مثل بچه آدم باشید!
«آفرین، آفرین! من بهتر از شما بچههای نجف آبادی ندیدهام.» این را معاون مقر شهید طرح چی گفت. من بارها گفتهام که این بچهها چه بچههای خوبی هستند.» بعد آمد داخل نمازخانه و ادامه داد: «پس برای چی این نمازخانه را دادیم به شما، ها؟ بخاطر اینکه بچههای خوبی هستید.»...
«آفرین، آفرین! من بهتر از شما بچههای نجف آبادی ندیدهام. همهتون خوبید. همهتون مرتب و منظمید.»
این را معاون مقر شهید طرح چی گفت.
حجتی گفت: «حاجی ممنونیم از تعریفتون. تازه اولشه! هنوز ما خوبیمون را رو نکردهایم!»
معاون مقر ریز خندید و گفت: «من بارها به آقای خلج گفتهام. گفتهام که این بچهها چه بچههای خوبی هستند.» بعد آمد داخل نمازخانه و ادامه داد: «پس برای چی این نمازخانه را دادیم به شما، ها؟ بخاطر همین. بخاطر اینکه بچههای خوبی هستید.»
نوری آمد روبه روی معاون مقر ایستاد. سرش را تکان تکان داد و گفت: «خوبی از خودتونه حاجی. راستش ما هم خیلی شما را دوست داریم.»
نوری و معاون مقر داشتند با هم حرف میزدند که بچهها آرام آرام ریختند دور و برشان. معاون یک حرف میزد و بچهها یک حرف. داشتند گل میگفتند و گل میشنفتد که بلندگوی مقر به صدا در آمد و معاون مقر را خواست.
معاون که صدا را شنید رو به بچهها کرد و گفت: «خب برادرای عزیز! ممنونم از لطفتون. از همهی خوبیهایی که دارید. برید برید بخوابید که فردای سختی در راه دارید.» بعد سرش را چرخاند. بیرون را نگاه کرد و ادامه داد: «این برف که داره میاد برای فردا خوبه!»
نادرخانی گفت: «حاجی، چه خوبی داره؟ هرچه برف بیشتر بیاد سرما بیشتر میشه.»
عابدینی گفت: «راست میگه حاجی. ما دعا میکنیم برف نیاد. شما میگید برف بیاد.»
معاون مقر خندید و گفت: «فردا کارتون دارم؛ خیلی.»
ابراهیم رفت جلو و پرسید: «چکار داری حاجی؟ نکنه میخوای سرمونو بکنی لای برف.»
معاون مقر دستی کشید به سرش، برایش خندید و گفت: «تو که از همه بهتری. هم امام جماعتی و هم آروم و دوست داشتنی.»
عابدینی خودش را لوس کرد و رفت کنار معاون مقر ایستاد. دست معاون مقر را گرفت و گفت: «حاجی من چطور؟ خوبم؟»
معاون مقر نگاهش کرد. عابدینی زل زد توی صورتش. سرش را تکان داد که یعنی حالا خوبم یا بدم. معاون مقر گفت: «تو هم خوبی؛ امّا چشمات خیلی شیطونه!»
محمدرضا گفت: «نه حاجی، این عابدینی خیلی پسر خوبیه، خاک از کمپرس میریزه از این عابدینی نمیریزه. من سالهاست که این عابدینی رو میشناسم.»
عابدینی نگاهش کرد و گفت: «جل الخالق! حاجی دروغ میگه؛ اصلا ما بیست روزه که با هم آشنا شدهایم. بیست روزی که اومدیم توی این مقر.»
بلندگو دوباره به صدا در آمد و معاون مقر را خواست. معاون مقر رفت دم در نمازخانه. کفشهایش را پوشید. دستهایش را برد بالا، رو به همه کرد و گفت: «نه بچهها، شوخی نکردم. راستی راستی شما بچههای خوبی هستید. من توی دورههایی که در این مقر آموزش دادهام از شما بچهها بهتر ندیدم. آفرین، آفرین! امیدوارم همهتون برای اسلام مفید باشید.»
حاج بابایی گفت: «حاجی دعا کن همهمون شهید بشیم، شهید در راه خدا.»
معاون مقر خندید و گفت: «الهی هر چه خواست خداست، همون بشه، خداحافظ بچه ها.» و بعد رفت.
