ماهیت تمایز تاریخی و علم
 
چکیده:
نخستین تلاش اصیل برای درک آن با حدوث مکتب نوکانتی در اواخر قرن صورت پذیرفت. از اصول کلی این مکتب چنین بر می آید که برای درک تفاوت بین طبیعت و تاریخ باید از ناحیه ی ذهنی به آن پرداخت؛ یعنی باید طرقی را که دانشمند و مورخ در چارچوب آنها تفکر میکنند مشخص کرد.

تعداد کلمات: 1432 کلمه / تخمین زمان مطالعه: 7 دقیقه
 
نویسنده: رابین جورج کلینگوود
ترجمه: علی اکبر مهدیان
 
 در آلمان، موطن نقد تاریخی، در اواخر قرن نوزدهم و به طور فزاینده بعد از آن، توجه بسیار زیادی به نظریه ی تاریخی و به خصوص به ماهیت تمایز تاریخی و علم به عمل آمد. از جمله مار کی که آلمان از دورهی بزرگ فلسفی، عصر کانت و هگل، به ارث برد، این ایده بود که طبیعت و تاریخ از بعضی جهات دو عالم متمایز، هر یک با خصوصیتی از آن خود، هستند. فلاسفه ی قرن نوزدهم این تمایز را به سان یک مطلب پیش پا افتاده به کار می بردند، که از بس دهان به دهان گشت اهمیت آن به کلی از بین رفت. مثلا تسه در اثر خود تحت عنوان عالم صغیر که در سال ۱۸۵۶ انتشار یافت، تأکید کرد که طبیعت قلمرو ضرورت و تاریخ، قلمرو آزادی است؛ پژواکی از ایده آلیسم بعد از کانت که در نزد تسه هیچ معنای دقیقی ندارد، و فصلهای مبهم و توخالی دربارهی تاریخ در آن کتاب مبین آن است. لتسه از ایده آلیستهای آلمان، و به خصوص از کانت، این ایده را به ارث برد که انسان طبیعتی دوگانه دارد و چون در اوایل فیزیولوژی خوانده بود، اصرار می کرد که بدن انسان چیزی جز مجموعه ای سازوکار نیست و در عین حال عقیده داشت که ذهن انسان آزاد است؛ به این ترتیب انسان به عنوان پیکر، ساکن عالم طبیعت است، اما به عنوان ذهن در عالم تاریخ سکونت دارد. ولی تسه به جای تلاش برای یافتن رابطه ی بین این دو، همان طور که ایده آلیست های بزرگ انجام داده بودند، کل مسئله را پا در هوا نهاد و هیچگاه در صدد تفکر دربارهی آن بر نیامد. کتاب او نمونه ی شاخص افکار مغشوش و هیجان آلودی است که پس از سقوط مکتب ایده آلیسم در آلمان رایج شد.

  بیشتر بخوانید:  تاریخ روسیه

سایر اندیشمندان آلمانی قواعد دیگری را برای مشخص ساختن اصطلاحات این آنتی تز آشنا به کار بردند. دژیزن، مورخ پر آوازه، در کتاب خود به نام طرح اساسی تاریخ (پنا، ۱۸۵۸) طبیعت را همزیستی بودن و تاریخ را توالی شدن تعریف کرد که صرفا آنتی تز بلیغی است که هرگونه مقبولیت احتمالی خود را مدیون اغماض از این واقعیت است که در عالم طبیعت نیز حوادث و روندهایی وجود دارد که به نظمی جبری در پی یکدیگر می آیند، و در تاریخ چیزهایی مانند لیبرالیسم و سرمایه داری وجود دارد که همزیستی دارند و همزیستی آنها برای فکر تاریخی مسئله است. پاوگی اینگونه قاعده ها نشان داد که آن افراد تباین میان طبیعت و تاریخ را صرفا پیش فرض می گرفتند و در درک آن نمی کوشیدند.

