احمدشاه مسعود (16) مسعود از زبان خودش

تهیه کننده : محمود کریمی
منبع : راسخون



حيف است که سخن نگويي و مردم تو را چنان که شايسته اي نشناسند
ج: چون مرحوم پدرم - دگروال دوست محمد- فرمانده ژاندرام پليس هرات بود، من صنف دو تا چهار را در هرات درس خواندم، خوب يادم هست وقتي كه به هرات مي آمديم در دو طرف جاده (ميرداود) درخت هاي ناژو صف كشيده بودند. و همچنين به خاطر دارم، روزي كه با پدرم به طرف مكتب مي رفتم، گلدسته هاي مسجد جامع هرات را نشانش دادم و سوال كردم، اين كجاست؟ من در مكتب "موفق" درس مي خواندم، در آن جا، پدرم مرا نزد يك مولوي گذاشت تا قرآن و علوم ديني را نيز بياموزم. آن مرد روحاني، مدرس مدرسه ی جامع بود، از نزد آن عالم فيض زيادي بردم. پدرم با او دوست بود و بيشتر شب ها نزدش مي رفت.
ج: پدرم به تعليم و تربيت ما (من و برادرانم) علاقه اي مفرط داشت، برای ما معلم خصوصي گرفته بود، درعين حال خودش هم به درس و مشق هاي ما رسيدگي مي كرد. و اما مادرم، نسبت به من خيلي محبت داشت و من هم مادرم را دوست داشتم، ايشان برای من زحمت زيادي كشيدند و من به مادرم وابستگي خاصي داشتم، و او سرشار از مهر مادري بود. و اما خاطره ي روز اول مكتب، مادرم موهايم را نوازش كرد، و مرا راهي مكتب ساخت. مهر و محبت هاي مادر فراموش ناشدني است.
ج: خوب معلوم است، دوستانه و صميمي. خواهرها و برادرهايم را مساويانه( به طور مساوی) دوست داشتم. پدرم نظامي بود، سعي داشت ما را خوب تربيت كند. نظم و تربيت در زندگي خصوصي.
ج: رؤياها و آرزوها، در خوي و خصلت هر انساني است، من هم رؤياهايي در سر داشتم، آن هم درعالم نوجواني. وقتي بچه بودم، چون قبله گاهم صاحب منصب نظامي بود، هميشه فكر مي كردم كه بايد در زندگي از پدرم جلوتر و بيشتر پيشرفت كنم. و اين يكي از آرزوهايم بود، و اين در حالي بود كه من به درس هايم علاقه اي نشان نمي دادم. گرچه من و يحيي و دين محمد، برادرهايم، پيش ملاهم درس مي خوانديم. ولي من دنياي ديگري داشتم كه در آن سير و سياحت مي كردم. يك روز ملا عصباني شد و گفت: « برو ريسمان را بياور!» از جايم جستم و از خانه گريختم و ملا در خانه مانده بود، پدرم كه با خبر شد، گفت: «چرا اين كار را كردي؟»، من چيزي نگفتم، پدرم خنديد و من ديگر پيش آن ملا درس نخواندم.
اينكه چرا من در ابتداييه به درس علاقه نداشتم، شايد علتش اين بوده باشد كه مرا در سن پنج سالگي به مكتب گذاشته بودند، سني كه نمي دانستم درس چيست. بعدش كه امتحان دادم، به صنف سوم قبول شدم. تا اينكه به ليسه استقلال شامل(وارد) شدم، تا صنف دوازده در درس رياضي ضعيف بودم، يحيي برادرم اول نمره (شاگرد اول) بود، به من مي گفت: «اين سوال رياضي به نظرت چطور حل مي شود؟»، من به او خنديدم كه چرا از من مي پرسي. تا اينكه روزي معلم رياضي به من گفت: «رياضي تو خوب است، بيشتر بخوان»، همين تشويق ها بر من تأثير گذاشت، در حالي كه در رياضي و لسان(زبان) فرانسه ضعيف بودم و يا توجه نداشتم. به برادرم احمد ضيا گفتم، تا كتاب هاي رياضي و فارسي برای من تهيه كند، اوايل سال تحصيلي بود كه تصميم گرفتم خوب درس بخوانم، در نيمه ي دوم سال تحصيلي، شب ها را تا نزديك صبح درس مي خواندم كه مرا همانجا خواب مي برد. پدرم مي گفت: «كمتر درس بخوان، مريض مي شوي». در همين زمان و در طول اين جديت بود كه من معلم رياضي هم صنفي هايم شدم. همان تشويق ها باعث شد كه به درس هايم، به طور جدي بپردازم. آنقدر درس هايم را جدي گرفته بودم كه اكثر اوقاتم صرف درس خواندن مي شد. روز هاي جشن استقلال بود. رفته بودم نندارتون به تماشا، كتاب مثلثات خريدم. خواندم و خواندم. ده روز بعد كاملاً از بر كردم. هم صنفي هايم به من مي گفتند چطور درس هايت خوب شده. سر انجام رياضي ام آنقدر خوب شده بود كه كورس (دوره) رياضي باز كرده بودم و شاگردهايي داشتم.
ج: خانه ی ما در كارته ي پروان بود، آنجا دوستان خوبي داشتم، كه پنجاه شصت نفري بودند. آن وقت ها من در صنف هفتم ليسه ی استقلال بودم. من در بازي ها فرماندهي بچه ها را به عهده داشتم. يك روز بين من و بچه اي به نام بريالي، كه ما او را (بري) صدا مي كرديم، دعوا شد. او كه از بچه هاي سفيدچهر پنجشير بود، رفت تا دوستانش را جمع كند. من كه توسط يكي از دوستانم با خبر شدم. من هم در مقابل او، دوستانم را خبر كرده و يكجا جمع شديم. پنجاه شصت بچه ي هم سن و سال مجهز به غلك در كوهپايه هاي كارته پروان موضع گرفته بوديم. من به بچه هاي ديگر گفتم، هر وقت كه دستور دادم، همزمان از غلك هاي تان براي دفاع استفاده كنيد، همين كه موقع را مناسب ديدم، دستور دادم، همه ي بچه ها كه با غلك هاي شان آماده بودند، باهم و همزمان با غلك هاي شان به سوي مواضع بچه هاي حريف، سنگ رها كردند. بين ما نبردي با غلك در گرفت. آنها كه تعداد شان به ده بيست نفر مي رسيد، مجبور به عقب نشيني شدند و از آن به بعد من فرمانده آن گروه از بچه ها شدم.
من به فوتبال هم علاقه داشتم، يك تيم فوتبال داشتيم كه در آن بازي مي كرديم، بچه ها به من گفتند تو مربي ما باش. من قبول كردم و مربي آنها شدم. تيمي كه نجيب الله - آخرين رييس جمهور دوران كمونیستي- عضو آن بود، مسابقه اي ترتيب داده بودند، كه من مربي گري آن مسابقه را به عهده داشتم. پس از پايان مسابقه، نجيب الله به من گفت: «تو چرا داوري مي كردي، چه كسي تو را مربي كرده؟»، بين ما مشاجره ي لفظي پيش آمد، فردايش گروه دوستانم را جمع كردم و آنها ميدان فوتبال را پر از سنگ كردند، گروه دوستان نجيب الله دوازده نفر بودند و نزديك بود بين ما دعواي سختي به وجود آيد. كسي چه مي دانست، روزي من به كوه ها و دره هاي پنجشير بروم و عليه نجيب الله بجنگم و او تا آخرين روز حكومتش بر ضد من و من بر ضد او باهم ستيزه كنيم.