همه با هم گفتیم: «خدا حافظ.» معاون مقر که رفت هر کسی چیزی گفت. صداها در هم شد و نمازخانه پر از صدای درهم و نامفهوم شد. یکی میخندید. یکی میخواند. یکی پتو پهن میکرد. یکی دراز به دراز میخوابید و میگفت: «آخیش، بعد از بیست شب یه خواب خوشی میریم!» یکی هم چایی میخورد و برای خودش هی هرهرهر می خندید.
توی نمازخانه ولوله بود که مسئول تبلیغات مقر یک دفعه داخل نمازخانهی مقر شد. نصرالله که از همهی بچهها بهتر و آرامتر بود دوید طرفش و سلام کرد.
مسئول تبلیغات برایش خندید. جواب سلامش را داد. کفشهایش درآورد و آمد داخل نمازخانه. دست نصرالله را گرفت و آمد وسط نمازخانه ایستاد. همهی بچه ها توی چند ثانیه ریختند دورش. مسئول تبلیغات با همهی بچهها دوستِ دوست بود.
نصرالله گفت: «حاجی، امشب یه سری به ما زدی، چطور شده؟»
معاون تبلیغات گفت: «دلم براتون تنگ شده بود.»
غلامحسین گفت: «حاجی ما که مغرب و عشا شما را دیدیم، همین یک ساعت پیش.»
مسئول تبلیغات گفت: «دیگه چکار کنم. دوستتون دارم. دلم براتون تنگ شده.»
کاظمی گفت: «حاجی حالا راستی راستی دلتون برامون تنگ شده؛ یا کاری دارید؟»
مسئول تبلیغات گفت: «نه راستش اومدم بهتون بگم میخوام از امشب یه برنامهی قرآنی بذاریم.»
یوسفی گفت: «برنامهی قرآنی دیگه چیه، یعنی باید چکار کنیم؟»
مسئول تبلیغات گفت: «بله؛ یعنی اینکه، هر شب قبل خواب یه جلسه قرآن داشته باشیم.»
مشهدی غلامعلی گفت: «خیلی خوبه، خیلی! من تازه میخواستم این پیشنهاد و بدم، آخه راستش ما جبهه که بودیم هر شب قبل از خواب...»
محمدرضا حرفش را برید و گفت: «بابا جبهه رفته، بابا جانباز جبهه...»
مسئول تبلیغات برای محمدرضا چشم غره رفت و گفت: «خجالت بکش، مشهدی غلامعلی بزرگ شماست. باید احترامش را داشته باشید.»
محمدرضا که خجالت کشید گفت: «ما با آقای صالحی شوخی داریم؛ نه مشهدی غلامعلی؟» مشهدی غلامعلی نگاهش کرد و گفت: «آره، ما با هم رفیق هستیم.»
همه رو به روی مسئول تبلیغات ایستاده بودیم و گرم بگو مگو بودیم که عابدینی برای نادری چشمک زد. نادری هم برای عابدینی چشمک زد. لحظه ای گذشت. عابدینی رفت و پشت پاهای مسئول تبلیغات مانند حالت سجده خوابید. هیچکس نمیدانست که منظور عابدینی از این کار چیه! عابدینی که خوابید، نادری هم یکدفعه رفت توی شکم مسئول تبلیغات. مسئول تبلیغات ترسید. گفت: «آقای نادری چکار میکنی؟» و خودش را کشید عقب.
می رفت عقب که پشت پاهایش گیر کرد به عابدینی. نتوانست خودش را کنترل کند. چندبار دستهایش را توی هوا تاب داد و بعد با کمر محکم آمد روی زمین. هنوز نیفتاده بود که صدای خندهی بعضی از بچهها نمازخانه را پر کرد. هنوز خندهی بچهها تمام نشده بود که کسی غرید. نعرهای کشید و خودش را کشید داخل سنگر. معاون مقر بود. وقتی میخندید دوست داشتنی میشد؛ امّا وقتی خودش را ناراحت و عصبانی میگرفت بدن همه مثل گنجشکی ترسیده میلرزید.
او دم در نمازخانه ایستاده بود و همه چیز را دیده بود. حالا از این کار عابدینی ناراحت شده بود و مثل شیرِ غضبناک شده بود. اخمهایش که در هم میرفت، دیگر کسی جلودارش نبود. آمد داخل نمازخانه. اخمهایش را کشید درهم و گفت: «ها! تعریفتون کردم لوس شدید، ها؟ بدو بیرون ببینم، بدو!»
