دو عدد بچه
فرماندهی ارتشیها از پشت بیسیم گفت: «حاجی، یه فرمانده زبده و نترس با یک بلدوزری کارکرده و شجاع میخوام.کار خیلی سخته، از او بَرو بچههای درست و حسابی بفرست.» حاج عباسعلی گفت: «مطمئن باشید، از خوباش میفرستم.» بعد به من و اکبر نگاه کرد و خندید...
ـ«سلام حاجی! پس این بچهها چی شدند؟ نیامدند؟»
این را فرمانده ارتشیها گفت.
حاج عباسعلی گفت: «دارم هماهنگ میکنم! تا یک ساعت دیگه میرسند.»
فرماندهی ارتشیها از پشت بیسیم گفت: «حاجی، یه فرمانده زبده و نترس با یک بلدوزری کارکرده و شجاع میخوام.کار خیلی سخته، از او بَرو بچههای درست و حسابی بفرست.»
حاج عباسعلی گفت: «مطمئن باشید، از خوباش میفرستم.» بعد به من و اکبر نگاه کرد و خندید.
فرماندهی ارتشیها گفت: «پس ما منتظریم.»
حاج عباسعلی گفت: «انشاءالله تا یه ساعت دیگه میرسند، یا علی.» بعد گوشی بیسیم را گذاشت سرجایش. به من و اکبر نگاه کرد. خندید و گفت: «دیدید که چی گفت. یه فرمانده و یه بلدوزری کار کرده و زبده میخواهند. پاشید تا دیر نشده.»
پرده دم در سنگر را کنار زدم. هوای سرد و صدای تند باران پاشید توی سنگر.
اکبر گفت: «پرده رو بنداز، وه چه هوای سردی.»
حاج عباسعلی گفت: «به به به! ما دیگه با کی کفتر بازی میکنیم، هوا سرده، پاشید برید! پاشید معطل شما هستند.»
گفتم: «حاجی، نمیشه یه شب دیگه بریم؟خیلی بارون سنگینه، یعنی خداییش سرماست.»
حاج عباسعلی تیز زل زد توی چشمانم و گفت: «میخوای یه پتو و متکا بذارم تا صبح یه خواب خوشی بری!»
گفتم: «دستت درد نکنه، زحمتت میشه.»
اخمهایش را در هم گره زد و گفت: «پاشید! پاشید خجالت بکشید.»
اکبر گفت: «ای وای! حاجی کمکم داره ناراحت میشه، پاشو جغله، پاشو که هوا ابری شد.» و دست گذاشت روی پشتم. گوشهی کلاهم را گرفت و با خودش کشیدم بیرون. دانههای باران مثل پردهای که آویزان باشد از آسمان به زمین آویزان شده بود. اکبر کلاهش را کشید روی سرش. گفت: «بدو، بدو که وضع خیلی خرابه.»
کلاهم را کشیدم روی سرم و توی یک ثانیه خودم را رساندم به تویوتا. در تویوتا را باز کردم و مثل گنجشک پریدم داخلش. اکبر هم از طرف راننده سوار شد و گفت: «بریم آقای شجاع!»
گفتم: «بریم آقای هیتلر.» و بعد زدم زیر خنده!
شیخ اکبر تویوتا را روشن کرد. زد دنده و راه افتاد. همه جا تاریک و بارانی بود. زمین لیز و هوا سرد.
کز کردم گوشهی تویوتا و گفتم: «بابا این حاج عباسعلی هم وقت گیر آورده. حالا توی این بلبشو و هوای بارانی کی خاکریز میزنه.»
اکبر داد زد: «ساکت باش آقای رزمنده. خجالت بکش، اگه یکدفعه دیگه غُرغٌر کنی با من که فرماندهات هستم روبهرویی.» و بعد زد زیر خنده.
رفتیم و رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به مقر ارتشیها. دم دژبانی ایستادیم. بوق زدیم. دژبانی تفنگ به دست آمد جلو. شیشه را کشیدم پایین. گفت: «بفرمایید! شما؟»
گفتم: «بچههای جهاد هستیم، سنگرسازان بیسنگر.»
- «صبر کنید.» و بعد رفت داخل سنگر. لحظهای گذشت. آمد بیرون. سنگری را نشانمان داد و گفت: «بروید آنجا. آنجا سنگر فرماندهی است.»
