آیا تاریخ و فلسفه یک چیز هستند؟ (قسمت سوم)
یقینا باید شکی ریشهای دربارهی فلسفه و نیز علوم طبیعی وجود داشته باشد که متفکری را به این عقیده سوق می دهد که دانش فقط توسط مورخان و فقط از تفسیر مدرک تاریخی به دست می آید.
نگاهی به دیدگاههای فلسفی رابین جورج کلینگوود
چکیده:
یقینا باید شکی ریشهای دربارهی فلسفه و نیز علوم طبیعی وجود داشته باشد که متفکری را به این عقیده سوق می دهد که دانش فقط توسط مورخان و فقط از تفسیر مدرک تاریخی به دست می آید.
تعداد کلمات: 1078 کلمه / تخمین زمان مطالعه: 5 دقیقه
یقینا باید شکی ریشهای دربارهی فلسفه و نیز علوم طبیعی وجود داشته باشد که متفکری را به این عقیده سوق می دهد که دانش فقط توسط مورخان و فقط از تفسیر مدرک تاریخی به دست می آید.
تعداد کلمات: 1078 کلمه / تخمین زمان مطالعه: 5 دقیقه
نویسنده: توماس مالکوم ناکس
کالینگوود در دست نوشتهای در سال ۱۹۳۶ می گوید: « آگوستین قدیس از دیدگاه یک مسیحی اولیه به تاریخ روم مینگریست؛ تیمن از دیدگاه یک فرانسوی قرن هفدهمی؛ گین از دیدگاه یک انگلیسی قرن هجدهمی؛ ممن از دیدگاه یک آلمانی قرن نوزدهمی. فایده ای ندارد که بپرسیم کدام دیدگاه حقیقی بود. هر یک، تنها دیدگاه ممکن فردی را تشکیل می داد که آن را اختیار کرده بود.» این سطور را قرار بدهید در برابر آنچه او در مفهوم کلی تاریخ (فصل سوم، ۵) درباره ی نگرش های مختلف مورخان گذشته دربارهی قرون وسطا میگوید؛ نگرش هایی که در آنجا به عنوان «لغزش های تاریخی» توصیف شده اند. اگر فایده ای ندارد که بپرسیم آیا یک متفکر گذشته درست فکر می کرده است یا نه، دیگر پرسش «فلسفی» در تاریخ «گنجانده» نمی شود و پرسشی که نمی توان آن را طرح کرد به کلی کنار گذاشته می شود. او این مطالب را در سال ۱۹۳۹ هنگامی که نوشت «تاریخ تنها نوع دانش است» به صراحت اعلام کرد و در ادامه ی آن برای تبیین نظر خود افزود: «منطق کوششی است برای بیان اصول آنچه در زمان خود منطق دان به عنوان فکر معتبر پذیرفته شده است. نظریه های اخلاقی متفاوت اند، و بنابراین هیچ یک از آنها خطا نیست، زیرا هر نظریه ی اخلاقی کوششی است برای اعلام نوعی حیات که هدف قرار دادن آن با ارزش تلقی می شود؛ و این مسئله ای است که همیشه طرح می شود. اما از جانب چه کسی؟ علوم طبیعی واقعا با تاریخ فرق دارد و برخلاف فلسفه نمی تواند در آن جذب شود. علت این امر آن است که از پیش فرض های معینی آغاز میکند و به نتایج آنها می اندیشد و چون این پیش فرض ها نه حقیقت اند و نه باطل، اندیشیدن به آنها همراه با نتایجشان نه دانش است نه لغزش.» قاعدتا رساله ای دربارهی روش فلسفی، صرفا توصیف روشی است که نویسندهی رساله یا یکی از اخلافش مورد استفاده قرار داده است، و نه ارائه ی روشی که فیلسوفان باید آن را اختیار کنند چون صحیح است.
بیشتر بخوانید: خطای ذاتی در اندیشهی علم
یقینا باید شکی ریشهای دربارهی فلسفه و نیز علوم طبیعی وجود داشته باشد که متفکری را به این عقیده سوق می دهد که دانش فقط توسط مورخان و فقط از تفسیر مدرک تاریخی به دست می آید. از مفهوم کلی تاریخ به بعد، نوشته های کالینگوود حاوی استدلالی است مؤثر برای تشخیص این که تاریخ نتایجی به بار می آورد که شایستگی شان برای آن که دانش خوانده شوند کمتر از نتایج علوم طبیعی نیست. اما وی به استدلالهای همه جانبه و قانع کننده ی خویش علیه تلاش های پوزیتیویستی برای گنجاندن فلسفه در علوم طبیعی به عنوان تنها دانش اکتفا نمی کرد؛ از آن هم پیشتر رفت و موضعی همان قدر سرسختانه گرفت و در اصل با همان دلایل شکاکانه برای تاریخ دقیقا مدعی جایگاهی شد که مخالفانش برای علم ادعا می کردند. دیگر، فقط نزدیک شدن فلسفه با تاریخ او را راضی نمی کرد.