همه ترسیده بودند. آمد وسط سنگر ایستاد. داد و جیغ و فریادش گوش همه را کر کرده بود. داد میزد و میگفت: «بدو! بدو بیرون! تو روتون خندیدم لوس شدید، پررو شدید. حالا پررو شدن را نشونتون میدم.»
غلامعلی خواست حرف بزند، گفت: «ساکت! برو بیرون. اصلا تقصیر شماست، چرا وایسادی و خندیدی؟»
همه رفتند طرف در. خواستیم پوتینهایمان را بپوشیم. داد زد: «نخیر، پا برهنه، پوتین بی پوتین! برو بیرون.»
نوری پوتینهایش را برداشت. داد زد سرش و گفت: «گفتم، پوتین بی پوتین.»
نوری خواست چیزی بگوید که گفت: «فقط برو بیرون. برو تا خندیدن را نشونتون بدم. برو بیرون.» سرمای بیرون از نمازخانه سنگ را میترکاند. حدود بیست سانتی برف روی هم جمع شده بود.
همه پابرهنه ریختیم بیرون. میرفتیم و هرچه غرغر داشتیم نثار نادری و عابدینی میکردیم. همه که رفتیم بیرون، معاون مقر مثل طوفانی آمد بیرون و داد زد: «همه توی چند تا صف. بدو، شلختهها، بدو!»
چیزی نمانده بود که از سرما یخ بزنیم. به صفمان کرد و گفت: «بشینید. بشینید. بچههای خوب نجف آبادی.» نشستیم. گفت: «دستها پشت گردن.»
دستهایمان را که گذاشتیم پشت گردن. گفت: «حالا این قدر کلاغ پر می برمتون که خنده از یادتون بره. یا علی...»
نیمساعت دور مقر توی برفها کلاغ پر رفتیم. چیزی نمانده بود که های های گریه کنیم. داشتیم کلاغ پر میرفتیم که یکدفعه گفت: «پاشو، بشین، پاشو، بشین!»
زانوهایمان خشکِ خشک شده بود. لحظه ای گذشت. گفت: «همه بخوابید!»
کسی خواست چیزی بگوید، گفت: «بخواب.» خوابیدیم. دراز به دراز روی برفها خوابیدیم.
داد زد سرمان و گفت: «برو، سینه خیز برو تا نمازخانه!»
راه افتادیم؛ امّا با گریه. صدای گریهی همه بلند شده بود.
کسی میخواست حرفی بزند، گفت: «حالا خندیدن را یاد گرفتید. حالا احترام به فرمانده را یاد گرفتید؟»
تا در نمازخانه سینهخیز رفتیم. تمام بدنمان با برف و آب یکی شده بود. خوشحال بودیم که حالا میرسیم دم نمازخانه و غائله ختم میشود. رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به نمازخانه. گفت: «خب پاشید.»
همه پا شدیم. بیشتر بچهها گریه میکردند.
گفت: «غلامعلی و نصرالله و ابراهیم بروند داخل.» گفتم: «من حاجی؟ من که...»
حرفم را برید و گفت: «تو هم برو.» جیغ همه رفت به آسمان. گفت: «نمیخواد، برگردید. شما هم برگردید.» دوباره برگشتیم.
گفت: «فکر خوابو امشب از سرتون بیرون کنید.» بعد تپهای را نشانمان داد و گفت: «اون تپه رو میبینید؟» کسی چیزی نگفت.
گفت: «با شمام، اون تپه رو میبینید؟»
همه گفتیم: «بله!»
گفت: «حالا میخواهیم برویم روی اون تپه، بدو ببینم.» مشهدی غلامعلی خواست چیزی بگوید، گفت: «ساکت. فقط بدو! برو ببینم.»
جیغ و داد بچهها رفت بالا. گفت: «اصلا نمیخواد برگردید. برگردید بخوابید تا یه دور دیگه دور مقر سینهخیز بریم.»
همه گفتیم: «میریم روی تپه!»
گفت: «نه. سینهخیز بهتره، بخواب. بخواب گفتم.» خوابیدیم.
گفت: «برو.»
دیگر نمیتوانستیم حرکت کنیم. همهی بدنمان یخ زده بود؛ فقط میتوانستیم گریه کنیم.
گفت: «گریه بی گریه، برو!»