نخستین تلاش اصیل برای درک آن با حدوث مکتب نوکانتی در اواخر قرن صورت پذیرفت. از اصول کلی این مکتب چنین بر می آید که برای درک تفاوت بین طبیعت و تاریخ باید از ناحیه ی ذهنی به آن پرداخت؛ یعنی باید طرقی را که دانشمند و مورخ در چارچوب آنها تفکر میکنند مشخص کرد. از این دیدگاه بود که ویندل باند گورخ بلندپایهی فلسفه، در نطقی که در سال ۱۸۹۴ در استراسبورگ ایراد کرد و بلافاصله مشهور شد، موضوع را بررسی کرد.

در این جا او نظر داد که تاریخ و علم دو چیز متفاوت، هر یک با روش خاص خویش، هستند. او توضیح داد که قصد علم تنظیم قوانین عام است و تاریخ، توصیف واقعیت های خاص. او این تمایز را شکوهمندانه غسل تعمید داده، گفته است دو نوع علم وجود دارد: علم قانون بنیاد که علم به معنی رایج کلمه است و علم فردنگر که تاریخ است. این تمایز بین علم در حکم معرفت کل و تاریخ به عنوان معرفت جزئی فی نفسه ارزش بسیار ناچیزی داشت. حتی به عنوان بیان تفاوتی که در دید سطحی نیز به چشم می آید صحیح نبود، زیرا حکم «این یک مورد حصبه است» تاریخ نیست، علم است، اگرچه توصیف یک واقعیت جزئی است و جمله ی «عیار تمام نقره های رومی قرن سوم کم است، علم نیست تاریخ است، اگرچه عمومیت دارد. البته، جهتی هست که در آن می توان از تمایز ویندل باند در مقابل این انتقاد دفاع کرد. تعمیم دربارهی سکه های قرن سوم در حقیقت بیان یک واقعیت منفرد یعنی سیاست پولی اواخر امپراتوری روم است و تشخیص این بیماری به عنوان حصبه بیش از آن که یک حکم جزئی باشد گنجاندن یک واقعیت خاص تحت یک قاعده ی کلی، یعنی تعریف حصبه است. کار دانشمند به معنای اخص کلمه، تشخیص حصبه در یک مورد به خصوص نیست (گرچه به طریقی فرعی آن هم جزء کارش هست، بلکه تعریف آن در ماهیت کلی آن است؛ و کار مورخ به معنای اخص کلمه آشکار ساختن ویژگی های جزئی یک حادثه ی جزئی تاریخی است، نه عمومیت دادن امور، اگرچه این نیز چیزی است که به عنوان ویژگی ثانوی وارد کار او می شود. ولی هنگامی که این گفته بر زبان رانده می شود، اعتراف می شود که ضابطه مند کردن قوانین و توصیف افراد، آن طور که ویندل باند می پندارد، دو صورت متباین فکر نیستند که بتوان تمام عرصه ی واقعیت را با توافقی دوستانه بین آنها تقسیم کرد.
نخستین تلاش اصیل برای درک آن با حدوث مکتب نوکانتی در اواخر قرن صورت پذیرفت. از اصول کلی این مکتب چنین بر می آید که برای درک تفاوت بین طبیعت و تاریخ باید از ناحیه ی ذهنی به آن پرداخت؛ یعنی باید طرقی را که دانشمند و مورخ در چارچوب آنها تفکر میکنند مشخص کرد. از این دیدگاه بود که ویندل باند گورخ بلندپایهی فلسفه، در نطقی که در سال ۱۸۹۴ در استراسبورگ ایراد کرد و بلافاصله مشهور شد، موضوع را بررسی کرد.
در واقع تمام کاری که ویندل باند در بحث خود درباره ی رابطه ی بین علم و تاریخ میکند طرح ادعایی از جانب مورخان است که کارشان را به طریق خودشان انجام دهند و تنهایشان بگذارند؛ این ادعا نوعی نهضت تجزیه طلبانه ی مورخان از بدنه ی عمومی تمدنی در اسارت علم طبیعی است. ولی این که این کار چیست و طریقی که می توان یا باید آن را انجام داد چیست، چیزی است که ویندل باند نمی تواند به ما بگوید و نمی داند که نمی تواند. او هنگامی که از «علم فردنگر» سخن می گوید، تلویحا میخواهد بگوید که شناخت علمی فرد، یعنی شناخت تعقلی یا غیر استقرایی، می تواند وجود داشته باشد، اما با این که میسر است، بعید به نظر می رسد که چنین مورخ علامه ای در حوزهی تاریخ اندیشه وجود داشته باشد. درنمی یابد که کل سنتی اروپایی از یونانیان قدیم تا زمان خود او یکصدا اعلام کرده است که چنین معرفتی ناممکن است: به عنوان وجودی ناپایدار و گذرا، فقط در حینی که وقوع می یابد می تواند فهمیده و تجربه شود و هرگز نمی توان آن را مادهی آن چیز ثابت و دارای بنای منطقی که دانش علمی خوانده می شود قرار داد. شوپنهاور نکته را بسیار روشن کرده است:
«تاریخ فاقد خصوصیت اساسی علم، یعنی تبعیت ابژه ها از آگاهی، است و تمام کاری که می تواند انجام دهد این است که واقعیت هایی را که ثبت کرده به طور ساده ردیف کند. این جاست که هیچ نظامی از آن گونه که در علوم دیگر هست، در تاریخ وجود ندارد... از آن جا که علوم نظام های شناخت هستند، همیشه از انواع سخن می گویند و تاریخ همیشه از افراد. بنابراین، تاریخ علم افراد خواهد بود که متضمن تناقض با خود است.) ویندل باند خودش را نسبت به این مقوله ی متناقض، نابینا نشان می دهد، به خصوص در قسمتهایی از نطقش که در آن به هموطنانش تبریک می گوید که کلمهی کهنهی «تاریخ»، Geschichte ، را با عبارت جدید و بهتر - Kultur wissenschaft ، علم فرهنگی، تعویض کرده اند. تنها تغییر واقعی که با این کلمه پدید آمده این واقعیت است که از لحاظ لفظی به علوم طبیعی شبیه است. به عبارت دیگر، تنها دلیل به کار گرفتن آن این است که مردم را قادر می سازد از یاد نبرند تفاوت بین تاریخ و علم طبیعی چقدر عمیق است و با انضمام تاریخ به طرح کلی علم، تمایز را بپوشانند.

