عراقیهای حرف شنو
بالاخره چند ماه انتظار به پایان رسید. دعاهایمان مستجاب شد. نذرهایمان قبول شد و عملیات شروع شد. وصیتنامهها را شب قبل نوشته بودیم. قول و قرارها را گذاشته بودیم. وعده و وعید داده بودیم و گرفتیم.
عراقیهای حرف شنو
چکیده
بالاخره چند ماه انتظار به پایان رسید. دعاهایمان مستجاب شد. نذرهایمان قبول شد و عملیات شروع شد. وصیتنامهها را شب قبل نوشته بودیم. قول و قرارها را گذاشته بودیم. وعده و وعید داده بودیم و گرفتیم. بند پوتینها را سفت کرده بودیم. چفیهها را روی دوش انداخته بودیم؛ و یکی یک کلاش و یکی دو تا خشاب اضافه و دو سه تا نارنجک برداشته بودیم و بسم الله.
تعداد کلمات: 678 / تخمین زمان مطالعه: 3 دقیقه
بالاخره چند ماه انتظار به پایان رسید. دعاهایمان مستجاب شد. نذرهایمان قبول شد و عملیات شروع شد. وصیتنامهها را شب قبل نوشته بودیم. قول و قرارها را گذاشته بودیم. وعده و وعید داده بودیم و گرفتیم. بند پوتینها را سفت کرده بودیم. چفیهها را روی دوش انداخته بودیم؛ و یکی یک کلاش و یکی دو تا خشاب اضافه و دو سه تا نارنجک برداشته بودیم و بسم الله.
تعداد کلمات: 678 / تخمین زمان مطالعه: 3 دقیقه
حسن فقیه
بالاخره چند ماه انتظار به پایان رسید. دعاهایمان مستجاب شد. نذرهایمان قبول شد و عملیات شروع شد. وصیتنامهها را شب قبل نوشته بودیم. قول و قرارها را گذاشته بودیم. وعده و وعید داده بودیم و گرفتیم. بند پوتینها را سفت کرده بودیم. چفیهها را روی دوش انداخته بودیم؛ و یکی یک کلاش و یکی دو تا خشاب اضافه و دو سه تا نارنجک برداشته بودیم و بسم الله.
سرحال و قبراق پیشروی میکردیم. کانالها، سنگرها و خاکریزها را پشت سر میگذاشتیم و چشم میگرداندیم دنبال عراقیها؛ اما دریغ از یک عراقی. مثل اینکه آب شده و در زمین فرو رفته بودند. کمکم حوصلهمان سر رفت: «پس حملهای که این همه تعریفش را میکردید این بود! تقصیر خط شکنهاست.»
- «بی انصافها همه را خودشان پاکسازی کردهاند.»
ـ«چه خوش اشتها.»
از دور سیاهی پیدا شد. سنگر گرفتیم. نزدیک که میشد، صداهای مبهمی هم با خودش میآورد. باز هم نزدیکتر شد، صداها واضحتر شد: «انا... انا دخیل... مسلم... خمینی... عباس(ع)... حسین(ع)...»
بیست نفر میشدند. نصفشان زیر پیراهنی پوشیده بودند و نصفی پیراهن نظامی. همه با هیکلهای ورزشکاری، سبیلهای از بناگوش در رفته و دستهای بالا. جلوتر که آمدند، حاج حمید گفت: «گاومان زایید.» ما اطراف را نگاه کردیم.
اکبر آقا گفت: «بخشکی شانس.»
مصطفی گفت: «یکی دو تا هم نیستند.»
نادرگفت: «نامردها، قبول نیست، مثل اینکه ما را دیده بودند و یک راست آمدند طرف ما.»
بالاخره به ما رسیدند. ایستادند و همانطور که دستهایشان بالا بود زل زدند به ما. ما هم سر جایمان مات و مبهوت مانده بودیم. آخر با این همه اسیر چه کنیم؟ بعد از مدتی، از نگاه کردن به آنها دست برداشتیم و شروع کردیم نگاه کردن به هم، برای انتخاب فرد یا افراد بدشانس.
حاج حمید گفت: «اکبر آقا...»
اکبر آقا رنگش پرید با دستپاچگی گفت: «مخلصم حاج حمید. آخر دسته بدون معاون نمیشوند؛ اصلاً معنی ندارد.»
حاج حمید کمی فکر کرد، برگشت رو به مصطفی؛ اما قبل از اینکه چیزی بگوید مصطفی شروع به التماس کرد: «نوکرتم حاجی... چاکرتم... دیگر اذیت نمیکنم، هر حرفی بگویی گوش میکنم. من آرزو دارم، همه بچه محلههامون تو دو سه تا عملیات شرکت کردند غیر از من. راضی نشو سرافکندهی دوست و دشمن بشوم....»
حاج حمید دلش به رحم آمد. گفت: «خوب، خوب باشه بس کن.»
برگشت به طرف نادر؛ اما خبری از نادر نبود. هر چه گشتیم و صدا زدیم نادر نبودش. باز چشم گرداند بین بچهها. یکدفعه چشمش روی من و سعید و سیروس ایستاد. ما سه نفر توی دسته از همه کوچکتر بودیم. لبخند پیروزمندانهای زد: «ای داد بیداد، یا باب الحوائج» صدای قلب همدیگر را میشنیدیم.
گفت: «شما...» آب دهانمان را قورت دادیم.
-«این اسرا را میبرید عقب تحویل میدهید.»
چشمهایم پر از اشک شد. سعید با التماس گفت: «حاج حمید...»
حاج حمید نگذاشت ادامه بدهد: «همین که گفتم.»
سیروس گفت: «آخه ما کوچکیم.»
حاج حمید پوزخندی زد: «چطور برای شرکت در حمله کوچک نبودید.» جوابی نداشتیم بدهیم.
ـ«خب زود باشید.» بعد رو کرد به بقیهی بچهها: «برویم.»
دسته حرکت کرد. نادر دوش به دوش حاج حمید میدوید. ما و عراقیها با حیرت رفتنشان را نگاه میکردیم. کمی دور شدند، سعید با بغض گفت: «حالا چکار کنیم؟»
سیروس آب دماغش را بالا کشید و هق هق کرد: «ما.. شانس... نداریم.»
نگاهی به عراقیها کردم. بدنم لرزید، بیست تا گردن کلفت. ناگهان فکری به ذهنم رسید. با خوشحالی گفتم: «سعید چفیهات را بده.»
سعید با تعجب نگاهم کرد. گفتم: «زود باش، وقت را تلف نکن.»
سعید چفیه را مردد درآورد و داد به من، چفیه را گرفتم و به سیروس نگاه کردم. سیروس اخمهایش را در هم کرد. عصبانی شدم. گفتم: «پس چی خیال کردی؟ در عملیات شرکت کردن خرج دارد.»
با دلخوری چفیه را بهم داد. چفیه خودم را هم برداشتم و به طرف عراقیها رفتم. سر چفیه را به سه نفر دادم و با زبان همه فهم ایما و اشاره بهشان فهماندم که" ادامهی این راه را میروید تا به نخلستان برسید. بچههای ما آنجا هستند. چفیهها را در هوا تکان میدهید. میفهمند ما شما را فرستادیم و شما را تحویل میگیرند". دستهی عراقیها راه افتادند به عقب و ما با خوشحالی راه خود را ادامه دادیم.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}