روزهای بارانی... روزهای آفتابی ...یکی پس از دیگری می‌آیند و می‌روند.

امروز هم یکی از همان روزهای بارانی‌ست.

 باران می‌بارد در ذهن این خودکار آبی یادگاری. رود می‌شوند این واژه‌های سراسر دلتنگ.

کجاست دریای بیکران محبت تو؟

کی دستی از سر مهر می‌کشی بر سر جملات متلاطم ذهن نا آرام من؟

خودت گفته‌ای «نحن اقرب الیه من حبل الورید.»

می‌بینی، می‌شنوی، می‌خوانی، می‌دانی،...دور نیستی از ذهنِ کلماتِ دلواپسِ من.

 باران هم‌چنان می‌بارد و من روزهای بارانی را یکی یکی به خاطر می‌سپارم، و روزهای آفتابی را به یاد می‌آورم. دور نیستی، می‌دانم!
 
نویسنده: اکرم کشایی