صبحی که آسمان می غرید

بغض آسمان گرفته بود؛ گویی منتظر یک تلنگر بود تا بشکند. مردم در رفت و آمد بودند. آرام در پیاد­ه ­رو قدم می زد و به آسمان لبخند می ­زد. ناگهان آسمان غرید و باران به شدت شروع به بارش کرد؛ مردم در تکاپو افتادند، هرکس سعی داشت به هر صورت ممکن که شده از چنگ باران بگریزد؛ اما او چترش را باز کرد و دل به باران زد. به کنار خیابان که رسید قدری درنگ کرد. اتوبوس داشت از فشار جمعیت منفجر می ­شد. بی ­توجه به عابری که گفت هوا دو نفره است...؛ چترش را بست و به طرف خیابان رفت. احساس می­کرد کفش­هایش خیس شده است؛ نگاهی به آن­ها کرد. ناگهان صدای ترمز ماشین سکوت خیابان بارانی را شکست... .

سوره نمل، آیه 6
«امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء»
ای کسی که درمانده را اجابت می کند، هنگامی که او را دعا می کند و سختی و بدی او را برطرف می نماید.

شبی که آسمان می گریست
شب بود. از پشت پلک‌های بسته‌اش به خوبی بوی شب را احساس می‌کرد؛ اما حساب شب و روز از دستش در رفته بود. چند وقت بود که روی این تخت خوابیده بود؛ نمی ­دانست. گرمای دست پرستاری که هر شب با مهربانی او را نوازش می‌کرد دوست داشت. چرا امشب نیامده بود؟ از بیرون زمزمه روح نوازی به گوش می رسید. انگار دعا می‌خواندند: «امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء». صدا آشنا بود. مادر بود یا پرستار؟ پدر بود یا آن مرد؟ نمی‌دانست. صداها درهم آمیخته بود. می­ خواست چشمانش را باز کند؛ اما نمی ­توانست. فضا معطر شده بود. با دقت گوش کرد؛ حالا می‌توانست صدای مادر را از بقیه صداها تشخیص دهد. انگار بغض کرده بود، صدایش می‌لرزید: « خواب دیدم ...؛ نه خواب نبود بیداری بود ...؛ می دانم همین امشبه همین امشبه...»؛ و صدای پدر بود که مادر را تسلی می‌داد؛ و صدای کفش پرستار که در راهرو قدم می‌زد؛ و عجیب بود که آن مرد دیگر ناله نمی‌کرد. در دستانش احساس گرمای عجیبی می‌کرد؛ دیگر از آن کرختی و سردی خبری نبود. باید با انگشتانش به آن‌ها اشاره می‌کرد!

امام صادق (علیه السلام) می فرمایند:
دعا، قضا و حکم مقدری را که سخت و محکم شده است برمی گرداند؛ پس بسیار دعا کن که دعا کلید در رحمت و کامیابی و موفقیت است و به آن چه نزد خدا است مگر به دعا نخواهد رسید؛ به راستی هیچ دری نیست که آن را زیاد بکوبند، جز آنکه به روی کوبنده اش باز شود.
(بحارالانوار، جلد 93، ص 29


آفتاب تمام اتاق را گرفته بود. چشمانش را می‌زد. همهمه عجیبی بود. دکترها یکی‌یکی او را چک می‌کردند. این‌همه هیاهو به خاطر بیدار شدن او بود؟ کم‌کم چشمانش به آفتاب عادت می‌کرد. در پشت پنجره اتاق چشمان پرمهر مادر را دید که لبریز از اشک شوق بود؛ و پدر بود که مردانه می‌گریست؛ و در سویی دیگر آن مرد ایستاده بود. یادش آمد؛ در لحظات آخر قبل از این خواب طولانی، چشمانش با چشمان مضطرب مرد راننده گره‌خورده بود؛ اما دیگر مضطرب نبود. چشمانش می‌خندید.