صنف دوازدهم بودم، كورس تدريس رياضي داشتم. با همان بچه هاي همدوره اي ام، روزي به مسجد حاجي مير احمد رفتيم. ما يك صنف بزرگ بوديم. به ملاي مسجد گفتم: «ما آمده ايم تا به ما قرآن بياموزي»، سيد يعقوب امام جمعه ي آن مسجد بود، قبول كرد. ما شب ها مي رفتيم مسجد، قرآن مي آموختيم، جالب اينجاست كه همان دوستانم با من به پوهنتون (دانشگاه) راه يافتند. شعله يي ها (طرفداران شعله ي جاويد) هم همان وقت كورس هايي را داير كردند و فعاليت داشتند. صبور يكي از دوستانم، هميشه در كنارم بود، بعد ها دستگير شد و به زندان دهمزنگ افتاد و همانجا شهيد شد.
ج: پدرم دوستان زيادي داشت و همه آگاه به مسايل سياسي روز بودند، مي آمدند خانه ي ما، با هم بحث مي كردند، محور اصلي جر و بحث شان، اوضاع سياسي روز جهان و كشور بود.
طبيعي است كه تحت تأثير قرار مي گرفتم. روي آينده ام خيلي تأثير گذار بود. ژنرال مودودي قومندان (فرمانده) پوهنحي (دانشكده) انجنيري (مهندسي)، جنرال غلام علي و جنرال هاي ديگر به خانه ي ما، نزد پدرم مي آمدند. مسايل سياسي روز، داغ بود و من به سخنان شان گوش مي دادم و برداشت هايي مي كردم.
من دوست داشتم به حربي پوهنتون (دانشگاه افسري) بروم، پدرم مي گفت: «بايد فاكولته ي طب و يا انجنيري (مهندسی) را بخواني.» تا اينكه يك شب جنرال غلام علي خان به خانه ي ما آمد. من به او گفتم: «مي خواهم در حربي پوهنتون درس بخوانم و افسر شوم.» جنرال غلام علي با تأثر گفت: «اي كاش من داكتر و يا انجنير مي بودم. من سي سال در نيروهاي مسلح كشور خدمت كردم، چه حاصل؟» آن جا بود كه تأمل كرده و كنجكاو شدم كه چه بايد بكنم و چه رشته اي را انتخاب كنم. تا اينكه جنرال مودودي هم به من گفت: «كشور ما به رشته هاي طب و انجنيري و ... نیاز مبرم دارد، نه رشته هاي نظامي.» همچنين روح الله يكي از دوستانم نيز به من گفت: «به پلي تخنيك (پلی تکنیک) برو، پشيمان نمي شوي.» او مرا به نزديك ساختمان زيباي پوهنتون پلي تخنيك برد و آن جا را نشانم داد. من با خود گفتم، بايد به اين مكان راه يابم، تا اينكه در امتحان كنكور قبول شدم و به آرزويم رسيدم ولي ... .
ج: همان روزها، همان دوران ليسه و با همصنفي هايم( هم کلاسی هایم)، بهترين دوران زندگي ام بود، فوتبال بازي مي كرديم، دنيايي از شور و شوق و جواني بود، بهترين خاطرات درهمان دوران در انسان شكل مي گيرد و شخصيت انسان رشد مي كند.
ج: تا جايي كه به خاطر دارم، فعاليت هاي سياسي من از صنف (کلاس) نهم شروع شد. چون در آن زمان، احزاب و جريان هاي سياسي در ليسه ها فعال شده بود، من هم با دوستانم در اين محافل شركت جسته و با ديگران جر و بحث مي كرديم. و كم كم علاقمند به مسايل سياسي روز شدم.
ج: آدم گوشه گيري نبودم، با دوستانم معاشرت داشتم. فوتبال و كاراته بازي مي كرديم و برايم فرق نمي كرد كه به رديف اول صنف بنشينم و يا در آخر صنف.
ج: اشعار حافظ را دوست دارم، هميشه مي خوانم، شعر حافظ مرا متحول مي كند و به من الهام مي بخشد. موسيقي احساسات دروني انسان را بر مي انگيزد، و شعر و موسيقي درهر انساني اثر مي گذارد.
ج: جهاد در راه خدا، وطن و آزادي، آرمان من بود، چه عشقي والاتر از اين، عشق به خدا، عشق به مردم، عشق به آزادي انسان. تلاش براي رهايي انسان از بند و زنجير، وقتي كه انسان چنين عشقي داشته باشد و به پاس از آرمانش جان بركف بگذارد و به خاطر صلح و آزادي جهاد كند، تا انسان به حق طبيعي و انساني خود، يعني آزادي، دست يابد، عشق به خودي خود معني مي شود.
ج: در زندگي لحظاتي است كه تكرار نمي شود. من در آن زمان، مصروف(مشغول) درس خود بودم. هرگز به اين روزها فكر نمي كردم. مي شود گفت همان دو سال پوهنتون، از بهترين دوران زندگي ام بود، تا اينكه آن كودتاي نا فرجام 1354 هجري شمسي و 1975 ميلادي شكل گرفت و كشمكش هاي سياسي، زندگي مخفي دروان داود و پس از آن نبرد مسلحانه ي سال 1354 دره ي پنجشير، كه با شكست همراه بود، سر نوشت مرا عوض كرد.
ج: قراري كه قبلاً هم گفتم، از نوجواني در خانه، تحت تأثير صحبت ها و تبصره هاي پدرم و دوستانش قرار مي گرفتم، پدرم شب ها به اخبار و تفاسير سياسي راديوها گوش مي داد. گاهي كه وقت نداشت به من مي گفت اين كار را بكنم، من اخبار را گوش كرده و با نقشه تطبيق و به پدرم بازگو مي كردم. پدرم از شوروي ها و از اهداف شان در افغانستان و منطقه سخن مي گفت. او اهداف شوروي را كه توسط جريان هایي در نيروهاي مسلح فعال بود و بايد در افغانستان بر آورده مي شد، - يعني توسط اعضاي حزب خلق و پرچم- با اهداف سياسي اين دو حزب، تحليل و تفسير مي كرد كه مرا به انديشه وامي داشت.
ج: در آن سال ها بيشتر به فكر درس بودم، علاقه داشتم در زندگي و درسهايم پيشرفت كنم تا در آينده براي كشورم مفيد باشم.
ج: در آنجا صبور با من رفيق بود، و بعدها درجريان مبارزات من، خيلي ها به من پيوستند.
ج: سال 1354-1975 ميلادي سال پر ماجرايي بود، تعداد زيادي از اعضاي نهضت جوانان مسلمان – دوصد( دویست) نفر- توسط پليس داودخان دستگير و به زندان افتادند. جگرن محمد غوث (از اعضاي خانواده ي ما) از جمله ي آنان بود. بعد از ظهر خبر دار شديم و به قرغه رفتيم. يكي از خويشان، به خانواده ام خبرداده بود، بعد براي من هم دوسيه درست كرده بودند. پليس در تعقيب من بود، كودتاي حكمتيار خيلي پيش از موعد و بي نتيجه ماند.