هنوز زنجیر را پایین نینداخته بود که اکبر ماشین را بست به گاز و رفت دم در سنگر ارتشیها ایستاد. تویوتا را خاموش کرد و گفت: «حالا ارتشیها میگند؛ عجب فرمانده و راننده بلدوزر دلاوری.» و بعد هر دو زدیم زیر خنده و از تویوتا پریدیم پایین.
بند کلاههای اورکتهایمان را محکم بستیم به همدیگر و رفتیم طرف در سنگر فرماندهی. میرفتیم که کسی پرده دم سنگر را زد کنار. نور کمرنگی از داخل سنگر پاشید بیرون. جلوتر که رفتیم، سلام کردیم. کسی که دم سنگر ایستاده بود گفت: «سلام علیکم، برادران جهادی؟»
گفتم: «بله، از طرف حاج عباسعلی اومدیم.»
گفت: «خیلی خوش اومدید. بفرمایید داخل.»
پوتینهایمان را درآوردیم و خودمان را هل دادیم داخل سنگر. داخل سنگر که شدیم، نگاهمان افتاد به هفت هشت نفر مرد با لباسهای اتو کرده و محاسن بلند. ما را که دیدند تند از جا بلند شدند. سلام کردیم. سلام کردند و زل زدند به من و اکبر. یکی از آنها گفت: «شما بچههای حاج عباسعلی هستید؟»
من خودم را کشیدم جلوتر و گفتم: «بله، اومدیم منطقه رو ببینیم.» انگار ارتشیها را برق بگیرد. خشکشان زده بود. به همدیگر نگاه کردند. برای هم خندیدند و دوباره نگاهمان کردند.
من و اکبر، توی اورکتهایمان گم شده بودیم. خودمان را که بلند میکردیم تازه سرمان میرسید به شانه کوچکترین آنها.
اکبر فرمانده بود؛ امّا قد من بلندتر بود. تازه حتی یک دانه مو هم به صورتمان نروییده بود.
فرمانده ارتشی به من گفت: «شما فرماندهاید؟» خودم را کشیدم جلو و گفتم: «نه.» و بعد اشاره کردم به اکبر و گفتم: «ایشونه. آقای رحیمی فرمانده است.»
ارتشیها دوباره به همدیگر نگاه کردند و خندیدند. من و اکبر هم خندیدیم.
ارتشی گفت: «شما چند ساله فرماندهاید؟»
اکبر گفت: «یه دو سالی میشه.» و بعد خم شد و در گوش من گفت: «حالاست که برادران ارتشی از خنده بمیرند. انگار دارند قاتی میکنند!»
فرمانده ارتشیها دستی به سر و گردنش کشید. خم شد. چیزی در گوش طرف راستیاش گفت. سری تکان داد و گفت: «حالا که هوا خوب نیست. هوا بارونیه. شما تشریف ببرید. ما خودمان با حاج عباسعلی تماس میگیریم.»
هنوز حرفش تمام نشده بود که گفتم: «اکبر بریم که خدا خواست. بریم و امشب یه خوابی بکنیم.»
اکبر دستش را گذاشت روی شانهام. هلم داد جلو و گفت: «برو بریم.» و خندهکنان از سنگر ارتشیها زدیم بیرون.
انگار ارتشیها توی دلشان گفته بودند همه را برق میگیرد و ما را چراغ نفتی گرفته! ما رو به این جوجهها چه! ما یک فرمانده شجاع و یک بلدوزری زبده میخواهیم نه دو تا بچه!
***
هنوز خودمان را نکشیده بودیم توی سنگر حاج عباسعلی که کسی از داخل بیسیم به حاج عباسعلی گفت: «حاجی، اینا دیگه کی بودند. از مهد کودک برا ما نیرو فرستادهای؟» حاج عباسعلی بلند بلند خندید و گفت: «همه بچههای جهاد همینجورند. تازه اینا گندههاشون بودند.»
صدا دوباره از داخل گوشی بیسیم پاشید بیرون: «حاجی، راستش آخه اینا یه گلوله بخورد کنارشون از ترس...»
حاج عباسعلی صدایش را برید و گفت: «اینا همونایی هستند که اون سکوهای بیست و پنج متری تانک را زدند. همونایی که اون خاکریزهای گله گاوی و نُه متری را زدند.»