به زور مثل مار نیمهجان خودمان را میکشیدیم روی برفها و گِلها و سنگهای تیزی که لای برفها دست و پایمان را خون آلود کرده بود. او جیغ و داد میکرد و ما گریهکنان سینهخیز میرفتیم که آقای خلج فرماندهی مقر و مسئول تبلیغات آمدند.
معاون داد زد: «صبر کنید.» همه افتادیم روی برفها. آقای خلج و مسئول تبلیغات آمدند و آمدند تا رسید رو به روی ما. همه خوابیده نگاهشان میکردیم که آقای خلج رو کرد به معاون مقر و گفت: «به خاطر من این دفعه رو ببخش! اینها بچههای خوبی هستند.»
معاون مقر گفت: «نه؛ باید آدم بشند.»
آقای خلج گفت: «دیگه فهمیدند چه اشتباهی کردند. دیگه کافیه.»
معاون مقر نعرهای کشید و گفت: «بخاطر آقای خلج بخشیدمتون! ازش تشکر کنید؛ اگر نه تا صبح توی این برفا پدرتونو در میآوردم. حالا پاشید. یا علی.»
هیچکس نمیتوانست تکان بخورد. همه یخ زده بودیم. داد زد: «پاشید.» به زور بلند شدیم.
گفت: «توی چند ثانیه همه توی نمازخانه تا نظرم عوض نشده!»
از ترس اینکه نظرش عوض نشه شَل و لَنگ. سلانه، سلانه رفتیم داخل نمازخانه. داخل نمازخانه که شدیم، نگاه به هم دیگر میکردیم و هم گریه میکردیم و هم میخندیدیم. گریه و خندهمان قاتی شده بود که غلامعلی گفت: «وقتی میگم آدم باشید؛ برا حالاتون میگم، فهمیدید؟»
داشت غُرغُر می کرد که دوباره صدای معاون مقر، نمازخانه را پر کرد. چیزی نمانده بود که از ترس بمیریم. دوباره نعرهای کشید و گفت: «آره آقای صالحی فهمیدند!» و بعد سرش را انداخت پایین و ریز خندید و تند از سنگر نمازخانه بیرون رفت. هنوز نرفته بود که نادری نفس عمیقی کشید و گفت: «آخیش، فکر کردم دوباره رفتیم برا کلاغ پر و سینه خیز، نزدیک بود سکته را بزنم.» حرفش تمام نشده بود که دوباره خنده و شادی نمازخانه را پر کرد.
این را معاون مقر شهید طرح چی گفت.
حجتی گفت: «حاجی ممنونیم از تعریفتون. تازه اولشه! هنوز ما خوبیمون را رو نکردهایم!»
معاون مقر ریز خندید و گفت: «من بارها به آقای خلج گفتهام. گفتهام که این بچهها چه بچههای خوبی هستند.» بعد آمد داخل نمازخانه و ادامه داد: «پس برای چی این نمازخانه را دادیم به شما، ها؟ بخاطر همین. بخاطر اینکه بچههای خوبی هستید.»
نوری آمد روبه روی معاون مقر ایستاد. سرش را تکان تکان داد و گفت: «خوبی از خودتونه حاجی. راستش ما هم خیلی شما را دوست داریم.»
نوری و معاون مقر داشتند با هم حرف میزدند که بچهها آرام آرام ریختند دور و برشان. معاون یک حرف میزد و بچهها یک حرف. داشتند گل میگفتند و گل میشنفتد که بلندگوی مقر به صدا در آمد و معاون مقر را خواست.
معاون که صدا را شنید رو به بچهها کرد و گفت: «خب برادرای عزیز! ممنونم از لطفتون. از همهی خوبیهایی که دارید. برید برید بخوابید که فردای سختی در راه دارید.» بعد سرش را چرخاند. بیرون را نگاه کرد و ادامه داد: «این برف که داره میاد برای فردا خوبه!»
نادرخانی گفت: «حاجی، چه خوبی داره؟ هرچه برف بیشتر بیاد سرما بیشتر میشه.»
عابدینی گفت: «راست میگه حاجی. ما دعا میکنیم برف نیاد. شما میگید برف بیاد.»
معاون مقر خندید و گفت: «فردا کارتون دارم؛ خیلی.»
ابراهیم رفت جلو و پرسید: «چکار داری حاجی؟ نکنه میخوای سرمونو بکنی لای برف.»
