ر مثل راسو

نويسنده: علي باباجاني



راسو داشت راه مي رفت که يک شير پريد جلو راسو. راسو ترسيد. شيرگفت: «به به چه خوراکي خوش مزه اي پيدا کردم! راسو پرسيد: «چه کار داري؟ مي خواهي چه کار کني؟»
شير گفت: «گرسنه ام. مي خواهم تو را بخورم.» راسو لرزيد و گفت: «نه! مرا نخور. من لاغرم. تو را که نمي توانم سير کنم.» شير گفت: «نه، بايد تو را بخورم.» راسو فکر کرد و گفت: «آقا شير، اگر مرا نخوري يک چيز قشنگ بهت مي دهم.» شير گفت: «حالا چي هست؟» راسو از جيبش يک شيشه عطر در آورد و گفت: اگر مرا نخوري، اين عطر را به تو مي دهم.» شير عطر را از دست راسو گرفت. در عطر را باز کرد. يکدفعه بوي بدي از شيشه عطر بيرون آمد. سر شير گيج رفت. حالش به هم خورد. شير داد زد: «واي چه عطر بدبويي! حالم به هم خورد.» راسو وقتي ديد شير حالش بد است، فرار کرد. شير هم که از آن بو بدش مي آمد از آن جا دور شد. آن روز راسو خوش حال بود؛ چون فهميد وقتي حيواني خواست او را بخورد، مي تواند اين طوري از خودش دفاع کند.
منبع:ماهنامه فرهنگي ،آموزشي سنجاقک شماره 52