صدای ارتشی آمد که گفت: «حاجی توروخدا راست میگی؟ همونا هستند؟ من که باورم نمیشه! بچههای سنگرساز بیسنگر نجف آباد؟»
- «آره همونا هستند.» بعد نگاهی به ما کرد و از خنده ریسه رفت.
خداحافظی کرد. گوشی بیسیم را گذاشت. نگاهمان کرد و گفت: «اینقدر خودتونو شلخته و مسخره نگیرید که همه ازتون فرار کنند.»
بعد رو به من کرد و گفت: «حالا اینقدر این کلاهو نکشی روی کلهات میمیری؟ بابا یه کمی خودتونو درست و حسابی بگیرید. به شمام میگند رزمنده، شلخته ها!»
زل زدم توی صورتش و گفتم: «چمونه حاجی؟ دلت میاد؟ رزمنده به این خوبی توی هیچ قوطی عطاری گیرت نمیاد، نه اکبر؟»
اکبر گفت: «آره به خدا، راست میگه حاجی. خیلی هم دلت بخواد.» بعد پتویی برداشت. کشید روی سرش و ادامه داد: «برای ما که بد نشد. حالا یه خوابِ خوب و نازی میریم.» هِرهِر خندید و رفت زیر پتو.
من گفتم: «خُب پس منم برم توی سنگرمون بخوابم. به به چه خوابی برم امشب!»
داشتم خوشحالی می کردم که بیسیم به صدا در آمد و کسی از داخلش گفت: «احمد،احمد، احمد، ناصر!»
حاجی تند دست برد. گوشی اش را برداشت و گفت: «به گوشم ناصر.»
صدای فرمانده ارتشی ها بود. سلام کرد و گفت: «حاجی حالا که اینجوره پس دوباره بچه هاتو بفرست بیاند. ما منتظریم.»
هنوز حرفش تمام نشده بود و خدا حافظی نکرده بود که اکبر از زیر پتو گفت: «اَه ه ه ه! حاجی بگو بچه هام تو راه مُردند.»
پتو را سفت تر کشید روی خودش و ادامه داد: «حالا کی دوباره توی این بارون و سرما از سنگر بره بیرون؟ تازه جامون گرم شده بود. نه محسن؟» حاج عباسعلی نرم خندید و گفت: «پاشو پاشو، خواب بیخواب. یاعلی.»
بعد به من نگاه کرد و ادامه داد: «کارتون در اومد، رزمنده های شلخته!» و از خنده ریسه رفت.
این را فرمانده ارتشیها گفت.
حاج عباسعلی گفت: «دارم هماهنگ میکنم! تا یک ساعت دیگه میرسند.»
فرماندهی ارتشیها از پشت بیسیم گفت: «حاجی، یه فرمانده زبده و نترس با یک بلدوزری کارکرده و شجاع میخوام.کار خیلی سخته، از او بَرو بچههای درست و حسابی بفرست.»
حاج عباسعلی گفت: «مطمئن باشید، از خوباش میفرستم.» بعد به من و اکبر نگاه کرد و خندید.
فرماندهی ارتشیها گفت: «پس ما منتظریم.»
حاج عباسعلی گفت: «انشاءالله تا یه ساعت دیگه میرسند، یا علی.» بعد گوشی بیسیم را گذاشت سرجایش. به من و اکبر نگاه کرد. خندید و گفت: «دیدید که چی گفت. یه فرمانده و یه بلدوزری کار کرده و زبده میخواهند. پاشید تا دیر نشده.»
پرده دم در سنگر را کنار زدم. هوای سرد و صدای تند باران پاشید توی سنگر.
اکبر گفت: «پرده رو بنداز، وه چه هوای سردی.»
حاج عباسعلی گفت: «به به به! ما دیگه با کی کفتر بازی میکنیم، هوا سرده، پاشید برید! پاشید معطل شما هستند.»
گفتم: «حاجی، نمیشه یه شب دیگه بریم؟خیلی بارون سنگینه، یعنی خداییش سرماست.»
حاج عباسعلی تیز زل زد توی چشمانم و گفت: «میخوای یه پتو و متکا بذارم تا صبح یه خواب خوشی بری!»
گفتم: «دستت درد نکنه، زحمتت میشه.»
اخمهایش را در هم گره زد و گفت: «پاشید! پاشید خجالت بکشید.»