یک نمونه از نوشته های بعدی او می تواند نشان دهد که چگونه خمیر مایه ی شک گرایی فلسفی در اندیشه او عمل می کرده است. در مفهوم کلی تاریخ این اندیشه ی دیلتای که فلسفه ای که یک فرد اختیار میکند به ترکیب روان شناختی او بستگی دارد، به شدت رد شده است. آیا دلیل این برخورد شدید این ظن نا آگاهانه نبود که در نسبی گرایی تاریخی ای که او را هر روز مجذوب تر میکرد، دیدی مشابه و نه کم تر شکاکانه مستتر بود؟ چنان که دیدیم، او به این فکر رسیده بود که معنا ندارد بپرسیم آیا دید آگوستین قدیس از تاریخ روم درست است یا غلط، زیرا وی نمی توانست جدا از شرایط زمان خودش فکر کند. ولی اگر بپرسیم دقیقا چرا آگوستین قدیس نمی توانست به نحو دیگری فکر کند، قسمتی از پاسخ باید این باشد که به سبب ترکیب روان شناختی اش»، که در واقع این جواب را تا حدی رساله ای درباره ی متافیزیک تأیید میکند.
یقینا باید شکی ریشهای دربارهی فلسفه و نیز علوم طبیعی وجود داشته باشد که متفکری را به این عقیده سوق می دهد که دانش فقط توسط مورخان و فقط از تفسیر مدرک تاریخی به دست می آید. از مفهوم کلی تاریخ به بعد، نوشته های کالینگوود حاوی استدلالی است مؤثر برای تشخیص این که تاریخ نتایجی به بار می آورد که شایستگی شان برای آن که دانش خوانده شوند کمتر از نتایج علوم طبیعی نیست. اما وی به استدلالهای همه جانبه و قانع کننده ی خویش علیه تلاش های پوزیتیویستی برای گنجاندن فلسفه در علوم طبیعی به عنوان تنها دانش اکتفا نمی کرد؛ از آن هم پیشتر رفت و موضعی همان قدر سرسختانه گرفت و در اصل با همان دلایل شکاکانه برای تاریخ دقیقا مدعی جایگاهی شد که مخالفانش برای علم ادعا می کردند. دیگر، فقط نزدیک شدن فلسفه با تاریخ او را راضی نمی کرد.
در آن کتاب استدلال میکند که مجموعه ای از دانش نهایتا به پذیرش گروهی پیش فرض های مطلق» بستگی دارد؛ مثلا، «خدا وجود دارد، از پیش فرض های مطلق «علم و تمدن» است. ولی اصول تاریخی گرای خود کالینگوود ما را مجبور میکند سوال کنیم «کدام علم؟»، «کدام تمدن؟» و نمی توانیم جواب بدهیم «علم نوین» یا «تمدن غربی»، بی آن که فرض کنیم اینها واحدهایی هستند بسیار کامل تر از آن که یک بررسی انتقادی تاریخ فکر رخصت می دهد. آیا می شود جدا معتقد بود که «تمدن غربی» نوعی اقلیم مشترک بین همهی آنانی است که در آن سهیم اند یا در آن زندگی می کنند، یا همه ی کارکنان در عرصهی علم نوین باید الزاما و دقیقا در یک دسته پیش۔ فرض های مطلق سهیم باشند؟ دانشمندان انسانهایی هستند که منافع شان در خارج از حوزهی علم ممکن است بر کار علمی آنان اثر داشته باشد و به نظر می رسد که تفاوت های آنان در ملیت، تحصیلات، و سنت بر تنوع پیش۔ فرض های کارشان دلالت میکند یا دست کم اجازهی آن را می دهد. منطق استدلال کالینگوود سرانجام او را مجبور کرد تا از کلیات، مانند «علم» و تمدن»، به فرد (جزء) فرود آید و معتقد شود که کار هر فرد متفکر سرانجام با مجموعه پیش فرض های مطلق خاصی که خودش اختیار کرده، آن چیزی شده که هست. اکنون سوآل حیاتی این است که چگونه یک انسان به پیش فرض هایی که دارد اعتقاد پیدا کرده است و آنها چگونه به مرور زمان به نفع پیش فرض۔ های دیگر رد می شوند. کالینگوود فقط در یک پانوشت، گویی بر اثر فکری که بعدا به نظرش آمده، به این سوال می پردازد و جوابش این است که آنها به طور ناخود آگاه اختیار شده اند و توسط فرایندی از «تفکر ناخود آگاه» تغییر می کنند. به نظر می رسد که این عبارت مبهم در بافت خود بر این امر دلالت می کند که چون قبول این پیش فرض ها و تغییرشان در حیطه ی «ناخود آگاه» قرار می گیرند، به عرصه ای تعلق دارند که کالینگوود فکر می کرد به حق در اشغال روان شناس است. موافقت با نظریه ی دیلتای به طور حیرت انگیزی قریب الوقوع به نظر می آمد.