معاون مقر دستی کشید به سرش، برایش خندید و گفت: «تو که از همه بهتری. هم امام جماعتی و هم آروم و دوست داشتنی.»
عابدینی خودش را لوس کرد و رفت کنار معاون مقر ایستاد. دست معاون مقر را گرفت و گفت: «حاجی من چطور؟ خوبم؟»
معاون مقر نگاهش کرد. عابدینی زل زد توی صورتش. سرش را تکان داد که یعنی حالا خوبم یا بدم. معاون مقر گفت: «تو هم خوبی؛ امّا چشمات خیلی شیطونه!»
محمدرضا گفت: «نه حاجی، این عابدینی خیلی پسر خوبیه، خاک از کمپرس میریزه از این عابدینی نمیریزه. من سالهاست که این عابدینی رو میشناسم.»
عابدینی نگاهش کرد و گفت: «جل الخالق! حاجی دروغ میگه؛ اصلا ما بیست روزه که با هم آشنا شدهایم. بیست روزی که اومدیم توی این مقر.»
بلندگو دوباره به صدا در آمد و معاون مقر را خواست. معاون مقر رفت دم در نمازخانه. کفشهایش را پوشید. دستهایش را برد بالا، رو به همه کرد و گفت: «نه بچهها، شوخی نکردم. راستی راستی شما بچههای خوبی هستید. من توی دورههایی که در این مقر آموزش دادهام از شما بچهها بهتر ندیدم. آفرین، آفرین! امیدوارم همهتون برای اسلام مفید باشید.»
حاج بابایی گفت: «حاجی دعا کن همهمون شهید بشیم، شهید در راه خدا.»
معاون مقر خندید و گفت: «الهی هر چه خواست خداست، همون بشه، خداحافظ بچه ها.» و بعد رفت.
همه با هم گفتیم: «خدا حافظ.» معاون مقر که رفت هر کسی چیزی گفت. صداها در هم شد و نمازخانه پر از صدای درهم و نامفهوم شد. یکی میخندید. یکی میخواند. یکی پتو پهن میکرد. یکی دراز به دراز میخوابید و میگفت: «آخیش، بعد از بیست شب یه خواب خوشی میریم!» یکی هم چایی میخورد و برای خودش هی هرهرهر می خندید.
توی نمازخانه ولوله بود که مسئول تبلیغات مقر یک دفعه داخل نمازخانهی مقر شد. نصرالله که از همهی بچهها بهتر و آرامتر بود دوید طرفش و سلام کرد.
مسئول تبلیغات برایش خندید. جواب سلامش را داد. کفشهایش درآورد و آمد داخل نمازخانه. دست نصرالله را گرفت و آمد وسط نمازخانه ایستاد. همهی بچه ها توی چند ثانیه ریختند دورش. مسئول تبلیغات با همهی بچهها دوستِ دوست بود.
نصرالله گفت: «حاجی، امشب یه سری به ما زدی، چطور شده؟»
معاون تبلیغات گفت: «دلم براتون تنگ شده بود.»
غلامحسین گفت: «حاجی ما که مغرب و عشا شما را دیدیم، همین یک ساعت پیش.»
مسئول تبلیغات گفت: «دیگه چکار کنم. دوستتون دارم. دلم براتون تنگ شده.»
کاظمی گفت: «حاجی حالا راستی راستی دلتون برامون تنگ شده؛ یا کاری دارید؟»
مسئول تبلیغات گفت: «نه راستش اومدم بهتون بگم میخوام از امشب یه برنامهی قرآنی بذاریم.»
یوسفی گفت: «برنامهی قرآنی دیگه چیه، یعنی باید چکار کنیم؟»
مسئول تبلیغات گفت: «بله؛ یعنی اینکه، هر شب قبل خواب یه جلسه قرآن داشته باشیم.»
مشهدی غلامعلی گفت: «خیلی خوبه، خیلی! من تازه میخواستم این پیشنهاد و بدم، آخه راستش ما جبهه که بودیم هر شب قبل از خواب...»
محمدرضا حرفش را برید و گفت: «بابا جبهه رفته، بابا جانباز جبهه...»
مسئول تبلیغات برای محمدرضا چشم غره رفت و گفت: «خجالت بکش، مشهدی غلامعلی بزرگ شماست. باید احترامش را داشته باشید.»
