل شوند هيچ راه برگشت وجود ندارد يا شهيد يا اسير خواهند شد. هركسي خواست ميتواند از همين الان برگردد و كسي او را سرزنش نميكند. همه ما با شنيدن اين جمله لبيك گفتيم. شهيد باكري تبسمي كرد و با استفاده از بيلي كه در دستش بود توجه همه ما را به انتهاي جزيره مجنون جلب كرد و افزود: من هم آنجا شهيد خواهم شد.
پورموسوي چنين ادامه ميدهد: سوم اسفند سال 62 اولين روز عمليات خيبر بود. روز بعد آن گردان علياكبر (ع) وارد عمل شد. ما با چند فروند بالگرد به جزيره هليبرد شديم. نزديك به غروب فرمانده لشكر عاشورا شهيد مهدي باكري كادرگردانهاي امام حسين (ع) و علياكبر را احضار كرد و عوضشدن نقشه عمليات را توضيح داد.
انهدام پل اروندرود و استقرار در پل سوم و محاصره كامل نيروهاي دشمن مأموريت گردان علياكبر بود كه بنا به دلايلي نقشه عوض شد و قرار بر اين شد اين گردان به شرق بصره رفته و در پل طلائيه با لشكر محمد رسول (ص) و امام حسين (ع) الحاق كند. شب همان روز همه ما در حالي كه دعاي كميل را بر لب داشتيم به انتهاي جزيره مجنون حركت كرديم.
شهيد حميد باكري يكي يكي نيروها را از روي پل عبور ميداد و همان لحظه من با ديدن قامت رعناي ايشان به ياد آن جملهاش افتادم كه اينجا شهيد خواهم شد كه اتفاقا او در همان مكان شهيد شده بود.
پورموسوي ادامه داد: خط فاصله جزيره تا پل طلائيه تقريبا 75 كيلومتر تخمين زده شده بود. نيروها با سرعت از آن نقطه به طرف هدف حركت كردند. در آن مسير در حوالي ساعت 2 نصف شب با نيروهاي دشمن روبهرو شديم هوا تقريبا گرگوميش بود. در چند كيلومتري پل طلائيه قرار داشتيم تعدادي تانك آنجا كمين كرده بودند كه با آنها درگير شديم با روشن شدن هوا درگيري با نيروهاي دشمن سختتر شد. الحاق هم صورت نگرفته بود و نيروهاي لشكر حضرت رسول (ص) و امام حسين (ع) موفق نشده بودند خط طلائيه را بشكنند. بنابراين چهار گردان از جمله 2 گردان از لشكر 31 عاشورا و دو گردان از لشكر نجف كاملا در محاصره قرار گرفتيم. صبح روز بعد من بر اثر اصابت تير و تركش در بدنم و به علت خونريزي شديد بيهوش شدم. صبح 4 اسفند سال 62 بود، كه احساس كردم دو سرباز عراقي تير خلاص زنان به مجروحين به طرف من آمدند يكي از آنها خواست تير خلاص بزند ولي آن يكي مانع او شد و به من گفتند بايست و دستهاي خود را بالاي سر ببر و همان لحظه ياد اين جمله افتادم كه چون كربلا ديدن بس ماجرا دارد و از آن زمان دوران اسارت آغاز شد.
وي افزود: سرنوشت كاملا مبهم براي من پيش آمده بود سه بار براي اعدام اعزام شدم ولي هربار نيروهاي بعثي به دلايلي از اينكار منصرف شدند. شدت جراحتم رفته رفته بيشتر ميشد. براي يكساعت هم امكان زنده بودن نميكردم از آنجا به بيمارستان بصره منتقل شدم. بعد از آن پس از طي مراحل بازجويي به اردوگاه موصل انتقال يافتم و اسارتم 7 سال به طول انجاميد.
اين آزاده شهدايي چون ورمزياري فرمانده گردان علياكبر (ع)، كريم ظاهري، ايرج مهري و شهيد رجبي را از جمله شهيدان و آزاده جمشيد آتشافروز و صادق پام را از اسراي گردان علياكبر (ع) در جريان عمليات خيبر بيان ميكند و ميگويد: اجراي عمليات خيبر تأثير بهسزايي در روند جنگ گذاشته و انديشهي آن بر انجام ساير عملياتها تأثيرگذار بود.
