بوی آبگوشت سرظهری
آن روز توی کلاس وقتی معلم گفت: «اولین و روشنترین خاطره ی خود را در مورد خانواده بنویسد.» یک خاطره ی معرکه در ذهنم جان گرفت. یک خانه ی کوچک و یک کوچه ی تنگ را به خاطر آوردم که لابد اولین خانه ی خانواده ی ما بوده و حالا نمیدانم کجاست.
بوی آبگوشت سرظهری
چکیده
آن روز توی کلاس وقتی معلم گفت: «اولین و روشنترین خاطره ی خود را در مورد خانواده بنویسد.» یک خاطره ی معرکه در ذهنم جان گرفت. یک خانه ی کوچک و یک کوچه ی تنگ را به خاطر آوردم که لابد اولین خانه ی خانواده ی ما بوده و حالا نمیدانم کجاست.
تعداد کلمات: 432 / تخمین زمان مطالعه: 2 دقیقه
آن روز توی کلاس وقتی معلم گفت: «اولین و روشنترین خاطره ی خود را در مورد خانواده بنویسد.» یک خاطره ی معرکه در ذهنم جان گرفت. یک خانه ی کوچک و یک کوچه ی تنگ را به خاطر آوردم که لابد اولین خانه ی خانواده ی ما بوده و حالا نمیدانم کجاست.
تعداد کلمات: 432 / تخمین زمان مطالعه: 2 دقیقه
سید مهرداد موسویان
آن روز توی کلاس معلم گفت: «اولین و روشنترین خاطره ی خود را در مورد خانواده بنویسد.»
آیا این خاطره مثبت است یا منفی؟ تا آن روز فکر میکردم خانواده ی ما یکی از سطح پایینترین خانواده های کلاس است. خیلی از همکلاسی هایم موبایلهای گرانقیمت و سیستمهایی با سیپییوهای چند هسته ای دارند. خانواده ی من با داشتن این وسائل موافقت نمی کنند.
خانواده ی من وضعیت مالی خیلی خوبی هم ندارند و من پول تو جیبی کمتری از بقیه ی همکلاسی هایم می گیرم. خب ما خیلی توی کافی شاپهای گرانقیمت شهر، ساندویچ و پیتزا سفارش نداده ایم و سوار ماشین های شاسی بلند و معرکه نشده ایم. خانواده ی شلوغی که همیشه بوی آبگوشت سرظهرهایش تا چند خانه آنطرفتر با سروصدای ساکنینش بههم میپیچد و سرزده وارد می شود. بهخاطر همین چیزهاست که تا من خودم و خانواده ام را شناخته ام، بین بقیه ی همکلاسی ها نمره ی کمی به خانواده ی خودم داده ام.
برای همین است که معمولا دعوتنامه های اولیا و مربیان را با خوشحالی به خانه نمیبرم. همیشه هم از اینکه خانواده به این دعوتها پاسخ ندهند خوشحال میشوم؛ اما وقتی معلم گفت: "اولین و روشنترین خاطرهی خود را در مورد خانواده بنویسد،" یک خاطره ی معرکه در ذهنم جان گرفت. یک خانه ی کوچک و یک کوچه ی تنگ را به خاطر آوردم که لابد اولین خانه ی خانواده ی ما بوده و حالا نمیدانم کجاست.
بوی آبگوشت پر از چربی و گرمای بخاری نفتی هم توی خاطره وجود داشت. صدای گریه ی خواهر کوچک ترم بلند بود، چون من عروسکش را بدون اجازه برداشته بودم.
یک آغوش گرم هم توی خاطره بود که خواهرم را ساکت کرد و بعد من را سوار دوشش کرد، دور اتاق چرخاند که نمیدانم آغوش مادر بود یا پدر یا مادربزرگ یا برادر یا کی؟
این خاطرات از تمام بوهای توی خانه و سروصدای بلند بچههای کوچهی تنگ و کوچکی اتاقی که داخلش بودیم و گریه ی خواهرم و بوی آبگوشتی که از بچگی دوست نداشتم، در گرمای آن آغوش فرو رفت، چرخید و چرخید و چرخید و من خندیدم. خندیدم و صدای خنده ام توی اتاق کوچک پیچید و وارد کوچه ی تنگ و شلوغ شد و بعد تا سر کلاس آمد.
طوری خندیدیم که معلم و همکلاسی هایم از صدای این خنده تعجب کردند. خنده ای که فقط وقتی از شلوغی شهر وحشت می کنی، در بوی آبگوشت، توی اتاقی کوچک به لبت دوخته می شود.
خنده ای که فقط وقتی خیالت نسبت به همه چیز راحت است و نگران چیزی نیستی، روی لبت می آید. خنده ای که وقتی از خطری دور می شوی روی لبت می نشیند.
خنده ای به رنگ مثبت. خاطره ای به رنگ مثبت و معلم روی تخته سیاه نوشت، مهمترین و اصلی ترین چیزی که در خانواده ی هر کسی از همه جا بیشتر باید پیدا شود محبت است، محبت.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}