ج: در آن سال ها، حرف حكمتيار اين بود كه از اطراف كابل بايد حركتي شروع شود - يك قيام مسلحانه- تا بهانه اي براي بيرون آوردن تانك پيدا شود. آن هم به دستور عبدالكريم مستغني معاون وزير دفاع وقت، كه حكمتيار ادعا مي كرد با وي در ارتباط است. نقشه اش اين طور بود: آن گاه كه تانك ها به بهانه ي سركوب شورشيان بيرون بيايند. سپس تانك ها در يك عمل بر عكس و پيشي بيني نشده، راديو كابل و ارگ داود خان را بگيرند و كودتا شكل بگيرد و اجرا شود.
اين بود كه گروه چريكي در پنجشير (85 كيلومتري كابل) تشكيل شد، كه همه از جوانان تحصيلكرده بودند. روي اين اميد كه در كابل كودتا خواهد شد، نبرد را با سلاح هاي كمي كه داشتيم، آغاز كرديم، ولسوالي هاي حصه اول، حصه دوم و رخه را تصرف كرديم. در آنجا، در انتظار مانديم. به راديو گوش مي داديم كه، كودتا به نتيجه اي برسد، ولي نتيجه آن شد كه فكرش را نمي كرديم؛ نيروهاي دولتي از مركز براي سر كوب چريك هاي پنجشير شتافتند و چون مردم با ما نبودند، شرايط براي نبردهاي مسلحانه مهيا نشده بود، و يا به عبارت ديگر، مردم انگيزه نداشتند، زيرا داود را يك فرد مسلمان مي دانستند. بر اين اساس، گروه چريكي نوپا و كم تجربه ي ما توسط نيروهاي مسلح داود خان به شدت سركوب شد، تقريباً نيمي از نيروهاي ما زخمي و شهيد شدند، و از كودتا خبري نشد و من با عده ي ديگر مجبور به هجرت شده و به پاكستان رفتيم.
ج: در سال 1354 كه با تعدادي به پاكستان رفتيم، دوباره به كشور برگشتيم، من اكثراً در داخل بودم. ما بايد به مراكز كمونيست ها حمله مي كرديم؛ جنرال حيدر رسولي را بايد از سر راه بر مي داشتيم. ببرك كارمل و تركي، نيروهاي نفوذي شاخه حزب خلق در نيروهاي مسلح داودخان، سد راه بودند. از طرفي در بين ما نيز اختلاف نظر وجود داشت، به ويژه بين من و حكمتيار، تعداد ما 54 نفر بود، بايد يك عمليات انتحاري انجام مي شد. چون اين حركت سازماندهي شده نبود، من مخالفت كردم، در آن زمان و شرايط، حزب خلق، شاخه ي نظامي اش توسط امين (دومين رييس جمهور دوران كمونستي) اداره مي شد و در نيروهاي مسلح قدرت داشتند. از طرفي هم ذهنيت داود را كمونیست ها نسبت به نهضت جوانان مسلمان خراب كرده و داود هم كوچكترين حركتي را كه از جانب نيروهاي ما صورت مي گرفت، زير نظر داشت، در اين وقت شاخه ي نظامي نهضت جوانان مسلمان به دست حكمتيار بود، و او بود كه بايد كارها را سازماندهي مي كرد، حكمتيار مي گفت: «بايد كودتا بكنيم» اما جنرال مستغني بهانه اي براي اين كار نداشت، من در ابتدا با نمايندگان حكمتيار اختلاف نظر داشتم. كه در پیشاور، اختلاف من و حكمتيار به اوج خود رسيد.
ج: پدرم هميشه به من توصيه مي كرد كه درس هاي خود را بخوانم، بعد راه خود را انتخاب كرده و به آن راه بروم. من آنها را در يك عمل انجام شده قرار داده بودم، البته خود آگاهانه راهم را برگزيده بودم و والدين من هم چيزي نمي گفتند.
ج: به خاطر طرزكارش، به خاطر خود خواهي هايش، بارها و بارها باهم مشاجره ي لفظي داشتيم و حتي چند بار با يكديگر گلاويز شديم.
ج: ما در پیشاور بوديم، من وانجنير جان محمد و انجنير ايوب، به جاجي رفتيم و به سفيد كوه، در پاره چنار حكمتيار به ما ملحق شد. من گفتم: برادران ما بندي هستند، بايد هرچه زود تر به كار شويم، باز به حكمتيار گفتم: «ما در اين كودتا شكست خورديم، كارهايت از ريشه خراب است.»
اختلاف بين ما تشديد شد، آخرين گفته ام اين بود كه: «رهبركيست؟» ما نه نفر بوديم، حكمتيار مي گفت، بايد شورا داشته باشيم، انجنير جان محمد مخالفت كرد. حكمتيار با او در افتاد. گرچه در آن زمان، استاد رباني و حبيب الرحمن از جمله رهبران نهضت بودند، در كنار آن شورا هم داشتيم. ولي حكمتيار مي خواست يك شوراي جديد داشته باشد. در اين شورا چهار نفر طرف حكمتيار را داشتند و پنج نفر با من بودند. حكمتيار مي گفت: «با بمب گذاري شروع مي كنيم.» من گفتم: اگر با جنگ مسلحانه آغاز مي كني خوب، و گرنه اين برنامه هايي كه تو داري به ويراني و تباهي كشور مي انجامد و از آن سودي عايد ما نخواهد شد كه به نفع جنبش ما باشد. بار ديگر حكمتيار پانزده نفر را به شورا معرفي كرد، در همين زمان بود كه استاد رباني به پاكستان آمد. حكمتيار كه تا اين زمان ادعا مي كرد، جنرال عبدالكريم مستغني از دست كمونیست ها آزرده است و كودتايي را عليه داودخان ترتيب مي دهد، در آن وقت ما فهميديم كه اين مسئله صحت ندارد و دروغ است و كودتايي در كار نيست.
اين كشاكش با حكمتيار، موجب شد كه عده اي از ما، از حكمتيار بريده و به استاد رباني بپيونديم. دوباره باهم يكجا شديم، قاضي امين در رأس بود. حكمتيار، استاد رباني، حقاني، مولوي محمدنبي و ديگران در اين جمع بودند. قاضي امين كه آمد، بابر، ملك يونس، وكيل احمد خان پاكستاني به ايتاليا رفتند و استاد رباني به عربستان سعودي و تركيه رفت. حكمتيار مي گفت: «استاد رباني را بايد از جمعيت بيرون كنيم.» در همين زمان بود كه انجنيرجان محمد گم شد، اين حادثه همه ي ما را تكان داد، در پي اين امر شايعات داغي پخش شد كه انجنير جان محمد با داود رابطه داشته است. صداي او را هم ضبط كرده بودند، به اصطلاح با اين كار از او اعتراف گرفته بودند، كه با داود در ارتباط بوده، جان محمد گفته بود: «مسعود هم با داود رابطه دارد.» اين جا بود كه به عمق فاجعه پي برديم و فهميديم كه توطئه چگونه شكل مي گيرد.