منبع:
مفهوم کلی تاریخ، رابین جورج کالینگوود، ترجمه علی اکبر مهدیان،چاپ سوم، اختران، تهران (1396)
یک نمونه از نوشته های بعدی او می تواند نشان دهد که چگونه خمیر مایه ی شک گرایی فلسفی در اندیشه او عمل می کرده است. در مفهوم کلی تاریخ این اندیشه ی دیلتای که فلسفه ای که یک فرد اختیار میکند به ترکیب روان شناختی او بستگی دارد، به شدت رد شده است. آیا دلیل این برخورد شدید این ظن نا آگاهانه نبود که در نسبی گرایی تاریخی ای که او را هر روز مجذوب تر میکرد، دیدی مشابه و نه کم تر شکاکانه مستتر بود؟ چنان که دیدیم، او به این فکر رسیده بود که معنا ندارد بپرسیم آیا دید آگوستین قدیس از تاریخ روم درست است یا غلط، زیرا وی نمی توانست جدا از شرایط زمان خودش فکر کند. ولی اگر بپرسیم دقیقا چرا آگوستین قدیس نمی توانست به نحو دیگری فکر کند، قسمتی از پاسخ باید این باشد که به سبب ترکیب روان شناختی اش»، که در واقع این جواب را تا حدی رساله ای درباره ی متافیزیک تأیید میکند.
یقینا باید شکی ریشهای دربارهی فلسفه و نیز علوم طبیعی وجود داشته باشد که متفکری را به این عقیده سوق می دهد که دانش فقط توسط مورخان و فقط از تفسیر مدرک تاریخی به دست می آید. از مفهوم کلی تاریخ به بعد، نوشته های کالینگوود حاوی استدلالی است مؤثر برای تشخیص این که تاریخ نتایجی به بار می آورد که شایستگی شان برای آن که دانش خوانده شوند کمتر از نتایج علوم طبیعی نیست. اما وی به استدلالهای همه جانبه و قانع کننده ی خویش علیه تلاش های پوزیتیویستی برای گنجاندن فلسفه در علوم طبیعی به عنوان تنها دانش اکتفا نمی کرد؛ از آن هم پیشتر رفت و موضعی همان قدر سرسختانه گرفت و در اصل با همان دلایل شکاکانه برای تاریخ دقیقا مدعی جایگاهی شد که مخالفانش برای علم ادعا می کردند. دیگر، فقط نزدیک شدن فلسفه با تاریخ او را راضی نمی کرد.
در آن کتاب استدلال میکند که مجموعه ای از دانش نهایتا به پذیرش گروهی پیش فرض های مطلق» بستگی دارد؛ مثلا، «خدا وجود دارد، از پیش فرض های مطلق «علم و تمدن» است. ولی اصول تاریخی گرای خود کالینگوود ما را مجبور میکند سوال کنیم «کدام علم؟»، «کدام تمدن؟» و نمی توانیم جواب بدهیم «علم نوین» یا «تمدن غربی»، بی آن که فرض کنیم اینها واحدهایی هستند بسیار کامل تر از آن که یک بررسی انتقادی تاریخ فکر رخصت می دهد. آیا می شود جدا معتقد بود که «تمدن غربی» نوعی اقلیم مشترک بین همهی آنانی است که در آن سهیم اند یا در آن زندگی می کنند، یا همه ی کارکنان در عرصهی علم نوین باید الزاما و دقیقا در یک دسته پیش۔ فرض های مطلق سهیم باشند؟ دانشمندان انسانهایی هستند که منافع شان در خارج از حوزهی علم ممکن است بر کار علمی آنان اثر داشته باشد و به نظر می رسد که تفاوت های آنان در ملیت، تحصیلات، و سنت بر تنوع پیش۔ فرض های کارشان دلالت میکند یا دست کم اجازهی آن را می دهد. منطق استدلال کالینگوود سرانجام او را مجبور کرد تا از کلیات، مانند «علم» و تمدن»، به فرد (جزء) فرود آید و معتقد شود که کار هر فرد متفکر سرانجام با مجموعه پیش فرض های مطلق خاصی که خودش اختیار کرده، آن چیزی شده که هست. اکنون سوآل حیاتی این است که چگونه یک انسان به پیش فرض هایی که دارد اعتقاد پیدا کرده است و آنها چگونه به مرور زمان به نفع پیش فرض۔ های دیگر رد می شوند. کالینگوود فقط در یک پانوشت، گویی بر اثر فکری که بعدا به نظرش آمده، به این سوال می پردازد و جوابش این است که آنها به طور ناخود آگاه اختیار شده اند و توسط فرایندی از «تفکر ناخود آگاه» تغییر می کنند. به نظر می رسد که این عبارت مبهم در بافت خود بر این امر دلالت می کند که چون قبول این پیش فرض ها و تغییرشان در حیطه ی «ناخود آگاه» قرار می گیرند، به عرصه ای تعلق دارند که کالینگوود فکر می کرد به حق در اشغال روان شناس است. موافقت با نظریه ی دیلتای به طور حیرت انگیزی قریب الوقوع به نظر می آمد.
منبع:
مفهوم کلی تاریخ، رابین جورج کالینگوود، ترجمه علی اکبر مهدیان،چاپ سوم، اختران، تهران (1396)
بیشتر بخوانید:
عرصهی تفکر تاریخی
تخیل تاریخی
خودمختاری تاریخ
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}