وي ادامه ميدهد: زماني كه به اسارت درآمدم 20 سال سن داشتم و تمام مدتي كه در اسارت به سر بردم دوران طلايي زندگي من محسوب ميشود. من آنجا واقعا مدينه فاضله را به چشم خود ديدم، آنجا دعاها رنج و بوي ديگري داشت. ماديات مطرح نبود. كمكها بيمنت بود. با هم گريه ميكرديم و با هم ميخنديديم. عمق اتحاد و همبستگي بچهها ما را به آينده اميدوار ميكرد.
كسي حاضر نشد به غير از ايران كشور ديگري را انتخاب كند
كم كم وارد شهريورماه ميشديم و همه منتظر بودند كه يك روز هم اتوبوسهاي خالي بيايند و اسراي اردوگاه تكريت 5 را با خود ببرند. يكي دو روزي هم بود كه خبرهاي ضد و نقيضي از احتمال قطع تبادل اسرا در اردوگاه پخش شده بود. من از ابتداي اسارت توكل بر خدا كرده و خيلي خود را براي اين گونه موارد به زحمت نميانداختم. همين كه خداوند شرايطي را پيش آورده بود كه بتوانيم دوباره به كشور برگرديم خيلي جاي شكر داشت. حالا چهار روز عقب و جلو زياد مهم نبود؛ ولي بودند كساني كه روي ساعتها و دقايق هم حساب باز كرده بودند و چون ساعت مورد نظر ميرسيد و خبري نميشد تأثير منفي بر روحيه آنها ميگذاشت.
روز شنبه سوم شهريور ماه هم رسيد و گذشت و حدود ساعت 12 شب همه خوابيدند. ساعت حدود 2:30 بامداد يكي از بچهها مرا صدا زد و گفت: "گويا در آسايشگاه خلبانها جنبوجوشي به چشم ميخورد". بقيه بچهها هم بيدار شدند و ديديم كه خلبانها در حال جمع كردن وسايل خود هستند. از نگهبان عراقي موضوع را پرسيديم. او گفت: "خلبانها فردا به ايران باز ميگردند". خوشحال شديم كه بالاخره نوبت به اردوگاه ما رسيد و خوشحالتر اينكه چون خلبانها را مبادله ميكنند پس به طريق اولي ساير افسران را هم مبادله خواهند كرد. با اين ذهنيّت و خوشحالي دوباره خوابيديم. پس از اقامه نماز صبح نيز چرتي زديم.
ساعت 7:30 صبح بود كه يكي از بچهها سراسيمه وارد آسايشگاه شد و فرياد كشيد: "بچهها! به خلبانها گفتهاند كه شما فعلا اعزام نميشويد و بقيه افسران آماده باشند"! اين خبر در عين اينكه باوركردني نبود امّا صحّت داشت؛ زيرا برخي دوستان خلبان نزد ما آمدند و درستي آن را تأييد كردند. دست و پاي خود را گم كرده بوديم. خدايا يعني پس از اين مدت طولاني دوباره ايران را ميبينيم و به شهر و محلّه خود باز ميگرديم؟ باوركردني نبود.
از يك طرف شادي و شعف خود را نميتوانستيم پنهان كنيم و از طرف ديگر قيافههاي گرفته برخي دوستان خلبانمان را پيش رو داشتيم.
كم كم همه اسرا جمع شدند. نزديك در بزرگ اردوگاه، عراقيها براي آخرين بار از ما آمار گرفتند. سر و كلّه هيأت صليب سرخ يكي دو ساعت بعد پيدا شد. آنها پس از ورود به محوطه، ميز و صندليشان را چيدند و از اسرا شروع به ثبتنام كردند. از هر اسيري ميپرسيدند: "آيا مايليد به كشور ديگري به جز كشور خود برويد"؟ آن روز كسي حاضر نشد به غير از ايران كشور ديگري را انتخاب كند.
شب عید و فرار از اسارت
یکی از فرارها در اردوگاه موصل یک اتفاق افتاد. دو نفر از بچهها در سال 61 طرح فرار را ریختند و با همکاری یکی از سربازان عراقی که بلدچی آنها شده بود توانستند فرار کنند آنها موعد فرار را برای شب عید نوروز گذاشتند. اولین روز عید عراقیها صبح و ظهر آمار نمیگرفتند.