حكمتيار به سران پاكستاني ها گفته بود: «مسعود نمي گذارد ما كودتا كنيم.» من به خانه حكمتيار بودم كه يك موتر(ماشین) پاكستاني آمد آنجا، مرا با خود به مركز پوليس بردند، در آنجا با يك صاحب منصب كلو و بابر روبرو شدم، همين دو نفر حكمتيار را رشد و پرورش داده بودند، در همين زمان بود كه انجنير ايوب هم سر رسيد، ما به عمق توطئه پي برديم و تفنگچه هاي(اسلحه های کمری) خود را كشيديم. بايد متذكر شوم كه من هميشه دو تفنگچه به همراه داشتم، چه در افغانستان و چه در پاكستان، پوليس پاكستان تهديد ما را جدي گرفت و ما توانستيم از آنجا، جان سالم به در ببريم. اين در حالي بود كه با خبر شديم، انجنير جان محمد و دو نفر ديگر را شهيد كرده اند. گفته مي شد كه به دستور بوتو، اشخاص فوق الذكر به حكمتيار تحويل داده شده و متعاقب آن سر به نيست شدند. خواسته ي حكمتيار اين بود كه من فراركنم، ولي من استقامت كرده، تا كودتاي ضياء الحق آنجا ماندم.
ج: در جوزاي(خرداد) 1358- 1979 ميلادي از طريق نورستان آمديم پنجشير. گرچه گروه هاي ديگر هم در پنجشير كار كرده بودند، در گام اول من ليست تمام اقوام و دهات پنجشير را يادداشت كردم. و به هريك از نخبگان و موي سفيدان نامه نوشتم، تذكر دادم كه چقدر تفنگ و چند نفر داريد. آن طرفي كه خط مرا مي خواند، يعني كلان قريه(احتمالا یعنی کد خدا)، خيلي زود با من تماس گرفته مي شد. من شب و روز كار مي كردم، كارت عضويت مي فرستادم. با وجودي كه در دره ي پنجشير حزب اسلامي و حركت انقلاب هم روي مردم كار كرده بودند، ولي من با مردم ارتباط مستقيم برقرار كردم.
ابتدا از منطقه ي سفيد چهر شروع كرديم. شب ها هم كار مي كرديم، مردم از قريه هاي مختلف به ما مراجعه مي كردند كه چقدر تفنگ دارند و چند داوطلب. در اين وقت دولت تركي از حضور و پويايي ما در پنجشير با خبرشد. دولت بين مردم بومي تفنگ توزيع مي كرد، بي خبر از اين كه آن هايي كه از دولت تفنگ گرفته بودند با ما در ارتباط بودند.
يك روز چند جيپ را ديدم كه به طرف ولسوالي(شهرستان) دشت ريوت مي رود، در علاقه داري آن جا جنگ شده بود، فوراً تصميم به نبرد مسلحانه گرفتم، ريش سفيدي مرا ديد، گفت: «ما آماده باش در كنار شما هستيم.» حاجي ظاهر آمد پيش من در سفيد چهر در آنجا چند نفر خلقي را گرفتيم و به خنج آمديم و از آنجا به عمرض رفتيم و سپس به خارو رسيديم. در بالاي دره ي پنجشير جنگ بود و گروه ما در همين منطقه، به كمين نشستيم. سلاح هاي ما چند قبضه تفنگ موشكش و چند بمب دستي بود، همين كه نيروهاي دولتي را در تيررس خود يافتيم، چند بمب دستي به طرف شان پرتاب كرده و تير اندازي كرديم، آنها به ما تسليم شدند، در اين عمليات از نيروهاي دولتي يك نفر زخمي شد.
نيروهاي كمونيست به سرعت به سراغ ما آمدند تا نيروهاي ما را قلع و قمع كنند. تا به خود مان آمديم ديديم كه نيروهاي دولتي با په پشه روي ما ضربه مي كردند، ما نيز به آنها امان نداده و تير اندازي را شروع كرديم، زدوخورد ادامه پيدا كرد. فكر كنم شب شده بود. طي اين عمليات يك نفر شهيد داشتيم كه از منطقه ي متا بود و يك نفر را كه زخمي شده بود، ملاملنگ (ملا جليل) كه نمي دانست آن زخمي، خودي است و يا دشمن، سر او را روي زانو هايش گذاشته بود، تا اينكه سر معلم عزيز گفت: او از نيروهاي خلقي است.
همان شب مردم با بيل و چوپ و كلنگ به ولسوالي يورش بردند. مجاهدين بايد مردم عصباني را همراهي میكردند. چرا كه مي دانستم، حملات دسته جمعي تلفات بيشتر به همراه دارد.
گلستان صدا كرد: «آمر شما كيست؟» بعد گلستان گفت: «يك بچه ي جوان آمر شان است.»
من به مردم گفتم از خارو بالا برويد و از پشغور هم. در ولسوالي زنه جنگ شد. كمونیست ها سخت مقاومت مي كردند، در اطراف ولسوالي زنه تانك مستقر بود، مصطفي مي خواست تانك را با راكت بزند. من به طرف برديم (نوعي تانك زرهي) فير كردم(شلیک کردم) كه به هدف اصابت نكرد.
صبح زود جنگ از نو شروع شد، شكست خورديم، نتوانستيم مواضع نيروهاي دولتي را تسخير كنيم. به اين دليل كه تجربه ي كافي نداشتيم. دراين احوال متوجه شدم كه نيروهاي ما روحيه ي شان را از دست داده اند و بايد من ابتكار مي كردم. مصطفي را كنار كشيدم و گفتم: «بايد اين جا را بگيريم.» بعد به مجاهدين گفتم: «پنج نفر فدايي مي خواهم.» از بين چريك هاي جوان، امان و ابراهيم و مصطفي، داوطلب شدند، زيكويك (مسلسل سنگين ضد هوايي) دشمن مواضع ما را هدف قرار مي داد. در حالي كه يكعده از مجاهدين رو در رو با كمونیست هاي مي جنگيدند، پنج فدايي پيشروي كردند، آخرين موشك را فير كردم(شلیک کردم). مصطفي چند بمب دستي به داخل ساختمان ولسوالي زنه پرتاب كرد، تعدادي از نيروهاي دشمن كشته و زخمي شدند و بقيه مجبور به تسليم شدند. در آن زمان فقط گدامحمد كلاشینكوف داشت.
ج: ما تا هنوز كاملاً براي نبرد با نيروهاي دولتي آمادگي نداشتيم، در حال سازماندهي مجاهدين بوديم كه جنگ از طرف كمونیست ها در دشت ريوت بر ضد ما آغاز گشت.
جوزاي 1358-1979 بود، علاقه دار آنجا فيض محمد شور، با نيروهايش به قريه دشت ريوت كه مجاهدين در آنجا بودند، يورش آورده و درگيري اي شروع شد، زدوخورد شديدي در گرفت، اين اولين نبرد ما بود، بعد از كشته شدن علاقه دار، جنگ به پايان رسيد. در اين جنگ چند سرباز هم كشته شدند، از مجاهدين يك نفر تلفات داديم، به نام كريم الله. در اينجا بود كه مردم با مجاهدين همراه و همگام شدند. ما با كمك مردم خشمگين، توانستيم كل پنجشير را آزاد سازيم.