اکبر گفت: «ای وای! حاجی کمکم داره ناراحت میشه، پاشو جغله، پاشو که هوا ابری شد.» و دست گذاشت روی پشتم. گوشهی کلاهم را گرفت و با خودش کشیدم بیرون. دانههای باران مثل پردهای که آویزان باشد از آسمان به زمین آویزان شده بود. اکبر کلاهش را کشید روی سرش. گفت: «بدو، بدو که وضع خیلی خرابه.»
کلاهم را کشیدم روی سرم و توی یک ثانیه خودم را رساندم به تویوتا. در تویوتا را باز کردم و مثل گنجشک پریدم داخلش. اکبر هم از طرف راننده سوار شد و گفت: «بریم آقای شجاع!»
گفتم: «بریم آقای هیتلر.» و بعد زدم زیر خنده!
شیخ اکبر تویوتا را روشن کرد. زد دنده و راه افتاد. همه جا تاریک و بارانی بود. زمین لیز و هوا سرد.
کز کردم گوشهی تویوتا و گفتم: «بابا این حاج عباسعلی هم وقت گیر آورده. حالا توی این بلبشو و هوای بارانی کی خاکریز میزنه.»
اکبر داد زد: «ساکت باش آقای رزمنده. خجالت بکش، اگه یکدفعه دیگه غُرغٌر کنی با من که فرماندهات هستم روبهرویی.» و بعد زد زیر خنده.
رفتیم و رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به مقر ارتشیها. دم دژبانی ایستادیم. بوق زدیم. دژبانی تفنگ به دست آمد جلو. شیشه را کشیدم پایین. گفت: «بفرمایید! شما؟»
گفتم: «بچههای جهاد هستیم، سنگرسازان بیسنگر.»
- «صبر کنید.» و بعد رفت داخل سنگر. لحظهای گذشت. آمد بیرون. سنگری را نشانمان داد و گفت: «بروید آنجا. آنجا سنگر فرماندهی است.»
هنوز زنجیر را پایین نینداخته بود که اکبر ماشین را بست به گاز و رفت دم در سنگر ارتشیها ایستاد. تویوتا را خاموش کرد و گفت: «حالا ارتشیها میگند؛ عجب فرمانده و راننده بلدوزر دلاوری.» و بعد هر دو زدیم زیر خنده و از تویوتا پریدیم پایین.
بند کلاههای اورکتهایمان را محکم بستیم به همدیگر و رفتیم طرف در سنگر فرماندهی. میرفتیم که کسی پرده دم سنگر را زد کنار. نور کمرنگی از داخل سنگر پاشید بیرون. جلوتر که رفتیم، سلام کردیم. کسی که دم سنگر ایستاده بود گفت: «سلام علیکم، برادران جهادی؟»
گفتم: «بله، از طرف حاج عباسعلی اومدیم.»
گفت: «خیلی خوش اومدید. بفرمایید داخل.»
پوتینهایمان را درآوردیم و خودمان را هل دادیم داخل سنگر. داخل سنگر که شدیم، نگاهمان افتاد به هفت هشت نفر مرد با لباسهای اتو کرده و محاسن بلند. ما را که دیدند تند از جا بلند شدند. سلام کردیم. سلام کردند و زل زدند به من و اکبر. یکی از آنها گفت: «شما بچههای حاج عباسعلی هستید؟»
من خودم را کشیدم جلوتر و گفتم: «بله، اومدیم منطقه رو ببینیم.» انگار ارتشیها را برق بگیرد. خشکشان زده بود. به همدیگر نگاه کردند. برای هم خندیدند و دوباره نگاهمان کردند.
من و اکبر، توی اورکتهایمان گم شده بودیم. خودمان را که بلند میکردیم تازه سرمان میرسید به شانه کوچکترین آنها.
اکبر فرمانده بود؛ امّا قد من بلندتر بود. تازه حتی یک دانه مو هم به صورتمان نروییده بود.
فرمانده ارتشی به من گفت: «شما فرماندهاید؟» خودم را کشیدم جلو و گفتم: «نه.» و بعد اشاره کردم به اکبر و گفتم: «ایشونه. آقای رحیمی فرمانده است.»
ارتشیها دوباره به همدیگر نگاه کردند و خندیدند. من و اکبر هم خندیدیم.
ارتشی گفت: «شما چند ساله فرماندهاید؟»
اکبر گفت: «یه دو سالی میشه.» و بعد خم شد و در گوش من گفت: «حالاست که برادران ارتشی از خنده بمیرند. انگار دارند قاتی میکنند!»