آنها شب لباس عربی پوشیدند و مخفیانه از طریق میلههای بالای در آسایشگاه که شیشهاش را قبلاً شکسته بودند خارج شده و وارد حمام شدند. بین هردو اتاق یک حمام بود که پنجره کوچکی به سوی بیرون از اردوگاه داشت. آنها از طریق آن پنجره کوچک خارج شدند و همراه با یک سرباز عراقی فرار کردند. آنها 3 الی 4 روز در شهر موصل به سر بردند و بعد ا آن حدود 10 روز هم در راه بودند تا به ایران رسیدند. ( راوی : آزاده حسن خنجری – اردوگاه موصل یک )
عید نوروز در اسارت
یادم میآید اولین عید اسارت برایم بسیار پراندوه گذشت. برای نخستین بار عید نوروز دور از خانواده بودم. دیگران هم حال مرا داشتند. سکوتی گلوگیر بر آسایشگاه حاکم شده بود. تحویل سال، نیمه شب بود، یکی شمعی روشن کرده بود و در جلوی خود گذاشته بود و به سوختنش مینگریست. دیگری در زیر پتو خود را به خواب زده بود، ولی از غلت خوردن دایمش معلوم بود که خواب نیست، بلکه عکس زن و فرزند خود را در دستان میفشارد. افکار گذشته در جلوی چشمانم جان میگرفتند. من به خانوادهام فکر میکردم، به مادرم، به پدرم، به خواهران و برادرهایم. نمیدانستم با این بمباران شهرها هنوز زندهاند یا نه، ولی یقین داشتم که به یاد من هستند. بغض گلویم را گرفته بود. یکی از دوستان داشت آرام برای خود آواز میخواند. چند دو بیتی را زمزمه میکرد. سکوت آسایشگاه باعث شد صدایش بلندتر شود. صدای گرم و خوبی داشت.
مسلمانان دلم یاد وطن کرد
نمیدانم وطن کی یاد من کرد
نمیدونم که زن بید یا که فرزند
خوشش باشه هرآنکه یاد من کرد
آرام بغضم شکست و بعد از شش ماه اسارت برای اولین بار، گریستم. لحظاتی بعد، کمکم سکوت شکست. غصهها به نوعی وازدگی و بیاعتنایی مبدل شد و شوخی آغاز گردید. دوستی، هفتسین چید. از سنگ، سکه، سیگار، سیم (کابل)، سمون (نوعی نان عراقی)، درست یادم نیست دو تای دیگر چه بود. هرچه بود خندهدار بود و لبخند تلخی بر لبان بیننده مینهاد.
سالیان بعد که اسرا تجربهی کافی اندوخته بودند در هنگام سال نو، قرآن و بعد فرازهایی از سخن امام (ره) قرائت میشد و اسرا آغاز سال جدید را به همدیگر تبریک میگفتند. در یکی دو آسایشگاه با هماهنگی عراقی ها نمایشگاه عکس برپا میشد. عکسهای بچههای اسرا که از ایران آمده بود. به دیدنش میارزید. در حاشیه، چند کار تبلیغاتی هم صورت میگرفت.
در دیگر مناسبتها همچون روز ارتش، روز قدس، روز سپاه پاسداران، روز زن و هفتهی دفاع مقدس به همان منوال برنامهها مهیا و اجرا میشد که در بالابردن روحیهی اسرا نقش بسزایی داشت.
ما يك راديوى كوچك داشتيم!
ما يك راديوى كوچك داشتيم كه هرچند وقت يك بار يكى از بچه ها مسؤوليت نگهدارى و همچنين بازگو كردن اخبار مربوط به ايران را به بچه ها مى داد. روش آن هم به اين صورت بود كه شبانه مى آمد و به طورى كه سربازهاى عراقى متوجه نشوند خبرها را تك به تك به گوش همه مى رساند.
البته در داخل محوطه اردوگاه بلندگوهايى نيز وجود داشت كه معمولاً به دليل دروغ هاى مكررى كه از آن پخش شده بود ديگر خريدارى نداشت و معمولاً كسى گوشش بدهكار وراجى هاى آنان نبود. در طول چند سالى كه من در آن اردوگاه بودم بارها و بارها از طريق همان بلندگوهاى محوطه اردوگاه اخبار نادرستى درباره حضرت امام (ره) پخش شده بود.
آن روز يعنى روزى كه حضرت امام از دنيا رفتند بلندگوهاى محوطه اردوگاه به صدا درآمدند و اين خبر را اعلام كردند اما ما باز هم به خاطر دروغ ها و فريبكارى هاى هميشه شان باور نمى كرديم هرچند كه احساس درونى مان اين بود كه ممكن است اتفاقى افتاده باشد.
پس از گذشت چند ساعت از اعلام اين خبر از بلندگوهاى اردوگاه يكى از بچه ها كه راديو پيش او بود ضجه زنان و ناله كنان قطعيت خبر را به ما داد، ديگر داشت باورمان مى شد كه چه بلايى برسرمان آمده هرچند كه تا مدت ها آرزو مى كرديم كه اى كاش اين خواب و خيالى بيش نباشد.