تلفات نيروهاي مجاهدين در جنگ هاي چهل روزه چشمگير نبود. بعد از پنجشير، بولغين تا سالنگ را آزاد ساختيم و در خزان همان سال در تپه ي سرخ شكست سختي خورديم، تلفات زيادي را متحمل شديم، چون از يك طرف سلاح هاي ما اندك و غيره قابل مقايسه با سلاح هاي نيروهاي مسلح تركي بود. از طرفي ديگر، من در تپه ي سرخ از ناحيه ي پا زخمي شدم. بازهم نيروهاي دولتي درپي دستگيري ام بودند. من از طريق كوه با كاكا تاج الدين به دره ي پنجشير آمديم.
س: آيا پهلوان احمدجان هم در نبردهاي چريكي شركت فعال داشت؟
ج: نه، پهلوان احمد جان به عنوان يك پهلوان در بين مردم محبوبيت داشت، او با دكتر نجيب و كارمل رفيق بود و مي خواست در داخل دره ي پنجشير پايگاه داشته باشد.
ج: اوايل خزان(پاییز) بود، جنگ دوام پيدا كرد، ما از پنجشير بيرون آمديم، يك قطعه ي(دسته) كوماندوي، تحت فرماندهي يك افسر به نام سرورخان به جبل السراج و به كوه سرخ رسيدند. من با بيست تا بيست و پنج نفري كه همراه داشتم، تعرض(حمله) كرديم، ضربه اي به آنها زده و به كوه سالنگ رفتيم و بعد آمديم شتل و به در بند به نيروهاي دولتي مستقر در آنجا حمله كرديم. به من گفتند، قومندان(فرمانده) امين و ابراهيم با خلقي ها سازش كرده و مي خواهند تسليم نيروهاي دولتي شوند. جريان را جويا شدم كه حقيقتاً قصد تسليم شدن دارند، ظاهراً موضع درست مي كنند.
ما در كوه سرخ بوديم، امان و زمردبيگ پايين رفتند. امان شنیده بود كه سربازي گفته: آمدند، امان هم رگبار نموده بود، زمردبيگ اسير و اعدام شد، ما به نقاط كوه حاكم بوديم و شاهد آن صحنه. بمب هاي دستي را آماده كرديم و با يك اشاره، بمب ها را به طرف موضع سربازان دولتي انداختيم، پنجاه نفر از سربازان شان كشته شدند. يكي از مجاهدين من نيز شهيد شد، ما پنجاه ميل(قبضه) كلاشينكوف به غنيمت گرفتيم، ما در مواضع خود بوديم، بازهم نبرد ادامه داشت كه من در همان جا زخمي شدم.
ج: بعد از شكست در كوه سرخ به پريان رفتيم. در آنجا آموزش جنگ هاي چريكي را شروع كرديم. باز در پشغور جنگيديم و شكست خورديم، مجاهدين نورستان به كمك ما شتافتند ولي كاري از پيش نبردند و برگشتند. قومندان(فرمانده) ذبيح الله نيز از مزارشريف به پنجشير آمد تا مجاهدين را ياري دهد.
ما دوباره در دشت ريوت در خانه ي حاجي متين دورهم جمع شديم، پانزده نفر بوديم، قسم يا كرديم و به پريان رفته و تعليمات چريكي را ادامه داديم.
ج: پس از شكست هاي پي در پي، جنگ هاي چهل روزه، به كوتل رفتيم. در غارها و سوف ها زندگي مي كرديم. ولي تعليمات نظامي ادامه داشت. مصطفي، مجاهدين را آموزش مي داد. بعداً مصطفي، در حين ساختن بمب دستي در تل شهيد شد. مولوي صاحب داد مي گفت: «اين جهاد پيروز مي گردد.»
ج: طبعا.ً
ج: من به خاطر اسلام، اين دين انسان ساز، به خاطر صلح و آزادي، به خاطر رهايي انسان از چنگال استعمار - به هر شكلي كه باشد- جنگيدم و مي جنگم.
ج: شوروي ها به داخل كشور آمده بودند. پهلوان احمدجان نزد نجيب رفته بود؛ رفتن او نوعي بهانه و ترفند بود، چون همين كه احمدجان از نزد نجيب با سلاح و مهمات برگشت، قرارگاهي برپاكرد. ما او را دستگير و زنداني ساختيم، او بايد عادلانه محاكمه مي شد. ولي هيئت مذكور - قاضي جدير و دگروال عبدالرزاق- تأكيد داشتند كه بايد احمدجان خيلي زود آزاد گردد. و همچنين به من گفتند: «بايد تسليم شوي.» من گفتم در باره ي احمدجان بايد با مردم مشورت كنم، سه هفته به من وقت بدهيد تا با مردم سه ولسوالي(شهرستان) مشورت و ديدار داشته باشم.
نجيب طي نامه اي به من اخطار داده بود، من نامه ي نجيب را به مردم نشان دادم. مردم اظهار آمادگي كردند. نجيب مي خواست مرا فريب دهد. چون متوجه شديم كه پشت سر هيئت نيروهاي شان را به منطقه گسيل داشتند. هيئت دوباره آمد و بي نتيجه رفت. گفته مي شد كه جدير در برگشت با نجيب مشاجره كرده و به دستور نجيب جدير را به قتل رساندند.
ج: گفتم كه نجيب موضوع پهلوان احمدجان را بهانه قرارداد، احمدجان در شابه بود، من هم در شابه بودم. حمل 1358-1980 ميلادي در پارنده جنگ بود. من آمدم به جنگلك. ديدم هليكوپتري آنجاست و يك موتر (ماشین) هم در آتش مي سوخت. گفتند عظيم موتر(ماشین) هاي شوروي ها را به آتش كشيده است.
داكتر عبدالحي و بيرنگ در كوه بودند، آنها را با خود بردم. در پارنده نجم الدين با قواي روسي خوب جنگيده بود. در پريان و در تل جنگ شديدي بين قواي روسي و مجاهدين صورت گرفته بود- مجاهدين در نقاط حاكم كوه مستقر بودند- در منطقه شيوه محمد ابراهيم و گروهش مي جنگيديد، در رخه و دره پارنده، جنگ با نيروهاي روسي به اوج خود رسيده بود. و در شابه قومندان(فرمانده) گدامحمد به آخر كاروان نظامي قواي شوروي حمله كرد. شوروي ها شكست را پذيرفتند. پل استحكامات آنها به جاي ماند، نيروهاي شوروي فقط توانستند اجساد كشته شدگان را برجاي نگذارند. در اين عمليات صد ميل(قبضه) كله كوف از دشمن به غنيمت گرفته شد.
تاكتيك ما در اين تهاجم وسيع و جنگ نابرابر، اين بود كه به تمام نيروهاي چريكي دستور دادم در قرارگاه هاي كوهي خود بمانند، و به نيروهاي شوروي اجازه دهند تا بالاي پنجشير يعني تا پريان و خاواك بروند و همين طور هم شد. گرچه جمعاً تعداد مجاهدين ما به صد نفر مي رسيد. ولي مردم انگيزه داشتند، مجاهدين جامه ي شهادت پوشيده بودند و پيروز شديم.