ویندل باند در همان حدی هم که اصلا به این مسئله پرداخته که علم فردی چگونه می تواند وجود داشته باشد، به آن چنین جواب داده است که دانش مورخ از حوادث تاریخی شامل داوری دربارهی ارزش است؛ یعنی، اظهار نظر دربارهی ارزش معنوی اعمالی است که مورد تفحص او قرار دارند. به این سان، فکر مورخ اخلاقی است و تاریخ شاخه ای از اخلاقیات است. ولی این مثل آن است که به پرسش چگونه تاریخ می تواند علم باشد جواب بدهیم که تاریخ علم نیست. ویندل باند در اثر خود تحت عنوان مقدمه بر فلسفه کل مطلب را به دو بخش تقسیم میکند: نظریه ی معرفت و نظریه ارزش؛ و تاریخ در بخش دوم قرار می گیرد. به این سان، کار تاریخ با کنار زده شدن از حیطهی معرفت به طورکلی پایان می یابد، و ما با این نتیجه بر جای می مانیم که آنچه مورخ با فرد می کند دانستن یا فکر کردن آن نیست، بلکه به نحوی کسب معرفت دربارهی ارزش آن از طریق مکاشفه، فعالیتی روی هم رفته نزدیک به فعالیت هنرمند، است. اما، باز هم، پیرامون رابطهی بین تاریخ و هنر به طور نظام یافته اندیشیده نشده است.
 
منبع:
مفهوم کلی تاریخ، رابین جورج کالینگوود، ترجمه علی اکبر مهدیان،چاپ سوم، اختران، تهران (1396)

  بیشتر بخوانید:
  مکتب تاریخ نگاری ایران
  تاریخ گرایی
  تاریخ قاجاریه