چند روز اول را فقط بغض كرده بوديم و مدت ها در سكوت به يك نقطه زل مى زديم و گاه اگر بغضمان ترك برمى داشت سرمان را زير پتو مى كرديم و بلند بلند به طورى كه سربازان عراقى متوجه نشوند ضجه مى زديم... در طول دوران اسارت چنين لحظه هايى را حتى در بدترين شرايط شكنجه و يا فوت نزديكترين دوستانمان نداشتيم ، اين لحظه ها و اين روزها بسيار برايمان عذاب آور شده بود. چند روز كه گذشت ديگر بغض امان نداد و عزادارى ما شروع شد و هيچگاه هم قطع نشد تا لحظه اى كه به خاك ايران پاگذاشتيم و به پابوس پيرو مرادمان در بهشت زهرا (س) مشرف شديم و تربتش را سرمه ديدگانمان كرديم.
اما اجازه بدهيد خاطره اى كوتاه از همان روزها برايتان بازگو كنم: «عماد سربازى عراقى بود كه به شدت بچه ها را مورد اذيت و آزار قرار مى داد. او چهره اى بسيار عبوس و خشن داشت و با ما بسيار بدرفتارى مى كرد . همين آدم در زمان فوت حضرت امام (ره) بسيار آرام و بى آزار شده بود و ديگر كارى به كار بچه ها كه سرگرم عزادارى بودند نداشت. بعدها يكى از بچه ها از او مى پرسد چه شد كه مجبور شدى رفتار غيرانسانى ات را كنار بگذارى و در آن زمان كه ما ناراحت از دست دادن امام مان بوديم ديگر با كسى بدرفتارى نكنى. آن سرباز عراقى در جواب گفته بود كه: من براى انسان هاى بزرگ احترام قائلم و رهبر شما انسان بسيار بزرگى بود و من نمى توانستم مانع عزادارى شما در آن ايام شوم. (راوی : اميد پوردهقان )
فرزندان مظلوم خميني (ره )
شما نيز مانند ما خاطره اي را كه برادر بزرگوار و بسيجي « ابوالفضل عموزاد » براي ما روايت كرده بخوانيد و ببينيد كه چه بر فرزندان مظلوم خميني (ره ) گذشت .
در مسير راه لنگه هاي پوتين ها و تكه هاي لباس و وسايل رزمي اي به چشم مي خورد كه حكايت از درگيري شديد ميان نيروهاي متجاوز بعثي با مدافعين غيور ايراني داشت . به محل موردنظر رسيديم و مشغول تفحص دقيق شديم . چند ساعتي گذشت ولي هنوز از امانت هاي غريب و آرام خانواده هاي چشم انتظار خبري نبود. بدن ها خسته بود و دل ها شكسته . هركس در لاك تنهايي به ذكر مشغول بود. كم كم ناله هاي جانسوز توسل به بي بي فاطمه (س ) بالا گرفت . بهترين زمينه براي خواندن دعاي توسل فراهم شده بود. اشك هاي گرم و غلطان بچه ها آه برآمده از دلهاي سوزان و متوسل آنان را به تماشا مي گذاشت .
صبح فردا قبل از شروع كار يكي از افراد گروه شروع به بازي كردن با سيم تلفني كرد كه سر از خاك برآورده بود. وقتي كمي سيم را بيرون كشيد تكه هايي از لباس كه به آن بسته بود نمايان شد.
وقتي كمي دقت كرد متوجه شد لباس سبز سپاه است بي مهابا فرياد كشيد : « شهدا شهدا اينجا هستند بياييد. »
خدا مي داند انگار كه تكه اي از خلعت سبز پوشيده بر ضريح معصومين را ديده باشيم سراسيمه مشغول حفر و تفحص شديم . چند متري كه كنديم پيكر 9 شهيد كه با دستهاي سيم پيچي شده زنده به گور شده بودند را يافتيم بعد از تفكيك پيكرهاي نازنين آنها خدا را شكر كرديم كه دست خالي برنمي گرديم . هنگام برگشت عليرغم احتياط زياد متاسفانه موثرترين عضو گروه تفحص كه همان فرمانده گردان عمليات والفجر 6 بود پايش روي مين گوجه اي (ضدنفر) قرار گرفت و مجروح شد . »
بدون ترديد هنگام خواندن خاطره فوق روي كلمات « 9 شهيد » « سيم تلفن » « دست هاي بسته » و « گور دسته جمعي » مكث كرده و به فكر فرورفته ايد. بله ! اين يكي از چندين جنايت بعثيان بود. آنها در اين زمينه مانند و رقيب نداشته و ندارند و زماني كه در مقابل مقاومتهاي عزيزان بسيجي و پاسدار... زانوهايشان خم مي شد از روي نفرت و كينه حتي به مجروحين و اسرا نيز رحم نمي كردند و آنقدر آنها را شكنجه مي نمودند كه تا مرز شهادت پيش مي رفتند سپس آنها را با شهدا در گور دسته جمعي به خاك مي سپردند.