ج: شوروي ها در سال 1361-1982 ميلادي دو حمله ي وسيع را در پنجشير طراحي و اجرا كردند.
حمله ي اولي را كه پشت سر گذاشتم. نامه اي از ببرك كارمل به من رسيد كه طي آن به من التيماتوم داده بود. اهميتي به آن ندادم و نماينده اش رفت و حمله ي دوم شروع شد، خيلي شديد بود. نيروهاي دشمن بين چهارصد تا پنجصد(پانصد) نفر در خارو كشته دادند، و چهار صد نفر هم اسير گرفتيم.
جنرال شهنواز تني در اين جنگ شركت داشت و فرار كرد. در همين سال نيروهاي دولتي و شوروي ها در اعنابه و پشغور قرارگاه نظامي درست كردند؛ چرا كه عبور و مرور قطار هاي حمل و نقل شان در اين مناطق در خطر بود. و اين قرارگاه ها از پايگاه هاي مهم شوروي محسوب مي شد.
نزديك زمستان بود. ما از نيروهاي فدايي استفاده كرديم، چهل نفر فدايي با محمد پناه از آب رخه به داخل گارنيزيون رفتند. تانك هاي مستقر در آنجا را منهدم كردند و ضربات سختي به نيروهاي ارتش سرخ وارد كردند.
به اعنابه رفتم، يك عمليات را طراحي كرديم، يك عمليات انتحاري [شهادت طلبانه]، در اين عمليات مجاهدين بايد وارد خيمه هاي شوروي ها مي شدند، اطراف چادرها مين گذاري نشده بود، عمليات اجرا شد. در اين حمله ي انتحاري يك نفر شهيد داديم.
در اين زمان جمعه خان از حزب اسلامي در اندراب راه بندان ايجاد كرده بود، راه تداركاتي را بسته بودند، در پنجشير قحطي آمده بود، شوروي ها پي درپي حمله مي كردند. بازهم مردم و مجاهدين فشارها را هم از جانب مجاهدين - حزب اسلامي- و هم از طرف رژيم كمونيستي و ارتش سرخ تحمل كردند.
زمستان بود، من در نوليچ بودم. گفتند ولسوال داوود آمده و حامل پيامي است. او را آوردند پيش من. پاكتي از طرف سپاه چهلم (يكي از لشكرهاي مهم ارتش سرخ) همراه داشت، در آن نامه پيشنهاد آتش بس شده بود. من فكر كردم؛ در آن شرايط بايد جلو تلفات گرفته شود. بايد مجاهدين پايگاه هاي خود را در دره هاي پنجشير (بيست و دو دره ي استراتژيك) مستحكم مي كردند. در مورد پيشنهاد آتش بس، من بايد با علماء مشورت مي كردم، كه اين كار را هم كردم. مولوي ها فتوي دادند و از آنها خط گرفتم و بعد برای مذاكره با نمايندگان سپاه چهلم، اعلام آمادگي كردم. در طي مذاكره با نمايندگان سپاه چهلم، آنها شرايط ما را پذيرفتند و ما نيز از آنها را، كه نبايد بر روي كاروان هاي شان در مسير سالنگ جنوبي آتش بگشاييم. در كل، ما از اين آتش بس سود بيشتري برديم كه بعداً نمايندگان سپاه چهلم به آن امر اعتراف كردند.
در همين شرايط به وجود آمده، ما توانستيم جمعه خان را در آن زمستان، در اندراب خلع سلاح كنيم كه جمعه خان نزد شوروي ها رفته بود.
دور دوم مذاكرات ما با شوروي - در زمان چرنينكو- صورت گرفت. در حالي كه ما با خبر شديم که نمايندگان سپاه چهلم، كه با ما بر سر آتش بس مذاكره كرده بودند، توسط مقامات قواي شوروي زنداني شده بودند و به آنها گفته شده بود كه با دشمن سازش كرديد ولي در دور دوم مذاكرات به توافق نرسيديم و جنگ ها از نو شروع شد.
ج: در دور دوم مذاكره، يك ماده اضافه شده بود، و آن اينكه بايد ليست سلاح ها معلوم و قيد گردد. گفتم بايد مشوره(مشورت) كنم. دو هفته وقت كشي كردم. بعد من مسلح با تفنگ و تفنگچه(اسلحه کمری) براي مذاكره رفتم. عصباني شدم و روي كاغذ را چليپا كشيدم، با يك جنرال شوروي هم بگومگو و مشاجره كردم. بعدش آن ها آن ماده را حذف كرده و آتش بس، شش ماه ديگر تمديد شد.
ج: در هنگام شب شوروي ها در آن نواحي كوهستاني نيرو پياده كرده و از دو طرف صوف پيشروي مي كنند. شاه نظر و افراد ديگر كه از داخل صوف از وضعيت در دام افتادن شان با خبر مي شوند، به ترتيب بيرون مي روند و طي زد وخوردي كشته مي شوند و تعدادي در داخل صوف به شهادت مي رسند. در آن حمله، دشمن نقشه ي دقيقي ريخته بود و با عمل به آن نقشه، تعداد سي و دو نفر را در قرارگاه قول شابه به شهادت رساندند.
ج: کامران از طرف داکتر نجیب رییس خاد رژیم کمونیستی مأموریت داشت تا مرا از بین ببرد. ولی خودش آمد و خود را معرفی کرد، اعتراف نمود و گفت: «این همان تفنگچه(اسلحه کمری) ای است که من باید کار محول شده ام را در مورد شما عملی می کردم.» کامران را رها کردم و حالا در خارج از وطن - در آلمان- زندگی می کند. پس از آن چندین توطئه ی دیگر کشف شد.
ج: ما با ریاست کشف وزارت دفاع رژیم کمونیستی ارتباط داشتیم. یکی از آن افراد به نام میرتاج الدین با ما در تماس بود. جنرال خلیل رییس کشف نیز در همین ارتباط توسط دولت دستگیر و تیر باران شد. جنرال های شوروی هم با ما در تماس بودند که از نام بردن آنان امتناع می ورزم. به خصوص جنرال های اوکراین.
ج: در تاریخ دوم ثور(ارديبهشت) 1363 برابر به 22 اپریل 1984 جنگ شروع شد. در این سال نشانه هایی از بازگشت به یک برداشت کاملاً نظامی دیده می شد. اما، این بار با ارتشی جنگنده تر، تجهیزات پیشرفته تر وتصمیم قاطع و بی سابقه برای نابود سازی کامل مجاهدین آماده شده بودند. شوروی در این عملیات 21 اپریل 1984 خود شان جنگ را در پنجشیر تشدید کردند. راه های مواصلاتی ما را قطع کردند.
ج: از سال 1358-1979 میلادی که با کمونیست ها درگیر شدیم تا سال 1361-1982 پنجصد(پانصد) نفر شهید داشتیم، در سال 1363-1984 میلادی فقط چهار نفر شهید نظامی داشتیم.
ج: مرکز عملیات و تصمیم گیری شان در دارالامان بود. در مواقع اضطراری توسط نماینده ها و طرفداران داخلی شان خاد با ما تماس می گرفتند.
