خدا فرشتگان را صدا زد و طرح جانشینی خود را با آنان در میان گذاشت.به آنان گفت: در زمین جانشینی قرار خواهم داد.

فرشتگان با بهت و حیرت گفتند: جانشین؟جانشین خدا؟ جانشین خدا در زمین؟و فکر کردند: جانشین هر کس نماینده اوست. موجودی زمینی چگونه نماینده خداتواند بود؟ اگر زمینی باشد از خاک و گل است. از سفال و لجن است.خاک و گل و سفال چگونه کارهای خدایی تواند کرد؟

نگاهی به زمین کردند. کوه و دشت و رودخانه ها را دیدند و خاک و گل و لجن را.خدا پرده را از برابر چشمشان کنار زد. آنها توانستند آینده را هم تا حدودی ببینند.حالا انبوه انسان ها را می دیدند که در زمین زندگی می کردند.با دقت به حالات و رفتار انسانها نگاه کردند.کنار هم به کشت و زرع و خرید و فروش می پرداختند. گاهی هم به نزاع می پرداختند، یک دیگر را می زدند و حتی خون یک دیگر را می ریختند.

خدا پرده را بیشتر کنار زد و خانواده اولین انسانها را به فرشتگان نشان داد.فرشتگان، آدم و حوا را دیدند و هابیل و قابیل را.دیدند چگونه قابیل برادرش را کشت و خونش را بر زمین ریخت.طاقت فرشتگان طاق شد، تحملشان ازدست رفت و پرسیدند: خدایا آیا برای خود نماینده ای قرار می دهی که درزمین دست به تباهی بزند و خون برادرانش را بریزد؟ آیا آدمی می تواند نماینده مناسبی برای ذات مقدس تو باشد؟

پاسخ خداوند سکوت بود و سکوت. فرشتگان به حرفهای پیشین خدا فکر کردند.لحن خدا آن قدرقطعی بود که جایی برای چون و چرا باقی نمی گذاشت.از در دیگری وارد شدند. به وجود خود فک کردند.از خدا فرمان می بردند، اورا عبادت و پرستش می کردند. آن هم پرستش ها و ستایش های چند هزار ساله.لحظه ای هم خسته نمی شدند.

-
خداوندا، ما فرشتگان تو را حمد و ستایش می کنیم، تو را پاک می دانیم...آیا ما نماینده تو نتوانیم بود؟

فرشتگان دیگر چیزی نگفتند.اما خدا حرف دلشان و حتی نا گفته هایشان را می دانست.

در پاسخشان تنها جمله ای کوتاه گفت: من می دانم آن چه را شما نمی دانید.

به پاسخ خدا فکر کردند.آنها چه چیزهایی را نمی دانستند که خدا می دانست؟ کاش آن را می دانستند.کاش خدا به آن ها می گفت.اما باز پاسخ خدا سکوت بود و سکوت. آن هم سکوتی پر رمز و راز که فرشتگان را در بی کرانه شگفتی ها فرو می برد.در دنیای شگفتی های پایان ناپذیر خداوند پاسخی را جست و جو می کردند که به آسانی به دست نمی آمد.فروتنانه از خدا خواستند از آن چه نمی دانستند با خبرشان کند.پرده دوباره کنار رفت.در دنیای بی زمان فرو رفتند و دوباره آینده را دیدند.این بار دیگر خون و خون ریزی نمی دیدند. خورشید و ماه و ستارگان را می دیدند و نور و گرما را و مهر و محبت را. انسانهایی را می دیدند که گرسنه بودند. غذایشان را اما به گرسنگان می دادند. جامه های ساده می پوشیدند اما لباسشان را به برهنگان هدیه می دادند. خود رنج می بردند تا دیگران آسوده باشند. شب ها بیدار می ماندند تا دیگران خواب آرامی داشته باشند. به استقبال مرگ می رفتند تا زندگی را به مردان و زنان و کودکان هدیه دهند. خدا دیگر سخن نمی گفت. فرشتگان هم سوالی نمی پرسیدند. نگاهشان به آینده اما همچنان ادامه داشت.آنان پایانه زمین و زمان را هم دیدند. مردی رادیدند که از تبار آدم خاکی بود. پایی بر زمین و دستی بر آسمان داشت .خورشید و ماه وستارگان هر روز و شب به او نگاه می کردند و در انتظارآمدنش بودند. وقتی او را دیدند محبت در دلها جاری بود و سپاسگزاری بر زبان ها و لبخند بر لب ها.

مردم با نامی دیگر از نام های خداوند انس گرفته بودند. سلام. وقتی یک دیگررا می دیدند- غریبه یا آشنا- بر لبانشان سلام می شکفت، در دلشان شکوفه می داد و نگاهشان لبریز از سلام می شد.

فرشتگان دیگر اعتراضی نداشتند.