آري ! اينگونه بود كه خبرنگاران و نويسندگان غربي با ديدن جنايتهاي ددمنشانه و خصمانه سربازان متجاوز عراقي اينگونه نگاشتند كه : « بشكند قلمي كه نخواهد بنويسد بر سربازان خميني چه گذشت ! » ( راوی : حسين زكريائي عزيزي)
زيارت كربلا به شرط تبليغ نكردن عراقيها
يقين دارم كه سازمان امنيت عراق در اين خصوص نقطهنظرهاي زيادي ارائه داده بود كه مانع اين طرح شود،اما چون قضيه به طور ناشيانه در مطبوعات داخلي و خارجي عراق منعكس شده بود با وجود همه احتمالات، دشمن تصميم گرفت اسرا را به زيارت عتبات ببرد.
فرمانده عراقي موضوع را با ارشد اردوگاه در ميان گذاشت و او نيز به بقيه اسرا انتقال داد. بزرگان اردوگاه با مشورت ديگران وقتي از ناگزيري دشمن مطلع شدند و ديدند كه آنها تصميم دارند اسرا را به زيارت ببرند از طريق ارشد اردوگاه اعلام داشتند "ما به زيارت نميآييم، شما قصد تبليغات داريد".
فرمانده عراقي اردوگاه كلافه شده بود. از يك طرف، دستور ميبايست اجرا شود و از طرفي، اسرا نميآمدند. فرمانده سراسيمه فرياد ميزد: "آخر چرا؟ شما هشت سال است كه شب و روز در كوچه و خيابان و جبهه ميگوييد و مينويسيد، عاشقان كربلا، زائران كربلا؛ اما امروز ما ميخواهيم شما را به زيارت ببريم و شما نميآييد. شما چه جور انسانهايي هستيد"؟
ارشد اردوگاه پس از آرام شدن او گفت: "بچهها ميگويند شما ميخواهيد با اين كار تبليغات كنيد. ما نميخواهيم ابزار تبليغاتي در دست شما شويم". افسر گفت: "نه نه، اين دستور رئيسجمهور است. من قول ميدهم كه هيچگونه استفاده تبليغاتي از شما نشود"!
فرداي آن روز ارشد اردوگاه به ديدار فرمانده عراقي رفت و از قول بچهها سه مورد از او تعهد گرفت:
1) هيچگونه پارچه و پلاكارد به اتوبوسها نصب نشود. 2) كسي از نيروهاي ضدانقلاب در جريان زيارت با اسرا برخورد نكند. 3) هيچگونه فيلمبرداري از كاروان اسرا صورت نگيرد.
افسر عراقي قول داد و به اصطلاح خودشان قول شرف! نماينده بچهها گفت: "اگر هرگونه تبليغاتي صورت بگيرد بچهها همان جا صلوات و تكبير سر ميدهند و مسؤوليت آن به پاي شماست". فرماندهعراقي مجددا پس از هماهنگي با افسران مافوق قول داد كه تبليغاتي صورت نپذيرد و چون خبر رسيد كه اردوگاههاي ديگر به زيارت رفتهاند، موافقت اسرا اعلام شد و منتظر روز حركت شديم.
حال و هواي عجيبي در ميان اسرا حاكم شده بود. عدهاي لباسهايشان را مرتب ميكردند. عدهاي براي تبرك تكه پارچه و تسبيح آماده ميساختند و ... . تا اينكه روز زيارت فرا رسيد. اردوگاه 1200 نفري ما در سه دسته چهارصد نفري و در سه نوبت به زيارت برده ميشدند. راهيان حرم، غسل كرده، لباس مرتب پوشيده، از هم حلالخواهي كرده بر اتوبوسهاي بيرون اردوگاه سوار شدند تا به ايستگاه راهآهن بروند. من در دسته دوم بودم كه به زيارت رفتم.
/خ
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}