محمدرضا که خجالت کشید گفت: «ما با آقای صالحی شوخی داریم؛ نه مشهدی غلامعلی؟» مشهدی غلامعلی نگاهش کرد و گفت: «آره، ما با هم رفیق هستیم.»
همه رو به روی مسئول تبلیغات ایستاده بودیم و گرم بگو مگو بودیم که عابدینی برای نادری چشمک زد. نادری هم برای عابدینی چشمک زد. لحظه ای گذشت. عابدینی رفت و پشت پاهای مسئول تبلیغات مانند حالت سجده خوابید. هیچکس نمیدانست که منظور عابدینی از این کار چیه! عابدینی که خوابید، نادری هم یکدفعه رفت توی شکم مسئول تبلیغات. مسئول تبلیغات ترسید. گفت: «آقای نادری چکار میکنی؟» و خودش را کشید عقب.
می رفت عقب که پشت پاهایش گیر کرد به عابدینی. نتوانست خودش را کنترل کند. چندبار دستهایش را توی هوا تاب داد و بعد با کمر محکم آمد روی زمین. هنوز نیفتاده بود که صدای خندهی بعضی از بچهها نمازخانه را پر کرد. هنوز خندهی بچهها تمام نشده بود که کسی غرید. نعرهای کشید و خودش را کشید داخل سنگر. معاون مقر بود. وقتی میخندید دوست داشتنی میشد؛ امّا وقتی خودش را ناراحت و عصبانی میگرفت بدن همه مثل گنجشکی ترسیده میلرزید.
او دم در نمازخانه ایستاده بود و همه چیز را دیده بود. حالا از این کار عابدینی ناراحت شده بود و مثل شیرِ غضبناک شده بود. اخمهایش که در هم میرفت، دیگر کسی جلودارش نبود. آمد داخل نمازخانه. اخمهایش را کشید درهم و گفت: «ها! تعریفتون کردم لوس شدید، ها؟ بدو بیرون ببینم، بدو!»
همه ترسیده بودند. آمد وسط سنگر ایستاد. داد و جیغ و فریادش گوش همه را کر کرده بود. داد میزد و میگفت: «بدو! بدو بیرون! تو روتون خندیدم لوس شدید، پررو شدید. حالا پررو شدن را نشونتون میدم.»
غلامعلی خواست حرف بزند، گفت: «ساکت! برو بیرون. اصلا تقصیر شماست، چرا وایسادی و خندیدی؟»
همه رفتند طرف در. خواستیم پوتینهایمان را بپوشیم. داد زد: «نخیر، پا برهنه، پوتین بی پوتین! برو بیرون.»
نوری پوتینهایش را برداشت. داد زد سرش و گفت: «گفتم، پوتین بی پوتین.»
نوری خواست چیزی بگوید که گفت: «فقط برو بیرون. برو تا خندیدن را نشونتون بدم. برو بیرون.» سرمای بیرون از نمازخانه سنگ را میترکاند. حدود بیست سانتی برف روی هم جمع شده بود.
همه پابرهنه ریختیم بیرون. میرفتیم و هرچه غرغر داشتیم نثار نادری و عابدینی میکردیم. همه که رفتیم بیرون، معاون مقر مثل طوفانی آمد بیرون و داد زد: «همه توی چند تا صف. بدو، شلختهها، بدو!»
چیزی نمانده بود که از سرما یخ بزنیم. به صفمان کرد و گفت: «بشینید. بشینید. بچههای خوب نجف آبادی.» نشستیم. گفت: «دستها پشت گردن.»
دستهایمان را که گذاشتیم پشت گردن. گفت: «حالا این قدر کلاغ پر می برمتون که خنده از یادتون بره. یا علی...»
نیمساعت دور مقر توی برفها کلاغ پر رفتیم. چیزی نمانده بود که های های گریه کنیم. داشتیم کلاغ پر میرفتیم که یکدفعه گفت: «پاشو، بشین، پاشو، بشین!»
زانوهایمان خشکِ خشک شده بود. لحظه ای گذشت. گفت: «همه بخوابید!»
کسی خواست چیزی بگوید، گفت: «بخواب.» خوابیدیم. دراز به دراز روی برفها خوابیدیم.
داد زد سرمان و گفت: «برو، سینه خیز برو تا نمازخانه!»
راه افتادیم؛ امّا با گریه. صدای گریهی همه بلند شده بود.