فرمانده ارتشیها دستی به سر و گردنش کشید. خم شد. چیزی در گوش طرف راستیاش گفت. سری تکان داد و گفت: «حالا که هوا خوب نیست. هوا بارونیه. شما تشریف ببرید. ما خودمان با حاج عباسعلی تماس میگیریم.»
هنوز حرفش تمام نشده بود که گفتم: «اکبر بریم که خدا خواست. بریم و امشب یه خوابی بکنیم.»
اکبر دستش را گذاشت روی شانهام. هلم داد جلو و گفت: «برو بریم.» و خندهکنان از سنگر ارتشیها زدیم بیرون.
انگار ارتشیها توی دلشان گفته بودند همه را برق میگیرد و ما را چراغ نفتی گرفته! ما رو به این جوجهها چه! ما یک فرمانده شجاع و یک بلدوزری زبده میخواهیم نه دو تا بچه!
***
هنوز خودمان را نکشیده بودیم توی سنگر حاج عباسعلی که کسی از داخل بیسیم به حاج عباسعلی گفت: «حاجی، اینا دیگه کی بودند. از مهد کودک برا ما نیرو فرستادهای؟» حاج عباسعلی بلند بلند خندید و گفت: «همه بچههای جهاد همینجورند. تازه اینا گندههاشون بودند.»
صدا دوباره از داخل گوشی بیسیم پاشید بیرون: «حاجی، راستش آخه اینا یه گلوله بخورد کنارشون از ترس...»
حاج عباسعلی صدایش را برید و گفت: «اینا همونایی هستند که اون سکوهای بیست و پنج متری تانک را زدند. همونایی که اون خاکریزهای گله گاوی و نُه متری را زدند.»
صدای ارتشی آمد که گفت: «حاجی توروخدا راست میگی؟ همونا هستند؟ من که باورم نمیشه! بچههای سنگرساز بیسنگر نجف آباد؟»
- «آره همونا هستند.» بعد نگاهی به ما کرد و از خنده ریسه رفت.
خداحافظی کرد. گوشی بیسیم را گذاشت. نگاهمان کرد و گفت: «اینقدر خودتونو شلخته و مسخره نگیرید که همه ازتون فرار کنند.»
بعد رو به من کرد و گفت: «حالا اینقدر این کلاهو نکشی روی کلهات میمیری؟ بابا یه کمی خودتونو درست و حسابی بگیرید. به شمام میگند رزمنده، شلخته ها!»
زل زدم توی صورتش و گفتم: «چمونه حاجی؟ دلت میاد؟ رزمنده به این خوبی توی هیچ قوطی عطاری گیرت نمیاد، نه اکبر؟»
اکبر گفت: «آره به خدا، راست میگه حاجی. خیلی هم دلت بخواد.» بعد پتویی برداشت. کشید روی سرش و ادامه داد: «برای ما که بد نشد. حالا یه خوابِ خوب و نازی میریم.» هِرهِر خندید و رفت زیر پتو.
من گفتم: «خُب پس منم برم توی سنگرمون بخوابم. به به چه خوابی برم امشب!»
داشتم خوشحالی می کردم که بیسیم به صدا در آمد و کسی از داخلش گفت: «احمد،احمد، احمد، ناصر!»
حاجی تند دست برد. گوشی اش را برداشت و گفت: «به گوشم ناصر.»
صدای فرمانده ارتشی ها بود. سلام کرد و گفت: «حاجی حالا که اینجوره پس دوباره بچه هاتو بفرست بیاند. ما منتظریم.»
هنوز حرفش تمام نشده بود و خدا حافظی نکرده بود که اکبر از زیر پتو گفت: «اَه ه ه ه! حاجی بگو بچه هام تو راه مُردند.»
پتو را سفت تر کشید روی خودش و ادامه داد: «حالا کی دوباره توی این بارون و سرما از سنگر بره بیرون؟ تازه جامون گرم شده بود. نه محسن؟» حاج عباسعلی نرم خندید و گفت: «پاشو پاشو، خواب بیخواب. یاعلی.»
بعد به من نگاه کرد و ادامه داد: «کارتون در اومد، رزمنده های شلخته!» و از خنده ریسه رفت.
نویسنده: محسن صالحی حاجی آبادی
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}