دو برادر
به حرم که رسیدیم راهم را جدا کردم خودم را به گوشهی دنجی رساندم. مادر و حسام رفتند آن طرف. دوست نداشتم حسام را ببینم. مادر کلی نصیحتم کرد: «خوب نیست دو تا برادر این رفتار را با هم داشته باشند... او کوچکتر از توست اشتباه کرد که بیاجازه چمدانت را باز کرد ...»
دو برادر
چکیده
به حرم که رسیدیم راهم را جدا کردم خودم را به گوشهی دنجی رساندم. مادر و حسام رفتند آن طرف. دوست نداشتم حسام را ببینم. مادر کلی نصیحتم کرد: «خوب نیست دو تا برادر این رفتار را با هم داشته باشند... او کوچکتر از توست اشتباه کرد که بیاجازه چمدانت را باز کرد ...»
تعداد کلمات: 484 / تخمین زمان مطالعه: 2/5 دقیقه
به حرم که رسیدیم راهم را جدا کردم خودم را به گوشهی دنجی رساندم. مادر و حسام رفتند آن طرف. دوست نداشتم حسام را ببینم. مادر کلی نصیحتم کرد: «خوب نیست دو تا برادر این رفتار را با هم داشته باشند... او کوچکتر از توست اشتباه کرد که بیاجازه چمدانت را باز کرد ...»
تعداد کلمات: 484 / تخمین زمان مطالعه: 2/5 دقیقه
فاطمه بختیاری
به حرم که رسیدیم راهم را جدا کردم خودم را به گوشهی دنجی رساندم. مادر و حسام رفتند آن طرف. دوست نداشتم حسام را ببینم. مادر کلی نصیحتم کرد: «خوب نیست دو تا برادر این رفتار را با هم داشته باشند... او کوچکتر از توست اشتباه کرد که بیاجازه چمدانت را باز کرد ...»
اما من آن قدر دلخور بودم که حرف های مادر آرامم نکرد. حسام هم چیزی نگفت؛ اما من ناراحت بودم. به زائران نگاه کردم. یادحرف باباجون افتادم: «در این سفر باید زندگی کردن را یاد بگیری.»
اما من زندگی کردن را بلد بودم. حسام بلد نبود و باید یاد میگرفت.
به اطراف نگاه میکنم. زئران در رفت و آمدند. مادر را میبینم، نماز میخوانم. حسام نزدیکش نشسته و با کنجکاوی زیارت نامه ورق میزند. صبح که با هم دعوا کردیم . مادر اخم کرد. بابا جون گفت: «آدم که میآید مسافرت، باید خوش اخلاقتر باشد.»
صدای زمزمهی مردی نگاهم را به سمت ضریح میکشاند: «سلام پسر امیرالمومنین...سلام یاور برادر...»
مرد سر به ضریح میگذارد و شانههایش میلرزد. مادر نمازش تمام شده است. حسام آرام آرام زیارت نامه میخواند. به ضریح نگاه کردم. نمیدانم چرا خجالت کشیدم. برای لحظهای یادم آمد من و حسام برادریم.
مادر نزدیکم آمد: «برویم...»
همانطور که نگاهم به ضریح بود گفتم: «بعدا میآیم.»
با هم برویم...بهتر است.
حسام از پشت چادر مادر را گرفت. دلم برایش سوخت. هنوز از من میترسید. جای انگشتان دستم هنوز روی لپ سفیدش بود.
بلند میشوم و پشت سر مادر به راه میافتم. صحن حرم شلوغ است. چند بچه را میبینم که با خوشحالی دنبال هم میدوند. حسام هنوز میترسید نزدیکم بیاید. مادر رو به حرم میایستد و سلام میدهد: «السلام علیک یاابوالفضل العباس.»
از حرم که بیرون میآییم، اول از همه گرمای هوا را متوجه میشویم. زمزمه میکند: «قربان این سقا، چطور در این هوای داغ طاقت تشنگی داشت؟!»
به نقطه نامعلومی خیره میشود رد نگاهش را میگیرم و میرسم به حرم امام که چند صدمتری با ما فاصله دارد: «قربان مهربانیتان.»
حسام هم نگاه میکند. گنبد طلایی حرم و پرچم سرخ آن خوب پیداست. گرمای هوا مجبورم میکند به سمت نخلها که در دو سوی راه قد کشیدهاند،بدوم. حسام کلاه لبه دارش را سرش میگذارد؛ اما من کلاهم را در هتل جا گذاشتهام. مادر پا تند میکند. دل نگران میگوید: «خدا کند به نماز برسیم!»
حسام زیر چشمی نگاهم میکند. دستم را سایهبان چشمهایم میکنم و جلوتر از مادر میروم. حسام بلند میگوید: «میخواهی کلاهم را بدهم؟»
در جوابش شانههایم را بالا میاندازم. نه معنی آره را دارد و نه معنی نه. فقط میخواهم بداند که با او آشتی کردهام. مادر هنوز در حال و هوای خودش است. میایستم. حسام کنارم میآید. به حرم امام نزدیک میشویم. جمعیت بیشتر میشود. مادر میگوید: «گم نشوید!..»
حسام میدان را نشان میدهد: «نزدیک مشک... بعد نماز بیایم؟»
مادر با رضایت سرتکان میدهد. من و حسام میرویم به سمت مردها. دوست دارم مثل امام حسین(ع) وحضرت ابالفضل(ع) همیشه باهم باشیم.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}