ج: تا جایی که یادم است، صبح زودی، در سال 1361-1982 میلادی، من مثل همیشه از خانه بیرون آمدم، شوروی ها فکر می کردند من در بازارک هستم، بر این تصور آنها نیروهای زیادی را توسط هلیکوپتر در بازارک پیاده کردند، مجاهدین آنجا نبرد را شروع کردند، در روز بسم الله خان همراهم بود. نیروهای شوروی نه تنها نتوانستند مرا دستگیر کنند. بلکه تلفات زیاد را هم متحمل شدند.
ج: من همانجا بودم، تصادفاً صبح زود بر آمدم(بلندشدم). قوای شوروی زمانی در ملک خیل کوماندو پیاده کرد بودند که من به عبدالله خیل رسیدم، در آن زمان نیز هدف شان دستگیری من بود.
ج: شورای نظار در سال 1362-1983میلادی، به منظور بسیج و تنظیم مجاهدین به وجود آمد. هدف ما از تشکیل شورای نظار این بود که نظام جدیدی را باید به وجود می آوردیم، تا سوق، اداره و جهت دادن به آرمان های ما را در نظر داشته باشند.
ج: در اندراب، خوست و فرنگ، اشکمش، نهرین و کشم پایگاه های منظم داشتیم که خارج از دره ی پنجشیر قرارداشتند.
ج: نجیب تازه به قدرت رسیده بود، هیئتی را نزد من فرستاد، من روی همه ی پیشنهادها و حرف هایش خط بطلان کشیده و به آن جواب منفی دادم. اواخر سال 1365-1986 میلادی چند روز به عید مانده بود- عید فطر- من در تخار بودم که گشت کشاف ها (طیارات شناسایی) شروع شد. یک تعداد از مجاهدین به رخصتی(مرخصی) رفته بودند، تعداد شصت هفتاد نفر مسلح بیشتر نداشتیم. که در دره ی "انجیرستان" بمباران شدیدی شروع شد. از بمباران های مکرر متوجه شدم که این بمباران حمله ی وسیعی را در پی خواهد داشت. گرچه دره ی"خیلاب" وسیع است و تانک ها نمی توانستند به آن دره تعرض کنند- می توانستیم به دره های مجاور برویم- ولی ماندیم.
به مجاهدین گفتم که در تپه های مجاور پشت سنگ های عظیم، موضع بگیرند، همانطور که فکر می کردم، حمله ی وسیع دشمن شروع شد، تعداد زیادی هلی کوپتر پس از پایان بمباران، آسمان آنجا را پوشاند، موقع پیاده کردن کوماندوها بود. در همین موقع که هلی کوپترها روی تپه ها داشتند نیروهای شان را دیسانت(پیاده) می کردند، مجاهدین روی تپه ها در کمین بودند، در ابتدا سه هلی کوپتر را زدند، نیروهای پیاده شده ی شوروی، زیر آتش مسلسل های مجاهدین کشته می شدند. در آن تپه ها "سید یحیی"، "محمد غوث" (که بعد ها شهید شد)، "مسلم" و دیگر مجاهدین مستقر شده بودند.
در یکی از هلی کوپترهای منهدم شده، جسد بازمانده ی یکی از جنرال های شوروی بود. اسناد و نقشه های این عملیات به دست ما افتاد، ما از نقشه ی عملیات دشمن آگاه شدیم. چون بیش از صد و پنجاه نفر کشته شدند، نقشه خود را تغییر دادند.
ما می خواستیم "خیلاب" را پایگاه درست کنیم. قرارگاه "پشغور" را گرفته بودیم، دیدیم جنگ در پنجشیر متوقف شده، شب رفتیم به پریان، از مردم خدا حافظی کردم و گفتم که به پاکستان می رویم، هدف ما از این کار، دادن اطلاعات غلط به مامورهای خبر رسانی بود تا خبر را به شورویها برسانند."احمد ولی" نیز نامه ای را به ماموری (مامور دو جانبه) داده بود که متن آن چنین بود: «ما انبارهای سلاحی را که داشتیم، تمام سلاح ها را جابجا کردیم و صندوق های آن را آتش زدیم.»
شب سردی بود، آتش روشن کردیم، بچه ها به دور آتش نشسته بودند، از افراد "سید ابراهیم" هفت نفر شهید شده بودند. چون طیاره های دشمن آتش را دیدند، به "نمک آب" رفتیم و در آن جا نیز با نیروهای ارتش سرخ درگیر شدیم.
س: از اجلاس بزرگ قوماندان(فرمانده) ها- قوماندان های سراسر کشور- در "شاه سلیم" بفرمایید که به چه منظوری بود؟
ج: این اجلاس بزرگ قومانان ها که در برج میزان سال 1369-1990میلادی در "شاه سلیم" تشکیل شد،
بدین منظور بود که استراتژی ما در آن شرایط ایجاب می کرد که قبل از سقوط کابل- پس از خروج نیروهای شوروی- قوماندان ها دور هم جمع شوند، یک استراتژی واحدی اتخاذ کرده و برای سقوط رژیم "نجیب"، عملیات های هماهنگ، برای گسترش جنگ ها در اطراف شهر های بزرگ، انجام شود. با این هدف، کسی را وظیفه دادم تا قوماندان(فرمانده) "عبدالحق" را ببیند و همچنین با دیگر قوماندان ها تماس برقرار شد.
همه ی قوماندان ها از این پروسه استقبال کردند که باید شورایی برقرار گردد. پاکستانی ها(آی.اس.آی) از تشکیل این اجلاس و اهداف و استراتژی آن واهمه داشتند، با قوماندان ها تماس برقرار ساختند، رییس I.S.I (استخبارات) پاکستان هم آمد. او می خواست طرح های خود را به ما بقبولاند، طرح حکمتیار نیز با پاکستانی ها هماهنگ بود، با I.S.I به نتیجه ای نرسیدیم. ولی قوماندان ها در این اجلاس بزرگ به توافقی رسیدند، فیصله(نتیجه) بر این شد که "عبدالحق" رییس باشد، من گفتم "مولوی حقانی" باشد. گفتند باید برویم "اسلام آباد"، رفتیم اسلام آباد نزد "اسلم بیگ" (جا نشین وزیر دفاع پاکستان).
در این اجلاس طرح ما این بود که طی عملیات های هماهنگ از ولسوالی ها (فرمانداری ها) به سوی شهر ها، حرکت کنیم. در صورت تسخیر شهر ها، برای پیشگیری از "انارشی"(بی نظمی) در شهر ها و اداره ها، اردوی منظمی را تشکیل دهیم و همچنین تشکیل واحد های اداری و مدیریت، از اهداف برجسته ی دیگر این اجلاس بود.
در نتیجه، پس از آن اجلاس، در سال 1370-1991میلادی، حقانی و عبدالحق، خوست را فتح کردند. در تابستان 1370-1991میلادی مجاهدین خطه ی شمال، در یک عملیات گسترده شهر خواجه غار را فتح کردند.
ج: اولین شهری که بعد از خروج ارتش سرخ به دست مجاهدین افتاد، شهر طالقان بود، ما این شهر را بعد از جنگی خونین گرفتیم.
