کف دست‌هایم  را روی سطح صاف و براق درهای حرم می‌کشم. بزرگ و با عظمت  هستند مثل درهای مسجد طینال.

 درتمام طرابلس، مسجدی به عظمت مسجد طینال نبود.

با بچه‌های محل، توی کوچه پس کوچه‌ها می‌دویدیم، سرعت می‌گرفتیم، روبروی مسجد که می‌رسیدیم، یک‌باره آرام می‌شدیم. بی‌صدا کفش‌های‌مان را گوشه‌ای می‌گذاشتیم، و سر به زیر انداخته کناری می‌نشستیم تا استاد قرآن بیاید.

هنوزهفت سال‌مان نشده بود، نمازو روزه را کامل یادمان داده بود. بیشترخاطراتی را که از کودکی‌هایم به یاد می آورم درباره همین مسجد است.

بزرگ تر هم که شدم، هروقت دلم می‌گرفت آنجا می‌رفتم. گوشه‌ای می نشستم و به کنجی خیره می‌شدم، که کودکی‌هایم همیشه آنجا می‌نشست. کودکی‌هایم را می‌بینم که پشت رحل نشسته و آرام لب می زند. کودکی‌هایم را لب‌خوانی می‌کنم،  قرآن می‌خوانم و دلم آرام می‌گیرد.

مادرم روی صخره‌ها نشسته بود و تسبیح می‌گرداند. خیره‌ی موج های آبی شده بود و پلک نمی‌زد. می‌دانم، دلش گرفته. چانه زدن با گل فروش‌های کنار خیابان، زیر و رو کردن جنس‌های ارزان قیمت دست فروش‌ها، نشستن روی صخره‌های "روشه" شاید بتواند دل  غم زده‌ی هر کسی راباز کند، اما دل مادر من را ...نمی‌تواند.

ازهمان موقع که  ازکارخانه‌ی صابون سازی اخراج‌اش کردند و مجبور شدیم به بیروت بیاییم، دلش گرفت.

دل من؛ اما بی‌تاب بود، بی‌قرار آمدن. دل من نه در طرابلس که در ایران بود. بیشتراوقات با دوستانم زیر سایه‌ی درخت سدر جمع می‌شدیم. هرکس خبرهای تازه‌ای شنیده بود تعریف می‌کرد:

_«می‌گویند کشورهای غربی،  عراق را از هر نظر تجهیز می‌کنند، ادوات جنگی، دارو، غذا.»

_ «بحمدالله، توی عملیات آخر تعداد زیادی اسیر عراقی گرفته‌اند.»

_ «می‌گویند بسیاری از پیرمردها و نوجوان‌های کم سن و سال هم به جبهه‌ها آمده‌اند.»

هرچه می‌شنیدم، دلم بی‌تاب‌تر می‌شد.

روی صخره کنار مادرم نشستم. دل به دریا زدم و گفتم: «می‌خواهم به ایران بروم و کنار رزمندگان ایران باشم.»

 خودش را به نشنیدن زد. تسبیح‌اش را تندتر گرداند، همان تسبیحی که با آن، پنج هزار صلوات برای پیروزی رزمندگان ایران فرستاده بود.
 
اسم مشهد را که آوردم دیگر چیزی نگفت. انگار مشهد جدای از ایران بود. دست‌هایش را رو به آسمان گرفت و زیر لب ذکری  گفت.

راهی شدیم. می‌دانست که دل من در جبهه‌های ایران است. می‌دانست که بیایم می‌مانم؛ اما آمد. اسم زیارت امام رضا دلش را قرص و محکم کرد.

نگاهش را از پنجره فولاد برنمی‌داشت: یا امام رضا بچه‌ام مثل خودت در ایران غریب است، مراقب‌اش باش.

 دلش رضا داده بود.

هردو اشک ریختیم. با آنکه به پهنای صورت اشک می‌ریخت، لبخند می‌زد، مثل همان روزهایی که در طرابلس همه کنار هم بودیم... پدر..مادر..من

کنار اتوبوس رفتم، سرش را سمت شیشه برگرداند. صندلی خالی کنارپنجره بین‌مان فاصله انداخته بود. موقع آمدن چه‌قدر دوست داشتم کنار پنجره بنشینم. تمام  مدت بیرون را نگاه می‌کردم آب و خاک ایران را ذره ذره...

چشم می‌گردانم، همه جای حرم امام رضا پراز جمعیت بود. مثل روزهای عزاداری درمسجد طینال...

نویسنده: زهرا عبدی