کسی میخواست حرفی بزند، گفت: «حالا خندیدن را یاد گرفتید. حالا احترام به فرمانده را یاد گرفتید؟»
تا در نمازخانه سینهخیز رفتیم. تمام بدنمان با برف و آب یکی شده بود. خوشحال بودیم که حالا میرسیم دم نمازخانه و غائله ختم میشود. رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به نمازخانه. گفت: «خب پاشید.»
همه پا شدیم. بیشتر بچهها گریه میکردند.
گفت: «غلامعلی و نصرالله و ابراهیم بروند داخل.» گفتم: «من حاجی؟ من که...»
حرفم را برید و گفت: «تو هم برو.» جیغ همه رفت به آسمان. گفت: «نمیخواد، برگردید. شما هم برگردید.» دوباره برگشتیم.
گفت: «فکر خوابو امشب از سرتون بیرون کنید.» بعد تپهای را نشانمان داد و گفت: «اون تپه رو میبینید؟» کسی چیزی نگفت.
گفت: «با شمام، اون تپه رو میبینید؟»
همه گفتیم: «بله!»
گفت: «حالا میخواهیم برویم روی اون تپه، بدو ببینم.» مشهدی غلامعلی خواست چیزی بگوید، گفت: «ساکت. فقط بدو! برو ببینم.»
جیغ و داد بچهها رفت بالا. گفت: «اصلا نمیخواد برگردید. برگردید بخوابید تا یه دور دیگه دور مقر سینهخیز بریم.»
همه گفتیم: «میریم روی تپه!»
گفت: «نه. سینهخیز بهتره، بخواب. بخواب گفتم.» خوابیدیم.
گفت: «برو.»
دیگر نمیتوانستیم حرکت کنیم. همهی بدنمان یخ زده بود؛ فقط میتوانستیم گریه کنیم.
گفت: «گریه بی گریه، برو!»
به زور مثل مار نیمهجان خودمان را میکشیدیم روی برفها و گِلها و سنگهای تیزی که لای برفها دست و پایمان را خون آلود کرده بود. او جیغ و داد میکرد و ما گریهکنان سینهخیز میرفتیم که آقای خلج فرماندهی مقر و مسئول تبلیغات آمدند.
معاون داد زد: «صبر کنید.» همه افتادیم روی برفها. آقای خلج و مسئول تبلیغات آمدند و آمدند تا رسید رو به روی ما. همه خوابیده نگاهشان میکردیم که آقای خلج رو کرد به معاون مقر و گفت: «به خاطر من این دفعه رو ببخش! اینها بچههای خوبی هستند.»
معاون مقر گفت: «نه؛ باید آدم بشند.»
آقای خلج گفت: «دیگه فهمیدند چه اشتباهی کردند. دیگه کافیه.»
معاون مقر نعرهای کشید و گفت: «بخاطر آقای خلج بخشیدمتون! ازش تشکر کنید؛ اگر نه تا صبح توی این برفا پدرتونو در میآوردم. حالا پاشید. یا علی.»
هیچکس نمیتوانست تکان بخورد. همه یخ زده بودیم. داد زد: «پاشید.» به زور بلند شدیم.
گفت: «توی چند ثانیه همه توی نمازخانه تا نظرم عوض نشده!»
از ترس اینکه نظرش عوض نشه شَل و لَنگ. سلانه، سلانه رفتیم داخل نمازخانه. داخل نمازخانه که شدیم، نگاه به هم دیگر میکردیم و هم گریه میکردیم و هم میخندیدیم. گریه و خندهمان قاتی شده بود که غلامعلی گفت: «وقتی میگم آدم باشید؛ برا حالاتون میگم، فهمیدید؟»
داشت غُرغُر می کرد که دوباره صدای معاون مقر، نمازخانه را پر کرد. چیزی نمانده بود که از ترس بمیریم. دوباره نعرهای کشید و گفت: «آره آقای صالحی فهمیدند!» و بعد سرش را انداخت پایین و ریز خندید و تند از سنگر نمازخانه بیرون رفت. هنوز نرفته بود که نادری نفس عمیقی کشید و گفت: «آخیش، فکر کردم دوباره رفتیم برا کلاغ پر و سینه خیز، نزدیک بود سکته را بزنم.» حرفش تمام نشده بود که دوباره خنده و شادی نمازخانه را پر کرد.
نویسنده: محسن صالحی حاجی آبادی
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}