ج: قدرت طلبی و افزون خواهی حکمتیار، باعث و بانی "خانه جنگی"(جنگ خانگی) و ظهور طالبان گردید.
ج: من در مرحله ی جنگ های حساس و استراتژیک بودم، شوروی ها رفته بودند، نجیب آخرین تلاش هایش را می کرد تا سر پا بایستد، حکمتیار توسط جنرال تنی کودتا کرده شکست خورده بود، و باز در صدد کودتا بود، مجددی می گفت: «دو روز دیگر نجیب سقوط می کند»، من گفتم: «دو سال دیگر نجیب سقوط خواهد کرد.» چرا که کارها خام بود، رهبران آمادگی نداشتند. برنامه ای برای خود از قبل تدوین نکرده و پیش بینی های لازم به عمل نیامده بود تا چه کارهایی باید بکنند.
اول باید امنیت شهر کابل تامین می شد، بعد تشکیل حکومت موقت، تشکیل مجلس موسسان و سپس جامعه به سوی انتخابات آزاد سوق داده می شد. آن گاه بود که یک حکومت مقتدر مرکزی، می توانست جلو اهداف شوم استعماری پاکستان را بگیرد. آن وقت بود که ارتش ملی ما از هم فرو نمی پاشید. به طور مثال قومندان(فرمانده) قوای مسلح هرات رؤفی به من گفت: «هرات را به کی تسلیم کنم؟» گفتم: «به اسمعیل خان» حکومت نجیب در حال فروپاشی بود، باید یک وحدت ملی، یک اتحاد واقعی بین رهبران به وجود می آمد تا این فجایع به وجود نمی آمد.
ج: حزب اسلامی حکمتیار، از چهار آسیاب کابل را موشک باران کرد و دوستم از داخل کابل.
ج: اختلافات از آن زمان شروع شد که رژیم نجیب در حال سقوط بود، به گروه های دیگر گفتم که باید شورایی تشکیل بدهیم. اول محمد اکبری در رأس هیئت بود. می گفت: «می باید با نجیب کنار بیاییم»، در رأس هیئت دومی، کاظمی بود که هردو می خواستند با دولت نجیب سازش کنیم. جنرال مؤمن ارتباطی ما بود. وحدتی ها با حسام الدین متحد شدند و اعلام کردند که «شهر مزار شریف آزاد شد.» با دوستم هم متحد شدند. به اختلافات دامن زده شد. ما چهاریکار را گرفتیم و به آنها گفتم که بگذارید کار سیاسی بکنیم: «حکومت موقت و سپس انتخابات.» که این از آرزوهای دیرینه ام بود و حق طبیعی مردم. مزاری می گفت: «من باید صدر اعظم شوم و دوستم وزیر دفاع باشد.» از خواسته های انجام نشدنی مزاری یکی حکومت خود گردان در هزاره جات بود.
ج: اگر حکمتیار با ما صادق می بود، طالبی به وجود نمی آمد.
ج: حکمتیار، میاطفیل (رهبر جماعت اسلامی پاکستان) و پاکستان این (کنفدراسیون افغنستان- پاکستان) یکی از اهداف شان بود. وقتی "پیتر تامسن" این موضوع را مطرح کرد، من فوراً رد کردم و حالا هم رد می کنم.
ج: وقتی که از کابل عقب نشینی می کردیم، به این فکر بودم که باید مقاومت كنم. من در خيرخانه بودم. اول تانك ها را از كابل كشيديم، بعد نيروهاي مسلح را. در خيرخانه مي خواستيم مقاومت كنيم. با دوستم، خليلي و ديگر دوستان، شورا كرديم. ولي ديگر دير شده بود. آن بود كه به پنجشير آمديم. آمادگي گرفتيم. طالبان تا دالان سنگ به پيش آمده بودند. ملابهشتي سركرده ي شان بود. پس از انفجار دالان سنگ (اول دره ي پنجشير سفلي) طالبان تلفات سختي را متحمل شدند و سپس تعرض و حمله ي نيروهاي ما شروع شد كه آنها را تا دروازه اي كابل رانديم.
ج: چرا نه، زنان نيمي از پيكره ي جامعه ي بشري هستند، در جامعه ي مدني، حق و حقوقي دارند. زنان كشور ما در دوران جهاد دوشادوش ما در صحنه ايستاده بودند، فداكاري ها كردند. من در دوران جهاد، زنان زيادي را ديدم كه در شرايط سخت، زير بمباران هاي دشمن به ما نان مي پختند، جان فشاني مي كردند. ما مخالف بازگشايي مكاتب دخترانه نيستيم.
ج: يك حكومت اسلامي كه براساس رأي عمومي مردم به وجود بيايد: جمهوري اسلامي. افكار قبايلي ملاعمر با ما تفاوت كلي دارد. در جامعه ي ما زن حق رأي دارد، زن مي تواند كانديد شود، به كارهاي اجتماعي مشغول گردد. ما با تلويزيون و سينماي سالم مخالف نيستيم.
ج: ما جمعاً در حدود هزار و پنجصد(پانصد) (1500) نفر از مجاهدين شهيد داديم و شايد سه تا چهار هزار نفر اهالي پنجشير بر اثر بمباران ها و جنگ هاي شديد، شهيد شده باشند.
ج: تا رسيدن به قله ي آزادي، تا رسيدن به يك كشور آزاد با صلح پايدار و افغانستان يكپارچه و متحد.

پي نوشت :

1: هدف از عملیات انتحاری یا شهادت طلبانه، در گفتار شهید احمد شاه مسعود، که در آن زمان اجرا کنندگانش به نام فدایی یاد می شدند، آنچه امروز به نام عملیات انتحاری یا شهادت طلبانه مرسوم شده، و بیشتر با بستن مواد انفجاری به بدن اجرا کننده عملیات یا به هر شکلی که کشته شدن اجرا کننده ی عملیات را به صورت عمدی از سوی خودش در بر می داشته باشد، نیست، بلکه هدف اجرایی یک عملیات پر مخاطره علیه دشمن است که احتمال شهادت در آن بالاست، نه اینکه فدایی خود دست به انفجار یا کشته شدن عمدی خود بزند.
2. برگرفته از گفتگوي احمد شاه فرزان با احمد شاه مسعود به تاريخ 15/3/1378 برابر به 5/6/1999، تحت عنوان (تارسيدن به قله ي آزادي) به نقل از کتاب «مردی استوار و امیدوار به افق های دور»، صفحات 74-98، به اهتمام: احمد شاه فرزان و انجنیر توریالی غیاثی، از انتشارات ترانه، چاپ اول، بهار 1379.

کپی و استفاده از مطالب این مقاله با ذکر منابع اصلی و نقل از راسخون بلا مانع است.

منابع سلسله مقالات احمد شاه مسعود:

با تشکر فراوان از عوامل سایت احمد شاه مسعود
www.ahmadshahmassoud.com
www.fa.wikipedia.org
www.massoudhero.com
www.irdiplomacy.ir
www.azmoone-melli.com
www.ebtekarnews.com
کتاب احمد شاه مسعود شهيد راه صلح و آزادي، مجيب الرحمن رحيمي،بنياد شهيد مسعود، 1۳۸۲