وَ إِذْ قالَ رَبُّکَ لِلْمَلائِکَةِ إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ
خَلِیفَةً قالُوا أَ تَجْعَلُ فِیها مَنْ یُفْسِدُ فِیها وَ یَسْفِکُ
الدِّماءَ وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِکَ وَ نُقَدِّسُ لَکَ قالَ إِنِّی
أَعْلَمُ ما لا تَعْلَمُونَ (بقره/30)

آن گاه که پروردگارت به فرشتگان گفت: من در زمین جانشینی قرار می دهم.
گفتند: آیا در زمین کسی را قرار می دهی که دست به تباهی و خون ریزی
زند؟ حال آن که ما تو را تسبیح و تقدیس و ستایش می کنیم.گفت: می دانم آن
چه را نمی دانید.

نگاه دوم

حمید دستش را بالا برد و پرسید:

مگر قرآن کتاب همه زما نها و مکان ها نیست. مگر برای هدایت همه عصرها و نسل ها نیامده است؟

مربی با سر حرف های حمید را تایید کرد. حمید ادامه داد:مگر نه این است که قرآن را نه فقط برای ثواب و پاداش پس از مرگ که برای درس گرفتن در زندگی امروز باید خواند؟

مربی باز هم تایید کرد.حمید ادامه داد:

-
حادثه ای همچون گفت و گوی خدا و فرشتگان چه پیامی می تواند برای انسان امروز داشته باشد؟

مربی گفت: پرسش های اساسی خوبی را مطرح کردید. این نه تنها پرسش تو که پرسش نسل تشنه ای است که در دنیای سرد و بی روح امروز به دنبال گرمای هدایت و معنویت می گردند.از عرفان های کاذب و چله گیری ها و مرید ومرادبازی ها به ستوه آمده، از سراب ها خسته شده در جست و جوی آب به چشمه سار قرآن روی آورده اند.

درست است که گفت و گوی خدا و فرشتگان به قرن ها پیش باز می گردد اما خداهمان خداست، فرشتگان، همان فرشتگان و آدم ها همان آد مها. خداوندی که آفریننده زمان و مکان است، خود از چنبره زمان و مکان بیرون است. کتاب او نیز کتاب همیشه انسان است. آیه ای را هم که مطرح کردید سرشار از درس ها،نکته ها و پیام های گوناگون است. من تنها به یکی از آنها اشاره می کنم.

امروز هم قصه اعتراض بین ما آدم ها تکرار می شود. نه یک بار و دوبار که هزار بار. من نام این حالت بیمار گونه را نیمه خالی لیوان یا روی دیگرسکه می گذارم که با آن آشنا هستید. بسیاری از اختلاف ها و اعتراض های مردم برخاسته از داوری های عجولانه ای است که نسبت به یک دیگر می کنند. بسیاری از این قضاوت ها به دیدن تیرگی ها باز می گردد.

ما عادت نداریم مجموعه نگر باشیم. بعضی از ما تنها خوبی ها را می بینیم وبعضی فقط بدی ها را. هر دو نگرش انحراف از دیدن درست است. برای ارزیابی ها باید خوب و بدها را با هم دید.

اگر دوست من یک بار به من بدی کرد فکر نکنم که وجودش سراسر تیرگی و سیاهی است. و اگر از کسی یک بار خوبی دیدم فکر نکنم وجودش نور مطلق است.

روزی حضرت عیسی(ع) نگاهش در راه به سگ مرده ای افتاد. همراهان عیسی گفتند: چه بوی دل آزاری دارد.

عیسی که می خواست همراهانش را از بیماری تکسونگری نجات دهد گفت: ببینیدچه دندان های سفیدی دارد.

فکر نمی کنید اگر ما همیشه دو روی سکه را ببینیم زندگی شیرین تر می شود؟ این تنها درس کوچکی است که از این آیه می گیریم. درس های دیگری هم در این آیه نهفته است که با فکر کردن و خواندن کتابهای تفسیر می توانیم به آنها پی ببریم.

سرود سوره

به یاد آور خداوند جهان را
که آورد این زمین و آسمان را

ملائک در جهان آفرینش
همه بودند سرگرم پرستش

خدا فرمودشان:من در زمینم
به حق یک جانشین می آفرینم

اگر چه جنسش از خاک زمین است
مقام و جایگاهش برترین است

ملایک با خدا گفتند:آیا
شود پیدا کسی هم بهتر از ما؟

ز هر زشتی در این دنیا جداییم
تو را هر لحظه لحظه می ستاییم

کسی با خلق و خوی این زمینی
خدایا در زمین می آفرینی؟

تو خود بر راز هر خلقت گواهی
چه داند آدمی غیر از تباهی؟

خدا فرمود: آری من گواهم
من آگاه از سفید و از سیاهم

شما هم آن چه را گفتید آنید
ولی آن را که می دانم ندانید

نویسنده: مرتضی دانشمند